وبلاگ جديد

 

زهرا فرشته آسماني

عكسهايی از تولد تا قبل از سه سالگي.............

روز تولد

زهرا در مطب دكتر قبل از اكو

شش ماهگييك سالگيدو سالگي

 

دو و نيم سال

سلامي دوباره  وشايد باز هم خداحافظي

 

این پستهای آخر كه آقای زمانیان نوشته بود خیلی ها رو به اشتباه انداخت. در واقع همسرم می خواست جریان رو از دید خودش بنویسه كه نشد. منم اونها رو حذف كردم تا كار ناقص نمونه.
این چند مدت هم درگیر كارهای پایان نامه بودم. بالاخره روز سه شنبه اول شعبان دفاع كردم. حس خوبی بود . انگار یك بار بزرگ از روی دوشم برداشته شده بود.  حالا كه به تقریبا سه سال پیش و حوادث اون فكر می كنم سرم سوت می كشه.
زندگی با همه خوبیها و بدیهاش در جریانه. برای من روزهای خوب زیاد بودن اما روزهای سختی فراوان تر. وقتی خبر قبولی در آزمون كارشناسی ارشد رو شنیدم تازه زهرا چند روز بود كه متولد شده بود اما بیماری قلبی اون نگذاشت من از این خبر لذت ببرم. حتی خواستم نرم برای نام نویسی اما فرشته مهربان زندگیم نگذاشت. ترم اول رو مرخصی گرفتم اما  شروع ترم دوم مصادف بود با عمل زهرا. چقدر اون روزها در مسیر دانشگاه گریه كردم بدون زهرا. دنیا چقدر در نظرم تیره بود. وقتی هم كه زهرا مرخص شد همه فكرم دنبال مواظبت از این فرشته كوچك بود. چه روزهای سختی بود بچه چندماهه به بغل با اتوبوس 7 ساعت را طی كنی تا به كرج برسی. خداییش اگر خواهرم نبود نمیدونم چجوری باید زهرا را نگه میداشتم. ساعت 5 صبح از خونه بیرون می زدم تا 8 دانشگاه باشم. چه روزهایی بود وقتی من و زهرا داخل اتوبوس می نشستیم و آقای زمانیان ما رو بدرقه می كرد. اون موقع می فهمیدم همسر خوب داشتن یعنی چه. من موفقیتهای امروزم رو مدیون اون هستم.  چه روزهایی بود......اما گذشت با همه سختیهاش..........امیدوارم بتونم بخشی از محبتهاش رو جبران كنم. چند روز آینده وبلاگ دیگه ای درست می كنم و از زهرا و زندگی ام خواهم نوشت. امیدوارم دوستان خوبم رو دوباره پیدا كنم. فعلا دست حق نگهدار همه.

پاياني همراه با ميلاد.......

 

سلام و با تبريك تولد عزيزعالم، پيامبر رحمت و مهرباني و صادق آل محمد(ص) به همه دوستان. پوزش مرا به دليل معلوم نبودن تصاوير ببخشيد. سايتي كه عكسها را آپلود كرده بودم بسته شده و البته هنوز جايگزيني پيدانكرده ام . اما به محض اينكه موفق شوم عكسهاي جديد را قرار مي دهم و تصاوير قبلي را هم درست مي كنم.

 

 

چند هفته پيش براي دومين بار آقا امام رضا ما را طلبيد و به پابوس رفتيم. جاي شما خالي. امسال خيلي عالي بود. به بركت وجود زهرا قسمت ما شد كه هرسال اگر عمري باشد مشهد برويم . به ياد همه كساني كه التماس دعا داشتند بودم. خدا قسمت كند مسجدالحرام. از اين به بعد اينجا مطلبي نخواهم نوشت. شايد وبلاگي ديگرباز كنم و براي زهرا مطلب بنويسم. خبرتان مي كنم. آقاي زمانيان هم اگر تصميم داشته باشد از ديد خودش همينجا مطلب مي نويسد. باز هم متشكرم و خدانگهدار.

يك شبي مجنون نمازش را شكست،بي وضو در كوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش كرده بود ......! 

گفت يارب از چه خوارم كرده اي؟بر صليب عشق دارم كرده اي؟          

خسته ام زين عشق دل خونم نكن   من كه مجنونم توام مجنونم نكن           

 مرد اين بازيچه ديگر نيستم!    اين تو و ليلاي تو ، من نيستم!  

 گفت اي ديوانه ليلايت منم، در رگ پنهان و پيدايت منم 

سالها با جور ليلا ساختي   من كنارت بودم و نشناختي

 

عكسهايي تا يك سالگي زهرا...............

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اولين تشرف زهرا به مشهد مقدس سال 86

 


چرا خدا زهرا را به ما برگرداند.......؟!

 

این مطلب را هم چون قول داده بودم می نویسم. همه كسانی كه مارا می شناسند این موضوع را می دانند . كسانی هم كه نمی شناسند طبیعتا نمی دانند بنابراین ریا نیست. فقط می نویسم از این جهت كه شاید روزی خواننده ای این متن را خواند و تصمیم درست تغییر اساسی در زندگی اش داد.
در تدارك عروسی بودیم سال 1382 برای عیدغدیر وقت تالارگرفته بودیم كه تقریبا بهمن ماه بود. خریدهای عروسی را انجام داده بودیم البته خریدمان هم آنقدر زیاد نبود حدود 200هزار تومان فقط وسایل ضروری نه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. حتی لباس عروس هم كرایه كرده بودم. اما یك دفعه انگار خدا بخواهد ما را امتحان كند ورق برگشت. صبح جمعه 5 دی ماه كه از خواب بلند شدم اخبار اعلام كرد زلزله ای در بم اتفاق افتاده كه باعث ویرانی و مرگ بسیاری از هموطنان شده است. من آن لحظات و با دیدن تصاویر فقط گریه می كردم و در ذهنم برای كمك به آنها دنبال راهی می گشتم . مطمئنم كه خدا در آن لحظه به من تقلب داد. من همیشه این را گفته ام چون من همیشه  دوست داشتم مراسم عروسی داشته باشم اما انگار یكی نهیبم زد كه حالا وقت درس پس دادن است نه كار دیگر. درنگ نكردم بدون اینكه حتی با خانواده ام مشورت كنم تلفن را برداشتم ونظرم را با آقای زمانیان درمیان گذاشتم اگر بگویم او چقدر خوشحال شد باور نمی كنید حتی گفت خودش ترسیده به خاطر علاقه ای كه به مراسم عروسی دارم این پیشنهاد را به من بدهد و منتظر بوده خودم پیش قدم شوم. اینگونه شد كه فردا صبح اول وقت به بانك رفتیم و تمام هزینه ای را كه برای عروسی كنار گذاشته بودیم بجز مقداری برای سفر به مشهد،به زلزله زدگان اهدا كردیم. همان لحظه بود كه من از خدا خواستم به ما فرزندانی صالح و سالم عطا كند برای همین هم در تمام طول بیماری زهرا منتظر بودم خدا وعده اش را عملی كند. بعضی مواقع فكر می كردم اگر من آن روز از خواسته نفسانی ام نمی گذشتم با چه رویی  از خدا تقاضای كمك می كردم. خدا را شكر كه تقلب خدا را گرفتیم وگرنه بازندگی در این امتحان تا ابد برایم شرمندگی به همراه داشت. تالار و لباس عروس را پس دادیم و هدیه خوبی هم همان موقع از امام رضا گرفتیم. روز عرفه را در مشهد بودیم. خداراشكر كه حالا شرمنده نیستیم.

به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقي است........

جریان بیماری زهرا تمام شد با همه سختیها و غمهایش. اگرچه رنج فراوان در این مسیر كشیدیم اما خدا را شكر كه خدا با ما بود. اگر نه نمی دانم در همان لحظات اولیه چه بر سر ما می آمد. امروز دختر گلم آنقدر شاداب و سرحال است كه هركس نداند او بیماری قلبی داشته اصلا حرف ما را باور نمی كند.  من از بازیگوشیهایش لذت می برم و هر روز صبح كه از خواب بلند می شود خدا را شكر می كنم به خاطر دادن این نعمت به ما. همیشه چشمان و دستانش را می بوسم چون ایمان دارم این چشمان با لطف و عنایت دوست باز شده است و این دستان در دستان پرمحبت ائمه علیه السلام بوده است. در تمام مدتی كه ما بیقرار بوده ایم ایشان مواظبش بوده اند. خیلی دلم می خواهد از همه كسانی كه در این مدت ( چه در زمان بیماری زهرا و چه در زمان نوشتن وبلاگ) لطف و محبت خود را از ما دریغ نكرده اند تشكر كنم اما می ترسم نام كسی از قلم بیفتد و شرمنده شوم. با این حال دستان پرمحبت همه شما را می بوسم. من در این مدت فهمیدم كه چه دوستان ونزدیكان با محبتی دارم و چقدر خوب است در لحظه تنگی و سختی دیگران به یاد آنها باشیم. می دانم آن دوستان و آشنایان معدودی هم كه بی تفاوت از كنار درد و رنج ما گذشتند منظوری نداشتند شاید مشغله زندگی آنها را به این بی تفاوتی مبتلا كرده. من از خدا برای آنها بیش از پیش طلب عافیت می كنم چون اگر خدای ناكرده به گرفتاری مبتلا شوند تحملش بدون داشتن دوستانی خوب، سخت  خواهد بود.از همه كسانی كه چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی حتی با یك پیامك مارا دلداری می دادند متشكرم. از همه اساتید دانشگاه كه واقعا مرا درك كردند، از همه كسانی كه در مسیر مترو ، اتوبوس خواسته و ناخواسته قصه غصه مادری را شنیدند و دعا كردند،از همه آنهایی كه به خودم نگفتند اما می دانم برای زهرا نذرها كردند، متشكرم. تشكر تنها كلمه و واژه ای است كه می توانم به كار ببرم كه هیچ كلمه ای نمی تواند بیانگر احساس من نسبت به لطف آنها باشد. از خدای خوبم كه این بنده حقیر را در آغوش مهر و محبت خود جای داد و به خاطر گناهانم  مرا از لطف خود محروم نكرد ، عاشقانه تشكر می كنم.  بعد از این پست چندتا از عكسهای زهرا را می گذارم . جایی هم گفته بودم شاید دلیل لطف خدارا به این بنده حقیرش بدانم وبدانم چرا زهرا را به من برگرداند. در این باره هم در پست پایانی صحبت می كنم. اما بعد از این من اینجا شاید چیزی ننویسم. قرار است اگر خدا كمك كند آقای زمانیان از دید پدرانه خود ماجرا را بنویسد. همه اینها برای این است كه روزی كه زهرای عزیز بزرگ شد بداند كه چه لطف بزرگی شامل حالش شده است.
برای بچه های بیمار دعا فراموش نشود ما را هم از دعای خیرتان محروم نكنید.

