ریحونه ی بهشتی!!

کودکان گلهای زندگی ماهستند.بیاییدآنهارادرپرتوخورشیددین بپرورانیم.مبادادر خزان جاهلیت مدرن و زمستان سردغفلت پرپرشو ند.

ریحونه ی بهشتی!!

کودکان گلهای زندگی ماهستند.بیاییدآنهارادرپرتوخورشیددین بپرورانیم.مبادادر خزان جاهلیت مدرن و زمستان سردغفلت پرپرشو ند.

قصه ی ما...

به نام بی همتای مهربون.

یه روز و روز گاری ، توی  این دنیای بزرگ، یه گوشه ای از این عالم ، یه زوج خوش قلب و مهربون بودن که دلشون میخواست زندگیه عاشقانه و خداپسندانه ای داشته باشن. خدای خوب و مهربون هم هر روز لطفشو در حق اونا کامل و کاملتر میکرد. تا اینکه این خونواده ی دونفره یه روز شدن سه نفره!

وای که چه ذوقی میکردن این گل بابا و گل مامان. رنگ و روی زندگیشون قشنگ تر شده بود. با همدیگه مهربونتر شده بود. به هم بیشتر میرسیدن. خلاصه، جونم براتون بگه کبوترای عاشق قصه ما روزهارو میشمردن تا جوجه نازشون وارد جمعشون بشه. خداجون مهربون که دید اینا به این نوگل نورسیده خ خ رسیدن و براش سنگ تموم گذاشتن حیفش اومد که بذاره این گل بهشتی بیاد به این دنیای نه چندان قشنگ. نی نی ناز رو برای  چهار روز آورد پیش مامان و بابای قصه ی ما. و اونوقت خوب مهرش توی دلشون رفت و خدا مطمئن شد که محمدصالح رو هیچوقت فراموش نمیکنن، اون نی نی ناز رو برد توی بهشت باصفاش. پیش مهربونترین آدمای دنیا.

مامان و بابا خ ناراحت شدن و گریه کردن. اما این شروع ماجرا بود. خ نگذشت که اونا متوجه لطف همیشگی خدای مهربون شدن و سجده ی شکر به جا آوردن و از خدا خواستن که بازم به اونها توفیق بده تا بتونن باغبون گلهای دیگه باشن. خدا که از بابایی راضی بود مامانی رو هم بخشید. بعد به اونا م‍ژده ی اومدن یه گل خوشبوی دیگه رو داد. حالا این خونواده ی سه نفره شدن چهار نفره!

 نی نی گل چشمای نازشو به روی این دنیا باز کرد. همه رو دید . اما چشمش دنبال یکی دیگه بود. یه آقای مهربون که مامانی قصه شو بارهای بار قبل از دنیا اومدن براش تعریف کرده بود. اباصالح مهربان.

این جوجه تازه رسیده هی گریه میکرد و بهونه میگرفت. مامانی بهش گفت: پسرم غصه نخور . بالآخره آقا رو هم میبینی. تو هم مثل داداش صالحت نذر مولایی. شاید الآن کمی زود باشه. تو باید الآن شیر بخوری تا قوی و بزرگ بشی. برای اباصالح یار باشی و یاور.

آره جونم نی نی گل ما (محمدمهدی) که قراره سرباز مولا باشه الآن هفت ماهه است و مامان با هزار امید و آرزو داره به اون آب و دونه میده تا قد بکشه و  بزرگ و بزرگتر بشه. . .

خدایا تو که اینقده مهربونی و بخشنده بیشتر از این چشمای مارو منتظر نذار.  

اللهم عجل لولیک الفرج

 

سرباز کوچک مولای بزرگوارم

تبریک به خاله مریم

سلام سلام سلام. نی نی ناز دوست خوبمون چشمای نازشو به این دنیا (یی که میتونه زیبا باشه ) باز کرد.

  

زهرا جون تولدت مبارک خاله  

اسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.zibasazi.bahar-20.comاسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.zibasazi.bahar-20.comاسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.zibasazi.bahar-20.comاسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.zibasazi.bahar-20.comاسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.zibasazi.bahar-20.com 

صد سال زنده باشی گلم 

فاطمه جان مامان شدنت مبارک...بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

البته میدونم که مریم خاله بیشتر از همه خوشحاله! تبریک ویژه به تو خاله مرمر. ااااما یادت نره امسال کنکور داری هااااااااااااااااااا!!

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

هویجوری

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com      بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com       

  

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

 سلام به همه!!

این پست رو هویجوری نوشتم !! واسه خوشمزگی و خنده!! و البته اینکه این گلارو تقدیمتون کنم.

تولد نی نی نازمون

دوستان گلم سلام

بعد از مدتها دوباره تونستم بیام و بهتون سر بزنم و از این بابت خیلی خوشحالم

الان که دارم اینا رو می نویسم رو به روی موجود نازی نشستم که آروم و بی سر و صدا توی گهواره دراز کشیده، چشمای نازش رو بسته و نمی دونم خواب می بینه یا نه؟؟؟!!!

موجود نازی که هر چند انتظار اومدنش رو نداشتم اما الان حضورش اون قدر برام درونی شده که دیگه هیچ چیز بدون اون برام قشنگی نداره.

علیرغم پیشرفت هایی که علم کرده اما باید اعتراف کنم که همه چیز دست خداست و آنچه درون رحم مادر می گذره رو فقط خودش می دونه 

3 بار در بهترین مطبها و تحت نظر یکی از بهترین پزشکان متخصص زنان، سونوگرافی به ما گفته بود که بایستی منتظر قدم های یه دختر نازگلک و خوشگل باشیم

اما تقدیر اینچنین رقم خورد که پسر نازم بیاد و دل مامانی و بابایی و بقیه رو شاد کنه 

بذارید از روزی که رفتم بیمارستان بنویسم:

صبح سه شنبه 18 تیر 87 بعد از انجام یک سری آزمایش و تشکیل پرونده به خونه برگشتم.