بازگشت به خانه.......................

 

سه شنبه ۲۸/۱۲/۸۶

بالاخره روز رفتن فرارسید. به همراه دایی علی آقای زمانیان عازم نهاوند شدیم . از اینكه این مسیر را دوباره با زهرا طی می كنم خوشحالم.خدا می داند بیمارستان كه بودم چقدر این مسیر را بدون زهرا در ذهنم رفتم و برگشتم. حالا زهرا در آغوش من است و بیرون را نگاه می كند و من از دیدن این صحنه باز هم گریه می كنم. نمیدانم چرا اینقدر این روزها زیاد گریه می كنم.خیلی خوب است چون من هر لحظه كه به زهرا نگاه می كنم یاد خدا می افتم واین نعمت كمی نیست. به نهاوند كه نزدیك می شویم

اضطرابم بیشتر می شود. میدانم كه همه انتظار دیدن زهرا را با این قیافه ندارند همانطور كه آقای زمانیان نداشت .آنها كه نمیدانند این موجود عزیز چه رنجهایی را تحمل كرده حق دارند اگر ناراحت شوند. چندتا گیر به موهای زهرا زدم تا قیافه اش را دوست داشتنی تر كند و كمی از زردی چهرا اش كم نمايد.

وقتی رسیدیم با اسپند و قربانی گوسفند به استقبالمان آمده بودند. حدسم درست بود زینب خواهر آقای زمانیان با ذوق و شوق جلو دوید اما وقتی زهرا را دید معلوم بود كه جا خورده است چون نتوانست جلو اشكهایش را بگیرد.من با دیدن پدرم گریه كردم چون او هم داشت گریه می كرد. با دیدن مادران منتظر و گریان و همه كسانی كه با چشمهایی پر از اشك شوق به استقبال زیبا دختر من آمده بودند. خدایا ممنون كه این اشكهای شوق را می بینم و گرنه نمیدانم در غیراینصورت حالا من چه حالی داشتم.حالا كه این خاطرات را می نویسم با اینكه زمان زیادی از آن موقع گذشته اما باز هم گریه امانم را بریده. خدایا به بزرگی و عظمتت شكر. من با مادر شوهرم داخل یك حیاط زندگی می كنیم آنها یك طرف حیاط ماهم طرف دیگر. خانه ای كوچك است اما پر از صفاست. زهرا را خانه مادر شوهرم گذاشتم وقتی به خانه خودمان رفتم و عكس زهرا را كه روی شیشه بوفه گذاشته بودند، دیدم بازهم گریه كردم. چقدر گریه.....انگار می خواهم تمام نبودن هایم را جبران كنم. تمام گریه هایی را كه می ترسیدم خدا قهرش بگیرد و در گلو بغضهایم را خفه كردم یك دفعه فوران كرده!!! هرسال عید من سفره هفت سین می چیدم امسال كه نبودم خواهرشوهرهای گلم فاطمه و انسیه وزینب زحمتش را كشیده بودند. هیچ جا خانه آدم نمی شود مخصوصا حالا كه انگار كودكی دوباره پا به این هستی گذاشته باشد.

باید هرچه زودتر كارهایم را سرو سامان دهم تا عقب افتادگیهای دانشگاه را جبران كنم. در این مدت هم كه دانشگاه می رفتم اساتید خیلی لطف داشتند هم جویای احوال زهرا بودند و هم رفت و آمدهایم را خیلی زیر ذره بین نمی بردند. دكتر نویدی مدیر گروه ، دكترعلیزاده . ترم های بعد هم دكتر رحمانی و دكتر مومنی كه واقعا از همه این عزیزان تشكر می كنم.

بيست و پنجمين روز............................

۲۵/۱۲/۸۶

دیشب را در بیمارستان ماندم .بعد از بیست وچند روز این اولین شبی است كه كنار زهرا می خوابم. گفتم كه تنها بیمار بخش زهرا بود و پرستار اجازه داد آن شب را بمانم .زهرا را هم به اتاق Post ICUآورد.مثل همان روزی كه اولین بار چشمم به روی ماهش افتاد، قلبم تند تند می زد. هم خوشحال بودم وهم نگران. خوشحال از اینكه بالاخره از این بیمارستان می رویم و نگران از اینكه نكند همه اینها خوابی بیش نبوده و من بیدارشوم و نباشد.!!! آن شب زهرا خیلی بیقراری می كرد. پرستار گفت كه بدلیل داروهایی بوده كه مصرف می كرده اما حالاقطع شده.گفت كه ممكن است تا شبها همین حالت را داشته باشد باید تحمل كنیم. اما این بیقراریهای زهرا نبودكه خواب ازچشمانم گرفته بود بلكه شادی زایدالوصفی بود كه از بودن در كنارش تمام وجودم را فراگرفته بود. تا نزدیك اذان خوابم نبرد. بعد از خواندن نماز كه پلكهایم را روی هم گذاشتم خواب دیدم اولین روزی است كه به بیمارستان دی آمده ایم و من با زهرا در آغوشم از این بخش به بخش دیگر فرار می كنم. نمی خواستم زهرا را به پرستار بدهم . در خواب نمی توانستم صدای فریادم را بیرون بیاورم و ملتمسانه تقاضای كمك می كردم. یك لحظه بیدار شدم دیدم زهرا چشمان  زیبایش را بسته و به خواب عمیقی فرو رفته. نفس راحتی كشیدم اما نتوانستم جلوی اشكهایم را بگیرم كه پرستار وارد شد. با لبخندی گفت حالا بعد از نزدیك به یك ماه تازه یادت افتاده گریه كنی؟!! حالا كه دخترت كنارت خوابیده دیگه چی شده؟ من هم خوابم را برایش تعریف كردم او هم با همان لحن مهربانش  خندید وگفت كابوسهایت تمام شده حالا بیداری و میتوانی تا ابد ممنون خدا باشی كه گلت را به تو برگرداند. بعد جای بخیه های زهرا را تمییز كرد هرچند كه تقریبا خوب شده بود اما او از وظیفه اش كوتاهی نمی كرد.آقای زمانیان هم ساعت تقریبا هفت با سوغاتیها به بیمارستان رسید. وقتی رفتم تا او را برای دیدن زهرا بیاورم فكر می كردم الان از خوشحالی بال در بیاورد چون در همه این مدت فقط یك بار آن هم از فاصله دور زهرا را دیده بود. اما وقتی با هم وارد اتاق شدیم و زهرا را بغل كرد نتوانست خودش را كنترل كند و مثل  ابر بهار شروع به گریه كرد. انگار انتظار نداشت زهرا را اینقدر لاغر و نحیف ببیند. من هم سعی می كردم با  گفتن اینكه الان خیلی خوب شده نگران نباش دكتر گفته به زودی مثل روز اولش می شود حتی بهتر، آرامش كنم اما فایده ای نداشت. زهرا هم  با دیدن او انگار قهر كرده باشد نگاهش نمی كرد مدام چشمانش را به من می دوخت  این هم خود دلیل دیگری بود تا  آقای زمانیان نتواند خودش را كنترل كند. خوب شد پرستار آمد و از او خواست برای كارهای ترخیص اقدام كند وگرنه  نمیدانم چگونه می شد او را آرام كرد. هنوز هم زهرا دهانش را مثل ماهی باز وبسته می كند حتی یك لحظه هم دهانش را نمی بندد. دكتر گفت كه اشكالی ندارد چون مدت زیادی لوله ها داخل
 دهانش بوده و آنها را می جویده باز هم دنبال آنها می گردد كه بزودی خوب خواهد شد. لباسهای نویی را كه برایش خریده بودم برایش پوشیدم. آه چقدر دلم برای لباس پوشیدن به زهرا تنگ شده بود. وقتی لباس تنش می كردم اشكهایی كه در چشمانم حلقه زده بود نمی گذاشت چهره اش را خوب ببینم یك لحظه یاد  روزی افتادم كه همینجا رو همین تخت لباسهایش را از تنش بیرون آوردم.نتوانستم خودم را كنترل كنم اشكهایم  جاری شد و چند قطره از آن روی صورت زهرا ریخت كه همین باعث شد بخندد.حال عجیبی داشتم من گریه می كردم او می خندید. خدایا متشكرم كه به این بنده ناچیز این زیبا نعمتت رادوباره بخشیدی.

 تا ابد بدهكاررحمتت هستم ای خدای مهربان.

 بعد از چند ساعت آقای زمانیان با برگه تصویه  آمد كه البته با كلی تخفیف  كلا 21 میلیون شده بود كه قبلا 8 میلیون آن را داده بودیم و حالا هم یازده میلیون بقیه را پرداخت كرده بود.  دكتر غفوریان آمد توصیه های نهایی را گفت و ما هم از پرسنل بخش و دكتر تشكر كرده و خداحافظی كردیم. مثل كسی كه از زندان رها شده باشد زهرا را در آغوش كشیدم اما هر قدم كه برای خارج شدن از بخش برمیداشتم تمام روزها مثل فیلم جلو چشمانم می آمد. باورم نمی شد. سعی می كردم گریه نكنم اما نشد. همه  ما را می شناختند و با دیدن ما كه درحال رفتن بودیم تبرك گفته و خداحافظی می كردند.آقای قربانی یكی از  نگبانها  كه  بسیار با محبت  و مودب بود و همیشه هم احوال زهرا را از ما می پرسید وهیچوقت مانع رفتن ما به  بخش نمی شد را هم دیدیم و خداحافظی كردیم. در دلم می گفتم خداحافظ بیمارستان دی، خداحافظ همه رنجهایی كه  كشیدم من شما را اینجا دفن می كنم اما فراموش نمی كنم. چون می خواهم همیشه یادم باشد كه خداچه لطفی در حقم  كرده است. وقتی كه از بیمارستان خارج شدیم پشت سرم را نگاه كردم و آرزو كردم هیچ كس گذرش به اینجا  نیفتد. خداكند همیشه همه بخشها مثل الان كه نزدیك عید است خلوت باشد. دایی آقای زمانیان جلو بیمارستان  منتظر ما بود تا ما را به كرج خانه خواهرم ببرد. چند روز كرج می مانم تا اگر مشكلی پیش آمد در دسترس باشیم.  شب آقای زمانیان به نهاوند برگشت. من  و زهرا هم چند روز دیگر می رویم. دلم برای خانه و برای همه تنگ شده.  امشب من در كنار زهرا خوابیدم اما  تا صبح هزار بار بیدارشدم تا از زنده بودنش مطمئن شوم.خدایا نكند  فردا صبح كه بیدار می شوم زهرا نباشد؟!!!
خدایا به من صبر بده...با این فكرها نمیدانم كی خوابم برد اما با شنیدن صدای اذان كه بیدارشدم، زهرا را دركنارم دیدم كه آرام خوابیده. دو ركعت نماز شكر خواندم خدایا ممنون به خاطر همه لطفهایت............
متشكرم همه كسانی كه برای دختر من دعا كردید. همه كسانی كه شناخته ونشناخته قصه دخترم را برایتان گفتم و شما برایش آرزوی سلامتی كردید. من مطمئنم كه خدا صدای دعای شما را شنید . من ایمان دارم خدا گریه های پدر و مادرم را و مادر آقای زمانیان را هم دید.حتی صدای دعاهای پدرش را كه در میان ما نیست اما مطمئنم دعایش بدرقه راه ماست.متشكرم همه انسانهایی كه با مادری رنج كشیده همدردی كردید و با من و یا حتی بیشتر از من به درگاه خدا گریه كردید.من برای همه آنهایی كه برای دخترم دعا كردند و حتی برای همه آنهایی كه ندانسته دعا نكردند از خدا عافیت و سلامت می خواهم.


بست و چهارمين روز.......................

۲۴/۱۲/۸۶

من در این مدت به این نتیجه رسیده ام كه واقعا نباید به كسی غیرخدا امید داشت.اما ما آدمهامتاسفانه فقط حرف توكل را می زنیم .می گوییم "توكل به خدا حالا برم فلانی رو هم ببینم شاید فرجی شد."
خدا باز هم خداییش را به من نشان داد . اگر در كارها  و مشكلاتمان فقط دل به او بسپاریم و فقط او را از ته دل صدا بزنیم زودتر از آنكه فكرش را بكنیم اوضاعمان رو به راه می شود. وقتی می گوید از رگ گردن به شما نزدیك ترم حرف نیست یك واقعیت است تا قبل از اینكه فكری به ذهنت خطور كند خودش راهها را برایش باز می كند بی آنكه بفهمیم چگونه  واز كجا.
خدا را شكر ظاهرا همه چیز به خوبی پیش می رود چون آقای زمانیان دیشب زنگ زد و خبر داد كه بخش اعظم پول آماده است.امروز دكتر آمد و گفت كه زهرا فردا مرخص است. خدا می داند از شنیدن این خبر چقدر خوشحال شدم. دكتر كچاریان هم برای ویزیت آخر آمدالبته عازم سفرخارج بود و نمی توانست برای گرفتن سوغاتی شهرمان بماند. من به آقای زمانیان توصیه كردم برای تشكر از كاركنان بخش و پزشكان گز نهاوندی بخرد.البته دكتر غفوریان و دكتر كچاریان كمی مفصل تر.وقتی خبر مرخصی زهرا را به آقای زمانیان دادم خیلی خوشحال شد فكر كنم امشب بعد از مدتها شب آرامی داشته باشد. امروز یك اتفاق دیگر هم افتاد خانم گرایی دوست عزیزم كه نمیدانم با چه زبانی از او تشكر كنم پولی را كه از او خواسته بودم برایم به  بیمارستان آورد .واقعا شرمنده شدم امیدوارم بتوانم جبران كنم.امروز واقعا فهمیدم كه "داشتن یك دوست خوب مثل داشتن یك قهوه گرم در یك روز برفی است اگرچه انسان را گرم نمی كند اما باعث دلگرمی است" .

 تنها بیمار بخش یك هفته است كه زهراست برای همین هم او را همانجا نگه داشتند تا در دسترس خودشان باشد. فكر كنم همه دعا می كردند زودتر مرخص شود تا بخش تعطیل شودو بتوانند به برنامه هایی كه برای نوروز تدارك دیده بودند برسند.پرستار از من هم خواست كه این شب آخری را اگر دوست دارم آنجا بمانم من هم با كمال میل قبول كردم.این اولین شبی بود كه بعد از بیست وچهار روز اینقدر به زهرا نزدیك بودم. میله های كنار تخت را بالا كشیدم وبا زهرا دوتایی روی تخت خوابیدیم اما من از فرط شوق كنار زهرا بودن تا صبح به زهرا نگاه می كردم.البته زهرا بیقرار هم بود كه دلیلش  رااستفاده از داروهای خواب آوری كه حالا قطع شده بود، عنوان می كردند. دكتر می گفت حتی ممكن است تامدتها به همین نحو اذیت كند.من مطمئنم زهرا خیلی زودتر از آنچه فكرش را بكنیم همان تبدیل به بچه های مسی شود كه هیچكس باورنكند بیماری قلبی داشته است.

بيست و سومين روز..........

۸۶/۱۲/۲۳
وقتی به بیمارستان رسیدم طبق معمول احوال زهرا را جویا شدم و خواستم كه پیشش بروم اما پرستارگفت كه خوابیده هروقت بیدار شدصدایم می كند.
بیرون داخل راهرو نشسته بودم كه آقای زمانیان زنگ زد. گفتم كه فروش خانه به این زودی امكان پذیر نبود اما بنده خدایی به ما قول بقیه پول را داده بود و به آقای زمانیان سفارش كرده بود كه از كس دیگری تقاضای قرض نكنیم.حالا باز هم خدا می خواست به ما بفهماند نباید به غیر او دل ببندیم.ظاهرا آن بنده خدا پولش را نیاز داشته و خرجش كرده بود. وقتی آقای زمانیان این را گفت خدا انگار تمام بدن گر گرفته باشد. حالا چكار می كردیم تهیه این پول به این سرعت برای ما امكان پذیر نبود.یك لحظه حس كردم زیر پایم خالی شد. لااقل اگر زودتر می دانستیم كه نمی تواند به ما پول قرض بدهد فكری می كردیم. خانه را زیر قیمت می فروختیم یا از كس دیگری می گرفتیم. تهیه این پول در عرض یكی دو روز برای ما ممكن نبود.در افكار خودم بودم كه پرستار صدایم زد برای دیدن زهرا بروم.اگرچه دیدن زهرا برایم شادی به همراه داشت اما نمی توانست از ریزش اشكهایم جلوگیری كند. خنده دار است بعد از این همه مدت پول ئنداشته باشیم از بیمارستان دخترمان را ترخیص كنیم.پرستارها فكر می كردند از شدت خوشحالی است.خدایا خودت كمك كن كه هیچ كس جز تو نمی تواند بنده هایش را یاری دهد. زودتر از روزهای پیش از بیمارستان بیرون آمدم تا به كسانی كه می شناسم زنگ بزنم. از اعضای خانواده برای تهیه 8 میلیون پیش پول گرفته بودیم در واقع قبلا آنها را تیغ زده بودیم.بقیه كسانی كه من می شناختم بندگان خدا خودشان گرفتاری داشتند اما چاره ای نداشتم. داخل مترو كه نشسته بودم مادرم زنگ زد وامی كه قرار بود چند وقت دیگر برای خواهرم آماده شود حالا آماده بود و من اين را به فال نیك گرفتم چون می دانستم روی آن می توانم حساب كنم. به دوستان خودم هم زنگ زدم از آنها هم  قول چند میلیونی گرفتم. من مطمئنم خدا كمك می كند. تا فردا خدا بزرگ است.

بيست و دومين روز.....................

۸۶/۱۲/۲۲

امروز صبح كه بیمارستان می آمدم با خودم فكر می كردم راست گفته اند "آنچه نپاید دلبستگی نشاید" روزی كه برای خرید خانه اقدام می كردیم خیلی خوشحال بودم فكر می كردم حالا ما هم چیزی برای خودمان داریم و از اینكه توانسته ایم اول زندگی صاحب خانه شویم به خودم می بالیدم.اما حالا فكر می كنم چه زودتمام شد خوشحالی كاذبم. البته خوشحالم كه دلبستگی ام زیاد طول نكشید.خوشحالم چیز به آن بی ارزشی را می دهیم اما چیزی بدست اورده ایم كه تا بی نهایت ارزش دارد.امیدوارم به زهرا و آنچه كه از این به بعد خدا نصیبمان می كند به چشم یك امانت نگاه كنیم .
امروز حال زهرا خوب بود. دكتر هم برای انجام حركات فیزیوتراپی برای خارج شدن بقیه خونابه های ریه آمد و مرا هم آموزش داد.
دیگر نبودن آقای زمانیان ناراحتم نمی كرد. چون تمام وقتم را نزد زهرا بودم.همه از وضعیتش راضی بودند. هركس از قبلیها هم كه می آمد از شنیدن خبر بهبودی خوشحال می شد.دكتر غفوريان هم گفت كه احتمالا شنبه مرخص مي شود.
تا غروب بیمارستان ماندم و شب را به كرج خانه خواهرم رفتم. واقعا داشتن خواهر خوب نعمت بزرگی است
.

بيست و يك امين روز...........