(البته بایستی اون شب رو بیمارستان می موندم اما چون خواهرم جزو کادر اتاق عمل بود قرار شد خودش مراقبت های قبل از عمل رو به عهده بگیره)

با ضمانت اون برگشتیم خونه و قرار شد چهارشنبه تا ساعت 5 صبح بیمارستان باشیم.

شبی آرام و پر ستاره بود

با خودم فکر می کردم فردا شب دیگه هانیه زهرا خانومی تو بغل مامانیه

دعا کردم و دعا کردم و دعا کردم...  

از خدای بزرگ عاقبت به خیری خواستم، از ائمه مهربون مدد گرفتم و از پرنده بهشتیم محمد صالح خواهش کردم تا مامانی رو تنها نذاره و مامانی رو کمک کنه.

بالاخره سحرگاه چهارشنبه با مامان گلم و محمد عزیزم روانه بیمارستان شدیم.

ساعت حدود 7:30 بعد از پوشیدن گان، وارد اتاق عمل شدم.

خواهرم و همکاراش کلی بهم روحیه میدادن و میگفتن اصلا نگران نباش. تا یک ساعت دیگه دختر نازت رو می بینی.

هر کس نظری میداد. به شوخی میگفتن کاشکی دخترت به خودت بره!!!

منم کلی بازار گرمی کردم و همون جا در حضور همکارای خواهرم رسما دخترم رو عروس خاله جون معرفی کردم!!!!

و گفتم چون پسرش امیر محمد هم باهوش و مهربونه و هم بچه مثبت!!! میخوام دخترم رو بدم به پسرش!! (البته اینا همه شوخی بود)

خلاصه با اومدن خانم دکتر وارد اتاق عمل شدم و روی تخت دراز کشیدم

از قبل اطلاعاتی در مورد سزارین داشتم و چون خواهرم مسئول بیهوشی من بود با نظر و صلاحدید اون به جای بیهوشی، بی حسی گرفتم

وقتی که سوزن رو به کمرم زدند  احساس کردم بدنم کم کم داره داغ میشه. من که تا اون لحظه با روحیه ای فوق العاده خوب ظاهر شده بودم، ترس تموم وجودم رو فرا گرفت.

اون قدر ترسیدم که اگه واقعا راهی برای فرار داشتم درنگ نمی کردم.

آخه می دیدم که همه مشغول به کار شدند و پرده بیهوشی کشیده شد و...

نفس عمیقی کشیدم و آیة الکرسی رو تلاوت کردم و خودم رو سپردم به خدای مهربون

آرامشم دوباره برگشت.

خواهرم علیرغم این که نمی خواست من متوجه بشم، اما خیلی استرس داشت و همش از اتاق بیرون می رفت و می اومد.

دقایقی نگذشته بود که صدای دکتر رو شنیدم که گفت: وااااای پسره

همکارای خواهرم گفتند: نه خانم دکتر، رفته سونو، دختره.

هنوز جمله شون تموم نشده بود که همشون با شور و هیجان گفتند: وااااااای پسره! پسره!!!

خواهرم رو می دیدم که از شدت هیجان فقط فریاد میزد: خدای من! پسره!!!!

من خیلی تعجب کرده بودم!!! اما باید اعتراف کنم که شوکه نشدم. چون ذهنم متوجه سلامتی کوچولوی نازم بود و فقط چشم می گردوندم تا ببینم که سالمه

در همین لحظه خواهرم گفت داروی خواب آور تزریق کنید تا بخوابه و من...

موقعی که چشمامو باز کردم محمد گلم رو دیدم با دسته گلی زیبا و شاداب در حالی که کل صورتش داشت می خندید

بدنم هنوز بی حس بود و کم کم مثل موقعی که پای آدم خواب میره و به اصطلاح بر میگرده، احساس می کردم دارم جون میگیرم

افتاده بودم روی تخت بیمارستان و همه اعضای خانواده شوکه از پسر شدن کوچولوی نازمون دور من جمع شده بودن. پسرم رو که آوردن ببینم خدا رو شکر کردم که سالم و سلامته، هزاران بار.

حتی لحظه ای محمد صالح گلم منو تنها نذاشت و من چقدر گرمای حضورش رو احساس می کردم

بعضی ها گفتن خدا به جای محمد صالح بهتون داده، اسمشو بذارید محمد صالح.اما برای من که محمد صالح، پسر ارشدم رو با تموم وجود لمس می کردم، این کار خیلی سخت بود.

دلم می خواست اسم پسر دومم در کنار اسم محمد صالح توی شناسنامه م باشه.

محمد صالح عیدی روز مبعث بود و هدیه خدا توی اون روز به من . و حالا خدا در کمتر از یک سال یه هدیه دیگه بهمون داده بود و البته بار سنگین مسئولیت و تربیتش رو 

پرنده بهشتی مامان روز 20 مرداد 86 قدم توی این دنیا گذاشت و داداش خوشگلش 19 تیر 87.

این نوگل ناز، داداشی آقا صالح بود و باید اسمی براش می ذاشتیم که درست مثل محمد صالح، یادآور مولای مهربونمون اباصالح المهدی (عج) باشه.

این شد که نی نی نازمون شد: محمد مهدی

به قول دوستی که می گفت:

 انشاءالله در راه محمد (ص) و مهدی (عج) بزرگش کنیم 

شما هم دعامون کنید

 اللّهمّ عجّل فی فرج مولانا صاحب الزّمان