۸۶/۱۲/۲۱

امروز وقتی به بیمارستان می آمدم با خودم فكر می كردم بیست و یك روز است كه من این مسیر را می آیم و می روم بدون اینكه خسته شوم. واقعا اگر خدا به ما بندگانش صبرندهد نمی دانم برخوردمابا مشكلات  چگونه خواهد بود.حالا واقعا با چشم خودم دیده ام كه خدا تنها معلمی است كه هنگام امتحان به تمام شاگردانش تقلب می رساند. خدایا متشكرم كه به من تقلب می رسانی متشكرم كه دلت نمی خواهد شیطان زمین خوردن حتی كمترین بنده ات را ببیند.به قول معروف :تو چه خدای خوبی هستی و من چه بنده بدی.حالا می فهمم كه آن عزیز چرا گفته: من چیزی دارم كه تو در درگاه كبریاییت نداری.من همچو تویی را دارم اما تو همچون خودت را نداری.
هنوز آقای زمانیان از نهاوند برنگشته چون قرار بود خانه ای را كه همین تابستان خریده بودیم بفروشیم اما با این عجله مشتری پیدا نمی شود.پس چاره ای نداریم جز قرض از دوست و آشنا. جسته و گریخته كه پرسیده ام بیست و چند میلیونی باید داشته باشیم البته هشت میلیون آن را قبلا داده ایم اما بقیه اش را باید هرچه زودتر جور كنیم.مطمئن هستم خدا كمك می كند همانطور كه یك دفعه به دلمان انداخت بعد از مدتها كه از نوبت وام مسكنمان می گذشت خانه ای بخریم. حتما این روزها را دیده بود كه كمك كرد در عرض یك ماه خانه ای با قیمت مناسب بخریم. من حالا هم اصلا ناراحت نیستم كه می خواهیم خانه را بفروشیم چون پولش را صرف چیزی می كنیم كه ارزشش را دارد.البته بنده خدایی به آقای زمانیان گفته بود كه می تواند برای بقیه پولی كه كم داریم روی كمك او حساب كند ونیازی نیست از كس دیگری قرض بگیرد ولی من نمی خواهم همه پول را از یك نفر بگیریم.امروز در بیمارستان همه چیز مرتب بود.رفتم پیش زهرا. باز هم بغلش كردم. سعغی كردم برایش شعرهایی را كه دوست داشت بخوانم.كمی ضعیف است اما خدا را شكر تقریبا مشكلی ندارد.جز اینكه دكتر باز هم نگران عفونت های پنهانی بود كه احتمال می داد در دستگاه گوارش بر اثر زیاد ماندن لوله ها ایجاد شده باشد.منتظر جواب آزمایش ها بود. دلم گواهی می دهد چیزی نیست. باز هم هزار مرتبه شكر...حالا هر روز كه زهرا را ببینم یادم می آید كه باید تو را شكر كنم به خاط همه چیز... بی خدایی چقدر بد است...

 

مرا بی خدا زندگانی مباد

بيستمين روز.........................

/۱۲/۸۶

 وقتی به خانه رسیدم از بس گریه كرده بودم صورتم قرمز شده بود.شاید اهل خانه این حالت مرا به حساب سردی هوا گذاشته بودند چون چیزی نپرسیدند.به بهانه اینكه بیمارستان چیزی خورده ام وگرسنه نیستم برای نماز خواندن به اتاقی رفتم و گفتم كه بعد نماز می خوابم.
اینها بهانه ای بود برای اینكه در خلوت فریاد الغوث سردهم. حالا من درمانده بودم از همه جاو جز دامن خدا هیچ مفر و پناهی نداشتم.شاید آن شب عاشقانه ترین نماز عمرم را خواندم. آن شب نماز استغاثه به حضرت زهرا(س)را دوباره خواندم.گریه كردم زار زدم. خدایا تا اینجا هم ممنون كه زهرای من چشم باز كرد.اگر تو نمی خواستی من چشمان او را هیچ وقت نمی دیدم. اگر تو نخواهی كیست كه بتواند؟ من باز هم راضیم به رضای تو مرا صبری ده .شاید اینگونه می خواهی از ته دل از زهرا دست بكشم. من كه دست كشیدم تو هم  از او راضی باش. من كه با تو قبلا معامله كرده بودم از هوای نفسم گذشتم تا تو به من فرزندانی سالم وصالح بدهی.(داستان این را هم بعدا خواهم گفت)از او راضی باش تا فردا صبح كه دیدمش به سوی تو پر كشیده باشد. من نمی خواهم آرام جانم بیش از این زجر بكشد.
چیز دیگری برای قربانی ندارم.یك آن یادم افتاد؛داشتم .من حلقه ازدواجم را هنوز داشتم كه به آن هم دلبسته بودم.حلقه ازدواجم را نذر امام رضا كردم تا شاید به واسطه این حلقه ای كه پیوند میان ومن و بنده اش را نشان می داد ایشان هم شفاعت پیوند بین من و خدایم را بنماید. حالا تهی هستم .خدای من روا مدار بنده ای  درمانده از همه جا از درگاه تو دست خالی برگردد.من نمی خواهم كسی از این غم من مطلع شود تا تو خود بزدایی از چهره ام این غم را. من چنان بنده ای نبوده ام كه حالا بتوانم از تو چیزی طلب كنم بدون شرمساری.اما از تو خداییت را می خواهم .میدانم كه تومهربان ترین مهربانانی می دانم كه تو از ما به ما مشتاق تری تو را به عرش كبریاییت زهرای مرا یا به نیكی به من  بازگردان یا به نزد خود ببر كه بازگشت همه با به سوی توست.شاید گفتن این حرف خنده دار باشد اما من آن شب برای اولین وخدانكند آخرین بار نگاه محبت آمیز خدارا احساس كردم ایمان داشتم فردا روزی دیگر خواهد بود.صبح زود به بیمارستان رفتم در راه فقط در دل آیه امن یجیب المضطر اذادعاه ویکشف السوء می خواندم چقدر این قشنگ است و آرامش بخش.برخلاف هر روز كه از ونك تا بیمارستان را با ماشین می رفتم امروز مسیر را پیاده رفتم.بی هیچ استرسی بدون اینكه نگران باشم. حتی از آسانسور هم برای رفتن به طبقه پنجم استفاده نكردم. به راهرو بخش هم كه رسیدم اصلا منتظر نبودم كسی را ببینم تا از او احوالی بپرسم. چون نزدیك  سال نو بود كسی را پذیرش نمی كردند بنابراین تنها بیمار باقی مانده بخش رهرا بود كه آن هم شاید امروز و یاچند روز دیگر مرخص شود...كنار دیوار ایستادم تا درب چشمی بخش باز شود ومن عظمت خدا را ببینم. در باز شد زهرای من سر جایش نبود.....تخت خالی ...دستگاهها خاموش..........خنده دار است اگر بگویم لبخند زدم...به سلامت دخترم سفرت بخیر اما تو دوستی خدارا چو از این كویر وحشت به سلامت گذشتی به شكوفه ها به باران برسان سلام ما را......زیر لب خواندم ما از خداییم و به سوی او برمی گردیم.....فقط باید توانی داشته باشم كه به آقای زمانیان بگویم...خدا صبرش دهد خیلی سخت است...در افكار خودم بودم كه دوباره درب باز شد و پرستار بیرون آمد نگاهی به من انداخت و رفت.انگاراز قیافه ام خوانده بود همه چیز را میدانم.اما وقتی برگشت پرسید چرا امروز سراغ دخترت را نمیگیری؟!!قبل از اینكه من جواب بدهم گفت بلندشو بیا ببین دخترت را حمام كرده ایم چه خانمی شده .....این بار من با تعجب نگاه كردم و پرسیدم اما سر جایش نبود دستگاه هم خاموش؟!!! خندید و گفت برای اینكه ما داشتیم حمامش می كردیم ونیازی هم به آنها ندارد چون همه چیز مثل روز اولی است كه اینجا آمدید....همان لبخند بر لبانم نقش بست ..باورم نمی شدیعنی زهرای من زنده است...گل من،عشق من ...آه خدایا چه بگویم كه به اندازه بزرگی تو باشد....رفتم زهرا را دیدم ...مثل یك فرشته ..انگار دیروز یكی دیگر را به من نشان داده بودند. چشمان زیبایش را به من دوخته بود خندید آخ جانم مرا شناخت بغلش كردم ....بوییدمش و دستان كوچكش را غرق در بوسه كردم . بوی خدا را از وجودش حس می كردم.انگار دیروز خواب بوده اما حالا بیدارم چون بخار بخوری كه به صورت زهرا می خورد صورت مرا هم قلقلك می داد....دكتر كچاریان آمداو هم مثل من خندید و باز هم گفت این واقعا یك معجزه است.....دكتر غفوریان هم آمداو هم با خنده گفت به همسرت بگو به فكر هزینه بیمارستان باشد شب عید را ان شاءالله خانه خودتان هستید....به آقای زمانیان زنگ زدم اما او نمی توانست حال مرا بفهمد چون نمیدانست اینجا چه اتفاقاتی افتاده.به نظر شما چه حرفی برای زدن می ماند جز اینكه


"یار با ماست چه حاجت كه زیادت طلبیم"

 

اينها هم عكسهايي كه پرستار از زهرا بعد از خوب شدن چشمهاش گرفته بود.دستش درد نكنه.

 






بدون عنوان.......................

امروز يك شنبه ۸/۶/۱۳۸۸


سلام به همه دوستان .ببخشید یك كم دیر كردم. برای كمك به خواهر آقای زمانیان برای طی دوره درمانبارداری به تهران رفته بودم متاسفانه هشت روز اول ماه رمضان هم برای من پرید. عیبی ندارد خداكند اینها نتیجه بگیرند بعد ماه رمضان جبران می كنم.
ممنون از یه قطره اشك .تولد یك سالگی وبلاگم گذشت.حتی تولد زهرا هم كه پنجم شهریوربود نتوانستم اینجا برایش جشن تولد بگیرم. اما چند روز بیشتر به پایان ماجرای زهرا نمانده بعداز آن هم عكسهای یك سالگی هم دوسالگی وهم نوزادی زهرا را اینجا میذارم.
 از حضور پرمحبتتان ممنون.

نوزدهمين روز................................

۱۹/۱۲/۸۶

دیشب را باز هم به زور خوابیدم. یك لحظه قیافه زهرا از جلو چشمانم نمی رفت. می ترسم نكند خواب باشد نكند فرداصبح كه بیدار می شوم همه اینها خوابی بیش نبوده باشد؟!هر طور شده خوابیدم به شوق دیدن زهرا. صبح زود از خانه زدم بیرون.بیمارستان كه رسیدم رسیدن به طبقه پنجم برایم آرزو بود. وقتی جلو در ICU رسیدم وزنگ زدم  پرستار بیرون آمد و در جواب درخواست من برای دیدن زهرا گفت باید تا آمدن دكتر برای ویزیت صبر كنم.این اولین باری بود  كه این حرف را می زد.دلم لرزید.نكند اتفاقی افتاده باشد؟!وقتی پرستار وارد ICU شد من دزدكی از كنار در نگاه كردم  نفسی كشیدم چون زهرا هنوز روی تخت بود.شاید از وقتی بهتر شده باید منتظر دكتر بمانم.آقای زمانیان زنگ زد من هم جریان راگفتم.او هم نگران شد اما با گفتن اینكه ان شاءالله چیزی نیست خداحافظی كرد. تا دكتر كچاریان بیاید و معاینه طولانی اش  را انجام دهد من هزار بار مردم وزنده شدم. وقتی بیرون آمد دكتر گفت:این از نظر من یك معجزه است من هیچ وقت این مورد  را فراموش نمی كنم.اما...امای دكتر تمام وجودم را لرزاند اماچه؟!! مشكلی هست كه شاید طبیعی باشد. زهرا به هیچ نوری  واكنش نشان نمی دهد در واقع چشمانش نمی بینند.شاید به دلیل استفاده زیاد از دستگاه و جدا كردن مداوم باشد.شاید  زودگذر شاید هم....من حرفهای دكتر را نشنیدم اشكهایی كه در چشمانم حلقه زده بود باعث می شد دكتر رامحوببينم. یعنی چه؟!حالا چه باید كرد؟دكتر گفت كه به فوق تخصص اعصاب كودكان زنگ زده تا بیاید ویزیت كند.باید منتظر ماندتا نظرش رااعلام كند.اما من می دانم كه گفتن این حرفها برای دلخوشی من است. برای این هم نگذاشته بودند زهرا راببینم كه شوكه  نشوم.دیگر یادم نمی آید دكتر چه حرفهایی زد فقط می دانم كه گفت باز هم صبر كنید.وقتی دكتر رفت پرستار مرا صدازد برای  دیدن زهرا لباس بپوشم. یعنی كور بودن چه شكلی است؟زهرا نمی تواند مرا ببیند؟از كجا بداند من مادرش هستم و یا پدرش را بشناسد تا لبخند بزند؟وقتی وارد ICU شدم با دیدن زهرا كه تمام بدنش حالت فلج داشت و دیدن چشمانش كه به سقف خیره بود و هنوز دهانش را مثل ماهی می چرخاند،شوكه شدم .هیچ حركتی نمی توانستم بكنم.پرستار دستم را گرفت وروی صندلی كنار زهرا نشاندو با گفتن اینكه هنوز هیچ چیز معلوم نیست صبر داشته باش؛ سعی می كرد به من آرامش بدهد. دستان زهرا را گرفتم بوسیدم وگریه كردم.زهرا سر برگرداند  اما همچنان چشم به سقف داشت . دلم آتش گرفت. خدای من حكمت كار تو چیست؟من كه نگفتم زهرا را حتما می خواهم. من كه با تو معامله كرده بودم. راضی بودم به نبودش.اما حالا دختری نابینا چه دنیای تاریكی پیش رویش خواهد بود؟آن روز هم پرستار با ماندن زیادم مخالفت نكرد شاید دلشان به حالم سوخت اما من نمی خواهم هیچ كس برای زهرای من دلسوزی كند.حالا چه بگویم به آقای زمانیان.هزار بار جملات را مرور كردم هزار بار از خودم حرف درآوردم.تا حالا حتما چندبار زنگ زده و بیچاره فكر میكند من خوشحال بالای سر دخترش ایستاده ام. نمیدانم چه مدت آنجا ماندم فقط طاقت دیدن زهرا با آن حال را نداشتم كه بیرون آمدم.بهت زده و حیران. چه دنیای عجیبی است دیشب می ترسیدم نكند خواب باشم حالا دعا می كردم ای كاش خواب باشم!! دعا می كردم آقای زمانیان زنگ نزند وگرنه نمیدانستم چه بگویم هنوز این فكر توی ذهنم كه بود كه آقای زمانیان تلفن زد.. چند زنگ خورد تا من جواب دادم ...چه خبر؟!!رفتی دیدیش؟!!خندید؟!!تو را شناخت؟!!!سراغ مرا نگرفت؟(با خنده) آخ كه جگرم سوخت وقتی این حرفها را میزد.انگار كه خودش هم احساس خطر كرده باشد مكثی كرد وگفت چه شده؟ من هم در حالی كه سعی می كردم خیلی عادی نشان دهم گفتم كه دكتر معاینه كرده اما زهرا به نور واكنش نشان نمیدهد اصلا جای نگرانی نیست این كاملا  طبیعی است.این را به من گفته كه با دیدنش ناراحت نشوم .تازه برای اطمینان من هم با یك پزشك متخصص مغز واعصاب كودكان هماهنگ كرده برای ویزیت!!همه پرستارها می گویند این طبیعی است وهزارتا حرف دیگر كه او باور كند امكان اینكه نابینایی اش دائمی باشد، وجود ندارد.نمیدانم چطور توانستم او را متقاعد كنم ولی گفتن حقیقت هم كمكی به او نمی كرد چون او بیش از 400 كیلومتر با ما فاصله داشت و كاری ازدستش بر نمی آمد. دلم نمی خواست كسی از این جریان مطلع شود چون فكر می كردم از همین الان باب دلسوزی برایش باز می شود تازه واقعا هنوز هیچ مشخص نبود.شاید زهرا خوب شد.بنابراین تاكید كردم كه به كسی چیزی  نگوید به این دلیل كه این شرایط موقت است. به زحمت خودم را كنترل كردم چون من هیچ وقت به آقای زمانیان دروغ نگفته ام وهیچ چیز را از او پنهان نكرده ام اما حالا مجبور بودم.وقتی قطع كرد احساس كردم تمام دنیا را روی دوش من گذاشته اند. پس این دكتر كی  می آید؟ انتظار خیلی سخت است.احتمالا غروب بعد از مطب.تا غروب هزار بار زیر لب دعا كردم. نمیدانستم چه بگویم زهرا را بخواهم دوباره یا برای نبودش دعا كنم؟!!بالاخره انتظار كشنده به پایان آمد و كسی كه منتظرش بودم آمد الان اسمش یادم رفته شاید به این دلیل است كه خیلی خوشایندم نبود رفتارش. وقتی داخل رفت و بیرون آمد با كمال خونسردی گفت:خانم جان دختر شما برای همیشه نابیناشده الان هم كاری نمی شود كرد فقط وقتی مرخص شد برای گرفتن نوار مغزی بیاورید تا ببینم به غیر از بینایی به  جاهای دیگری هم آسیب رسیده؟ دلیل نابینایی هم این است كه در لحظاتی كه دستگاه را از او جدا كرده اند اكسیژن به مغز نرسیده و باعث شده به بخش بینایی آسیب برسد. او این حرفها را با لبخند میزد ودل من آتش می گرفت.حس می كردم همه جا تاریك است چقدر راحت در مورد نابینایی دخترم حرف میزد . پرسیدم یعنی هیچ درمانی ندارد؟ او هم در حالی كه پاكت حاوی 50000 تومان ویزیتش را می گرفت  جواب داد نه و رفت....اگر پرستار كمكم نكرده بود همانجا افتاده بودم...این دكتر همینجوریه اصلا به بیماراش امید نمیده آخرش رو میگه كه كسی انتظار بیخود نداشته باشه..ما بازم مورد اینجوری داشتیم ..خوب میشه..این حرفها را پرستار میزد من هم با لبخند غمناكی كه زدم به او فهماندم كه ميدانم حرفهایش فقط برای دلداری من است. در همین حین آقای زمانیان دوباره زنگ زد.نمیدانم چرا نتوانستم بگویم دكتر چه گفت.انگار می خواستم از واقعیت فرار كنم.انگار باز هم منتظر یك معجزه بودم.برای همین گفتم دكتر گفته همه چیز خوبه این وضعیت هم گذراست.از خودم متنفرشدم چرا نمی خواهم حقیقت را قبول كنم ؟با خودم گفتم بگذار دیرتر بفهمد وچند شب دیگر را آسوده باشد. باید می رفتم از  بیمارستان. شب شده بود.برای رفتن به كرج دیر بود تازه اگر هم می رفتم نمی توانستم خودم را كنترل كنم حتما به خواهرم می گفتم و تا صبح گریه می كردم. تصمیم گرفتم به خانه دایی آقای زمانیان بروم چون آنجا می توانستم به بهانه خستگی خیلی زود به رختخواب بروم. وقتی از بیمارستان بیرون آمدم حس می كردم تمام خیابانها مرا از هر سو فشار می دهند. شور وشوق مردم برای خرید نوروزی، بچه هایی كه دست در دست والدینشان برای خرید آمده بودند، صدای بوق ممتد ماشینها، چراغهای مغازه ها همه دلم را آتش میزد. یعنی زهرا هچ وقت اینها نمی بیند؟از همان جلو بیمارستان سوار ماشین شدم حس می كردم باید به یكی بگویم و گرنه منفجر می شوم.در همین حین برادر بزرگم كه محل كار والبته زندگی اش بندر ماهشهر است زنگ زد. بنده خدا هفته قبل كه به اراك آمده بود برای كارهای دانشگاه به دیدن زهرا هم آمد. نتوانستم خودم را كنترل كنم وقتی پرسید چه خبر. بی آنكه توجه كنم به نگاههای متعجب راننده كه از آینه نگاه می كرد زدم زیر گریه. تمام ماجرا را تعریف كردم.جملات امیدوار كننده اش آرامم كرد.انگار منتظر حرفهایش بودم. رسیده بودم ونك و باید پیاده می شدم. بنابراین خداحافظی كردم وتاكید كردم كه به كسی فعلا چیزی نگوید مخصوصا آقای زمانیان. از مدل حرف زدنمان راننده فهمیده بودید اهل كجاییم وقتی كرایه دادم نگرفت گفت همشهری هستیم و برای زهرا آرزوی سلامتی كرد و رفت. از ونك تا رسالت هم ماشین دیگری سوار شدم خواستم اصلا به این مسئله فكر نكنم اما آهنگی كه راننده گذاشته بود و البته آن موقع نمیدانستم خواننده آن كیست حالا هم نمیدانم فقط شعرش را توانستم پیدا كنم، نگذاشت راحت باشم. درحالي كه سرم را به شیشه ماشین تكیه داده بودم آرام اشك  می ریختم...
 


دلم گرفته اسمون
نمیتونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم
نمیتونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها
رو سینه من اومده
اخ داره باورم میشه
خنده به ما نیومده
دلم گرفته اسمون
از خودتو خسته ترم
تو روزگار بی کسی
یه عمره که در به درم
حتی صدای نفسم
میگه که توی قفسم
من واسه اتیش زدن
یه کولبار شب بسم
دلم گرفته اسمون
یکم منو حوصله کن
نگوکه از این روزگار
یه خورده کمتر گله کن
منو به بازی میگیرن
عقربه های ساعتم
برگه تقویم میکنه
لحضه به لحضه لعنتم
اهای زمین
یه لحضه تو نفس نزن
نچرخ تا اروم بگیره
یه آدم شکسته تن

 

مژده بده........مژده بده..............هجدهمين روز...........

 

 


شنبه 18/12/88


بعد از نماز صبح خوابم نبرد.دیشب هم به زور خوابیدم. حس می كنم تازه متولد شده ام دقیقا مثل همان روزی كه به بیمارستان می رفتم برای بدنیا آمدن زهرا.یك هیجان همراه با ترس والبته امید.از خانه كه بیرون آمدیم قدمهایم سست بود.دلم می لرزید اما انگار كسی مرا هل می داد بی آنكه بخواهم انگار می دویدم.از كرج تا بیمارستان با مترو حدودا ساعت و نیم طول می كشد. فرصت خوبی بود تابیمارستان را درذهن مرور كنم. آقای زمانیان كه حالی بدتر از من داشت. او خودش بعدها به من گفت كه هر وقت از پیچ  راهرو رد میشده چشم به در داشته كه زهرا سر جایش هست یا نه؟الان هیچ نمی گوید اما من خوب می دانم چه حالی دارد. امروز بر خلاف هر روز كه انگار تابیمارستان فاصله زیاد بود خیلی زود رسیدیم.نفس كشیدن سخت بود.رفتن به طبقه پنجم فكر كنم به اندازه بالارفتن از اورست سخت   بود. انگار هوا كم شده باشد به نفس زدن افتاده بودم.وقتی وارد راهرو منتهی به اتاق ICU  می شدیم لحظه ای ایستادم .خدای من به من توان تحمل آنچه را كه خواهم دید بده. بی آنكه بخواهم زیر لب آیت الكرسی  می خواندم.به محض ورود به راهرو  یكی از پرستارها را دیدم.اصلا نمی توانستم حرف بزنم
 با اشره سر جویای حالش شدم.پرستار لبخند زد گفت كه پزشكان بالای سر زهرا هستند وهمه چیز مرتب است. این یعنی چه؟!! پرستار هم گفت كه قبل از ساعت 6 دستگاه ها را جدا كرده اند و هنوز اتفاق خاصی نیفتاده.باورم  نمشد انگار خواب بودم. هرچند كه هنوز باید صبر كرد اما تا همینجا هم به اندازه كائنات و ذره ذره موجودات تو را شكر ای خدای مهربان. ای خدای من آنقدر زبانم الكن است كه نمی توانم شكر تو را به جا بیاورم.اشك در چشمان آقای زمانیان حلقه زده بود. پرستار ما را راهنمایی كرد تا زهرا را ببینیم.باورم نمی شد با آن چشمان زیبایش این طرف و آنطرف را نگاه می كرد.
 انگار تازه متولد شده باشد.خون گرمی در تمام صورتم جریان یافت.دستگاهی مثل بخور بالای سرش نصب كرده بودند تا به نفس كشیدنش كمك كند. چون مدت زیادی لوله در گلویش بوده انگار دنبال چیزی بگردد مدام سرش را می چرخاند ودهانش را مثل ماهی باز وبسته می كرد. دیدن این صحنه درست به اندازه دیدن اولین بار زهرا برایم دلچسب بود. با آنكه روز تعطیل بود اما دكتر غفوریان كه برای جدا كردن از دستگاه آمده بود هنوز در بیمارستان بود.گفت كه اگر تا 24 ساعت آینده تحمل كند خطر رفع شده است  والبته كه خود دكتر هم اظهار كرده كه این به یك معجزه شبیه است.چون جواب آزمایشهایی كه برای تست عفونت گرفته بودند همه منفی بود.در حالی كه در حالت عادی بعد از این همه مدت وجود لوله ها در بدن مثل یك جسم خارجی و مزاحم باعث تولید عفونت می شود.اما حالا آثاری از عفونت وجود ندارد.دكتر می گوید:"حتما خدا خیلی دوستتان داشته كه چنین لطفی در حقتان كرده." یكی ازپرستارها هم با لبخند می گوید كه :"آاز بس نشستید پشت در و برایش انرژی مثبت فرستادید بالاخره نتیجه گرفتید."اما من همه اینها را از مهربانی ولطف خدا می بینم.كه اگر می خواست معیار لطفش را اعمال خودمان قار دهد كه از همان ابتدا زهرایی وجود نداشت.
متشكرم ای پیامبر مهربانی !متشكرم امام رضا و متشكرم همه كسانی كه زهرای مرا دعا كردید. اصلا نمی دانم چه بگویم.حالا هم كه به آن روزها فكر می كنم ذهنم قفل می كند.زبانم بند می آید.اگر امروز شهادت نبود حتما همه بخش را شیرینی پخش می كردم. هركس رد می شد و مارا می شناخت احوال می پرسید وتبریك می گفت.خدای من این واقعیت است یا خواب؟هر روز خانواده هايمان زنگ ميزدند واحوال می گرفتند امروز ما با شوق تمام انها را خبر كرديم و در شاديمان شريكشان كرديم.نميدانم چقدر به اين اوضاع می توان دل بست.اما همينكه زهرایمن چشم باز كرده خدا راشكر.بقيه اش با خداست .تا يار كه را خواهد.

اگر زهرا بهبود یابد ظرف چند روز آینده مرخص می شود و باید به فكر ترخیص و تهیه هزینه های بیمارستان باشیم. تا امروز به این مساله فكر نكرده بودیم. هر چند كه دوستان وآشنایان همه اعلام كرده بودند كه كمك می كنند اما بالاخره باید فكری كرد. خودم حدس می زنم تقریبا بیست وپنج میلیونی هزینه نهایی باشد.هرچند خانه ای را كه تابستان خريديم برای فروش گذاشته ايم اما فعلا اوضاع خريد و فروش راكد است پس بايد كاری ديگر كرد.البته بندهخدايی به ما قول داده بود كه هرچقدر كم داشتيم در اختيارمان بگذارد اما اگر بشود از چند منبع كمك گرفت بهتر است.برای همین آقای زمانیان بعد از ظهر به نهاوند برگشت تا مقدمات تهیه پول را فراهم كند.الحمدلله زهرا خوب است دوباره رفتم دیدمش.هموز مثل ماهی دهانش را باز وبسته می كند.پرستار می گوید طبیعی است. حس مادر شدن را حالا بیشتر می فهمم.احساس می كنم خدا نگاهم می كند و می خندد.ای كاش من هم می توانستم به این خوبی به خدا لبخند بزنم. امروز خیلی سخت بود دل كندن از بیمارستان.ولی باید رفت.باز هم به امید فردا.
 

   
  

هفدهمين رو................

جمعه ۱۷/۱۲/۸۶

امروز حال عجیبی دارم. حس می كنم از همه چیز بریده ام.احساس سبكی و شاید هم بی وزنی.نمی دانم چه پیش می آید.شاید خصلت جمعه ها این باشد.اما من جمعه های بسیار دیده ام ولی هرگز حالی به این صورت نداشته ام.دلهره عجیبی و آرامش عجیب تری همه وجودم را گرفته.اصلا تمام تضادها  در  درونم جمع شده اند.پاهایم، دستهایم، چشمهایم وحتی قلبم هم به خودم تعلق ندارند.اضطراب را از چشمان آقای زمانیان به وضوح می توان دید.جمعه ها بیمارستان هم خلوت تر است.شاید همین سكوت حاكم بر بیمارستان هم بی تاثیر نباشد.
هر روز  صبح كه می آمدم اول به دیدن زهرا می رفتم و بعد از دیدنش هم كلی گریه می كردم اما امروز نمیدانم چرا اشكهایم هم مرا همراهی نمی كند.حس كردم شاید این آخرین باری باشد كه زهرا را می بینم. وقتی بالای سرش رفتم دستان كوچكش را كه به تخت بسته بودند باز كردم و روی چشمانم گذاشتم آه اشكهای من یاری كنید تا دستان كوچك این معصوم شسته شود از اشك مادر دل نگران شاید از خواب برخیزد.دلم می خواست تا غروب بالای سرش بنشینم.
با اینكه چشمانش بسته است حس می كنم مرا نگاه می كند و به من لبخند می زند.من فارغ از اینكه كسی دور وبرم باشد و یا حتی بی خیال نگاه پرستار و یا مرد خدمه ای كه هر روز ما را پشت در اتاق می بیند دلداریمان می دهد، زیر لب شعری را كه همیشه برای زهرامی خواندم زمزمه می كنم:

تو كه ماه هفتا آسمونی منم ستاره می شم دورت می گردم

تو كه ستاره میشی دورم می گردی منم ابر میشم روتو می گیرم

تو كه ابر میشی رومو می گیری منم بارون میشم شرشر می بارم

تو كه بارون میشی شرشر می باری منم سبزه میشم سر درمیارم

تو كه سبزه میشی سر در میاری منم غنچه میشم گل درمیارم

تو كه غنچه میشی گل در میاری منم پروانه میشم دورت میگردم

اصلا انگار خودم نیستم.حتی ایستادن پرستار برای چند لحظه را هم بالای سرم حس نكردم.انگار نشنیدم كه زیر لب گفت كافی است.یكی از پرستارها به دست دخترم سبزی بسته بود كه آن رااز مراسم روضه حضرت علی اصغر آورده بود من چشمان زهرا را درآن سبز دیدم.خدای من این اسماعیل من است كه قربان می شود.اما ابراهیم تو كجا و من ناچیزكجا.....

دیگر دلبسته زهرا نیستم.این روزها سعی كرده ام فكر كنم چگونه خانه را بدون زهرا برای آقای زمانیان محیا كنم!!اصلا دعا نمی كنم برای شادی من چشم بگشاید.برای بدست آوردنش خیلی تلاش كرده بودم.اما حالا از ته دل نمی خواهمش!!اگر قرار بر این باشد بعد از اینكه از اینجارها شد به دلایلی دیگر رنج بكشد نمی خواهمش.من به هر قیمت او را نمی خواهم.من راضیم به رضایت. فقط این همه رنج را بر این كودك معصوم روا مدار.
هر روز چند دقیقه بیشتر نمی ماندم به خاطر مسئله آلودگی واستریل بودن محیط.اما امروز ساعتی را ماندم.بدون آنكه گذشت زمان را حس كنم.پرستار هم حرفی نزد گویی او هم فهمیده بود شاید این آخرین دیدار ما باشد.وقتی بیرون آمدم آقای زمانیان كه نگران شده بود با تعجب نگاهم كرد و پرسید عجیب است امروز گریه نكردی؟و من فقط لبخند زدم.بنده خدا خیلی نگران تر است.هیچ نمی گوید اما من این را به خوبی از چشمانش وازرنگ چهره اش می خوانم.من اضطراب اورا
می فهمم.به مراتب بیشتر از من نگران است.اما نگرانی من به خاطر وضعیت بیماری خود اوست.اضطراب برای او مثل سم است.
امروز اصلا دلم نمی خواهد از بیمارستان بروم اما ماندن هم فایده ندارد.به مادر یكی ازبچه ها كه در اتاق كنار ICU بود و به ICU مشرف، خواستم هر خبری شد حتی نیمه شب خبرم كند.از بیمارستان تا كرج برایم مثل سالی گذشت. بنده خدا خواهرم خیلی سعی می كرد تا فضا را عوض كند.شب تلویزیون روضه اما رضا (ع)پخش می كرد.دلم كه نه تمام وجودم به حرم پر كشید.تنهای تنها هیچ كس نبود جز من وحرم .دلم شكست یك دفعه یاد انگشتری افتادم كه از همان زمانی كه خدا زهرا را به ما هدیه داده بود قبلا از اینكه به دنیا بیاید، نذر امام رضا كرده بودم تا خودش نگهبان او باشد واز بلایا دورش نگهدارد.چه زهرا خوب شود چه نشود من انگشتری را می دهم.چون نذر من ادا شده است. وقتی به خودم آمدم هق هق گریه امان را بریده بود.خواهرم وآقای زمانیان با تعجب مرا نگاه می كردند آخر من اصلا عادت به بلند گریه كردن ندارم تازه روضه هم مدتها بود تمام شده بود.اولین بار با صدای بلند گریه كردم اما خجالت كشیدم.حالا فارغ از هر اتفاقی كه بیفتد من خادم امام رضایم و راضیم به رضای خدا و او.دلم می خواهد زودتر بخوابم تا صبح زود به بیمارستان برویم. فردا شهادت امام رضاست .نمی دانم كسی به زهرای من سر خواهد زد یانه؟

فردا روزی دیگر است.خدا با ماست......

یار با ماست چه حاجت كه زیادت طلبیم.

شانزدهمين روز.......................

۱۶/۱۲/۸۶

زهراي من شانزده روز است تو از من دوري.شانزده شب است من بي توشبها سر به بالين مي گذارم و پدرت شانزده روز است صحبها كه از خواب برميخيزد صورت ماه تو را نديده و لبخند نميزند.اصلا شك دارم اين شانزده روز خواب به چشمش آمده باشد.زهراي من! براي مادر و پدرت دعا نمي كنی درد دوري تو را راحت تحمل كنند؟!!امروز صبح زود به بيمارستان آمديم مثل هر روز مسير رسالت تا ونك و ونك تا بيمارستان دی برای من به اندازه رفتن تا كره ماه  آن هم پياده طول مي كشد.اين روزها وقتی به بيمارستان می آييم انتظار هر خبري را داريم.بعدها آقاي زمانيان گفت كه هروقت از پيچ راهرو منتهي به اتاق مراقبتهاي ويژه رد مي شديم احساس مي كرده در كه باز شود زهرا سرجايش نيست.خدا شاهد است كه اين شبها ديگر دعا نميكنم زهرای من برخيز فقط از خدا مي خواهم براي او آنچه را صلاح است پيش آورد گفتن اين حرف راحت است اما تنها مادري كه نوزادش را از آغوشش گرفته باشند حال مرا درك مي كند.خيلی سخت است تصور كن مادری دعا كند خدايا دخترم را ازمن بستان! چون ديدن دستهای كوچك زهرا كه به تخت بسته شده و چشمان بسته اش كه همسرم حاضر نيست برای لحظه ای هم كه شده آنها را ببيند جان از بدنم خارج مي كند.اين روزها پرستارها خيلي به آقای زمانيان  التماس مي كنند براي لحظه ای هم كه شده زهرا را ببيند اما او رضايت نمي دهد.شايد دلش نمی آيد شايد هم می خواهد به نبودنش عادت كند!!!

امروز هم دكتر طباطبايي دوباره براي كارهای تشخيصی به ديدن زهرا آمد.دو روز تعطيلي  پشت سر داريم شهادت اما حسن مجتبي (ع) و پيامبر اكرم و بعد از آن هم شهادت امام رضا(ع). اميدوارم خداوند به حق اين عزيزان  به كرامت امام حسن و به مهرباني پيامبر رحمت و مهرباني و به شفاعت امام هشتم كار زهراي مرا به سرانجام برساند و او را از دست اين رنج نجات دهد به هر نحو كه بهتر است.امروز هم قرار بود زهرا را از دستگاه جدا كنند اما با نظر پزشك بيهوشی و دكتر طباطبايي اين كار موكول به چند روز بعد شد تا شايد بدنش آمادگي بيشتری پيدا كند.البته هيچ وقت به ما از قبل نمی گويند كه چه روزی اين كار را می كنند شايد ميدانند كه خانوداه دچار چه اضطرابی می شود. به هر حال من و آقای زمانيان فارغ از همه حرف وحديث های پزشكان اينجا پشت در ICU مي نشينيم .هر روز آدمهاي متفاوت و براي بيماريهاي متفاوت را مي بينم و جالب است كه ما براي آنها الگو مي شويم .انگار خدا ما را مامور كرده اينجا بنشينيم واينها را دلداري دهيم.خداوند به حق بيمار كربلا تمام بيماران بخصوص كودكان بيمار را شفا دهد و به ما هم صبر وبردبار عنايت كند.

پوزش به خاطر تاخير.......................

با سلام به همه دوستاني كه در اين مدت كه نبودم لطف كرده و به اين وبلاگ سر زده اند.از اينكه اينقدر دير آپ كردم پوزش مي خواهم.دو دليل عمده وجودداشت. يكي اينكه به دليلي كه نميدانم چرا  از كامپيوتر خانه امكان آپ كردن وحتي نظر ثبت كردن در وبلاگ وجود نداشت و ثانيا حجم درسها زياد بود .به هر حال اميدوارم پوزش مرا بپذيريد وخداوند در دوباره نوشتن وبلاگ ياريم دهد.متشكرم والتماس دعا

پانزدهمين روز و..............عکسهايي از زهرا............

۱۵/۱۲/۸۶

امروز هم مثل روزهاي ديگراما من اينقدر پشت اين در مي نشينم تا جوابي بگيرم.خسته ام احساس مي کنم سالهاست نخوابيده ام .خيلي سخت است هر روز چهره معصومي را ببيني که تو خواسته اي بيايد اما کاري نتواني برايش انجام دهيمن هر روز اين تصاوير را مي بينم که دلم خون مي شود.

 

 

 

 

دختر زيباي من آرام باش وبدان که هر جا باشي دعاي من بدرقه

راه توست.

 

چهاردهمين روز.................................

 ۱۴/۱۲/۸۶

امروز هم مثل روزهاي ديگراما من ديگر به خوب شدن زهرا فکر نمي کنم ديگر هرشب با خيال اينکه دوباره زهرا را درکنارم داشته باشم ،به خواب نمي روم.اين روزها احساس مي کنم از او دل کنده ام واز خدا فقط مي خواهم او را از دست اين دستگاهها رها کند .نوعش مهم نيست .اصلا دلم نمي خواهد به خاطر خود خواهيهاي مادرانه ام دختر بي گناه ومعصومم زجر بکشد.اين روزها در ذهنم سعي مي کنم خانه را بدون زهرا تصور کنم شايد نبودش برايم راحت باشد.اين روزها با کسي درباره تفکراتم صحبت نمي کنم. اما در ذهن وخيالم بارها براي زهرا سوگ ميگيرم .شايد بي رحمي ونا اميدي نامش را بگذارند اما من نمي خواهم به داشتن چيزي که صلاحم نيست اصرار کنم.سعي مي کنم اين روزها به همسرم، به خانوداه اش وخانواده ام وهمه کساني که نگران زهراي من هستند دلداري  دهم .همسرم نذر کرده اگر زهرا خوب شود هر سال او را به پابوس امام رضا ببرد اما من نذر کرده ام در هر صورت به پابوس امام رضا برويم چه با زهرا چه بي زهرا!!!!!!!!نگراني در چشمان آقاي زمانيان موج مي زند ومن اين حس را خوب مي فهمم چون همه پدرها نسبت به دخترانشان حساسترند مثل پدرم به من. که هر وقت زنگ مي زند با بغض سخن مي گويد ومن خودم را خوشحال نشان مي دهم تا او از غم من اندوهگين نشودمن حالا مادري هستم ميان زمين و آسمان با اندوهي بزرگ که سعي مي کنم بر آن غلبه کنم.نميدانم تا کي اين حال را حفظ خواهم کرد .خدا کند تا آخرش خدا ياريم دهد وگرنه......................

 

ای دل شکایتها مکن، تا نشنود دلدار من
ای دل نمی ترسی مگر، از یار بی زنهار من
ای دل مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیده ای شب تا سحر، این ناله های زار من
یادت نمی آید که او، می کرد روزی گفتگو
میگفت بس دیگر مکن، اندیشه ی گلزار من
اندازه ی خود را بدان، نامی مبر زین گل ستان
این بس نباشد خود تو را، کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سر ده و من سرگران، ای ساقی خمـّار من
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان، گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان، تا روی من بینی میان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو، چون گم شوم بی جان تو
بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من

 

سيزدهمين روز.............روز تغيير نام....................

۱۳/۱۲/۸۶

امروز هم مثل روزهاي ديگر.آقاي زمانيان از نهاوند برگشت اما تغييري در حال حنانه من رخ نداده کمي بهترشده اما دوباره ثابت  ماند.اين روزها دعايم تنها رهايي او از دست اين دستگاههاست وبس.اصلا دلم نمي خواهد اورا اينچنين ببينم.امروز اتفاق عجيبي افتاد.آقاي زمانيان پيشنهاد کرد نام حنانه را زهرا صدا کنيم شايد به حرمت نامش تغييري در اوضاع ايجاد شودالبته قبلا هم اين پيشنهاد را داده بود اما با مخالفت من مواجه شد .من نام حنانه را دوست داشتم وشايد همان وسوسه هاي نفساني به من اين فکر را القا مي کرد که تغيير نام هيچ تاثيري ندارد.اما امروز از ته دل نيت کردم زهرا خوانيمش تا به برکت نامش از دست اين همه دستگاه رها شود.شايد گفتنش غير قابل باور باشد اما تا ظهر نشده فشار ريه ها پايين آمد .حتي جواب آزمايشهايي که دکتر مي گفت امکان عفونت شديد در دستگاه تنفسي به دليل وجود دستگاهها مي رود،عالي بود.انگار زهراي من از اين رو به آن رو شده بود.خداي من چه زيبا همه دوست داشتنيها را از من مي گيري. حتي اگر زهرا را هم به من برنگرداني بازهم سجده شکر به جا مي آورم.راضيم کن به رضاي خودت وصبر به من وهمسرم ده تا برآنچه که تو مي خواهي راضي باشيم ومارا از وسوسه هاي شيطاني به دور دار.زهراي من چشم بگشا ودنياي خوب وزيباي خداي مهربان را ببين .اگر هم چشم نگشايي بدان که خدايي عزيز وزيبا در انتظار توست ................

امروز معني اين جمله را بيش از پيش درک کردم:

به خاطر داشته باش:آرام باش ،توكل

 كن،تفكر كن،سپس آستينها رابالا بزن!آنگاه

 دستان خداوند را مي بيني كه زودتر از

 تودست به كار شده اند(گزيده اي از نهج

 البلاغه)"

 

دوازدهمين روز...............

يكشنبه 12/12/86

امروز به بيمارستان نيامدم !!چون ديشب در بيمارستان ماندم .در اتاقي مجاور اتاقي كه حنانه خوابيده بود .تا صبح چند دفعه بيدار شدم آرام وقرار نداشتم صداي نفسهايش را ميشنيدم.دلم مي خواست از ميان پرستاران بگذرم ،دخترم را در آغوش بگيرم واز آنجا بگريزم!!!!خدايا باز هم كمكم كن دل پر دردم آرام بگيرد.بد قولي هميشه هم بد نيست خوب شد دكتر نيامد چون باعث شد من اينجا نزديك گلم باشم.دكتر آمد 30/7 صبح.شايد به قول قديميها قدم ودستش خوب باشد.دكتر طباطبايي سوالاتي پرسيد و داروهايي تجويز كرد وگفت كه بايد منتظر نتيجه داروها باشيم.دكتر كچاريان هم حامل پايم نسبتا خوبي بود وگفت كه تغييرات از حالت مورچه اي خارج شده وجاي اميدواري هست.خدايا متشكرم باز هم به ماصبر بده.تا شب در بيمارستان ماندم ودوباره به خانه برگشتم .

يازدهمين روز...............

 

شنبه 11/12/86

امروز تنها به بيمارستان آمدم .همه ما را مي شناسند ومانع رفتن  من به طبقه پنجم نمي شوند.اما من از پيچ طبقه پنجم كه مي گذرم اضطراب به سراغم مي آيد چشمم به در است تا باز شود ومن حنانه را روي تخت ببينم.باز هم همان حرفهاي تكراري از دستگاه جدا كرده اند اما باز هم نتوانسته تحمل كند.از پزشك فوق تخصص ريه كودكان دعوت كرده اند براي ويزيت  حنانه ومشاوره به بيمارستان بيايد.البته معلوم نيست كي مي آيد قرار است بعداز ظهر بيايد.پول ويزيت را آماده كردم (100000تومان) ودر راهرو منتظر آمدن دكتر طباطبايي.چون دكتر گفته بود يكي از والدين بايد حضور داشته باشند بايد تا آمدن دكتر همينجا بمانم.الان ساعت 12 نيمه شب است اما از دكتر خبري نيست.پرستار مي گويد شايد فردا بيايد شايدهم نيمه شب.نيمه شب هم كه نيامد تا فردا..........

دهمين روز...................

 

جمعه 10/12/86

امروز دوباره به بيمارستان رفتيم .گفتن اين جمله خيلي تكراري شده به اندازه ديدن ميدان ونك براي من .

تغييرات كاملا مورچه اي .به گونه اي كه نمي توان به آن تغيير گفت.اين را دكتر گفت.ديگر هيچ براي گفتن ندارم .جز انتظار.واقعا انتظار كشنده است .اما نميدانم چرا دلم محكم شده .انگار با جايي پيوند زده ام دلم را كه حس آرامشي پيدا كرده ام. هردو ما همين حس را داريم.آقاي زمانيان امروز به نهاوند برگشت .البته به اصرار من.چون فكر مي كنم ماندنش تاثيري ندارد هرچند كه مي دانم دلش اينجاست اما باز هم روحيه اش عوض مي شود.اعتراف مي كنم وقتي كه رفت حس كردم در اين شهر خيلي بيگانه ام حتي در اين كره خاكي هيچ كس را نميشناسم وتنهاي تنهايم .براي لحظاتي بغض گلويم را گرفت اما دوباره همان نيرو به سراغم آمد وباز هم انتظار ونگاه به در اتاقICU كه ميشد حنانه را ازكنار در و از فاصله دور ديد.تا غروب در بيمارستان ماندم .تصور كن غروب جمعه باشد وبخواهي جگر گوشه ات را تنها در بيمارستان رها كني وبيمارستان تا ميدان ونك را گريه كني زير نگاه چشماهايي كه با تعجب تو را نگاه ميكنند(البته اين يك قلم گريه براي حنانه نبود).شب را زودتر خوابيدم تا صبح ديگري و شايد خبرهاي جديدتري را آغاز كنم.

 

نهمين روز............

پنجشنبه 86/12/9

امروز با اميدي فزون تر به بيمارستان آمدم چون ديشب اتفاق جالبي افتاد پدر يكي از بچه ها(آقاي زمردي) كه فرزندش نياز به عمل دوباره داشت،با ما تماس گرفت وگفت كه امروز به قم وجمكران مي روند اگر دوست داريم آنها را همراهي كنيم.خدا مي داند در آن لحظات  چه حسي داشتيم .فكر مي كنم خدا مي خواهد عجز وناتوانيمان را تا آخرين درجه به ما بفهماند والبته فرصت خوبي بود براي شكايت!!!. امروز براي اولين بار بالاي سر دخترم رفتم.تمام هستي ام بر باد رفته انگار  در آن لحظات همه دنيا با بزرگيش برايم كوچك بود تا وقتي كه او را نمي بينم خيلي به خودم دلداري مي دهم اما به محض اينكه چشمم به حنانه مي افتد وبا آن حال زارش همه چيز به هم مي خورد. حالت خفگي پيدا كرده بودم از اين كه مثل مرده اي روي تختي افتاده ومن هيچ از توانم برنمي آيد از خودم متنفر شدم .حس كردم او را من به دنيا آورده ام پس باعث سختي و رنج او منم.حالا كه فكر مي كنم به آن لحظات باز هم گريه امانم را بريده  واقعا لحظات سختي بود .دستان كوچكش را در دست گرفتم حتي نصيحت پرستار را هم نمي شنيدم  برايش لالايي خواندم نه اينكه بخوابد  شايد بيدار شود. اما او انگار مادرش را از ياد برده  آخ دخترم چشم بگشا پدرت هم آشفته است آشفتگي اش را پاسخ ده.باورم نمي شود دختر كوچكم اين چنين آرام خوابيده باشد وبه نوازش مادر پاسخي ندهد.حنانه من چشمانت را باز كن .دلم براي نگاه آبيت تنگ شده.مقاومت كن تو پيروز مي شوي.به قم وجمكران مي روم تا شفاي تو را از آن عزيزان بخواهم.دعاي مادر بدرقه راهت .در حالي كه  با خودم زمزمه مي كردم:

در بهار زندگي رفتي سفر تو بي خبر اي مانده در كاشانه ام جاي تو خالي

نازنين دردانه ام نشكن دل ديوانه ام  اي درخزان خانه ام جاي تو خالي

بهترين تصوير عمرم عكس ناز ونازنيني از نخستين ديدن توست

خوش ترين آهنگ عمرم يادگار دلنشين اولين خنديدن توست

اتاق را ترك كردم.

بايد زودتر راه مي افتاديم .به همرا آقاي زمردي(پدر علي رضا) وآقاي زمانيان به سمت قم حركت كرديم .به حرم كه رسيديم ازدحام جمعيت حركت را كند كرده بود.به داخل حرم كه رسيدم تمام آنچه را كه ديشب فكر كرده بودم از ياد بردم آخر مي خواستم شكايت امام رضا را به خواهرش كنم چون من فرزندم را قبل از تولدش به امام رضا سپرده بودم.  مي خواستم شكايت كنم به جاي زيارت اما  انگار همه چيز از يادم رفته بود زيارت نامه اي خوانديم وبه سمت جمكران حركت كرديم.اينبار حال ديگري داشتم خنده دار است اگر بگويم دلم براي آن حس تنگ شده .يكي از النگوهايم را كه نذر كرده بودم به مسجد جمكران دادم .نماز ظهر را خوانديم وبه تهران برگشتيم .از امروز به بعد نگاهم نسبت به بيماري دخترم عوض شد وفقط انتظار تحقق يافتن خواست خدا را داشتم .از امروز دعايم اين بود كه خدايا براي هرچه پيش مي آوري به ما صبر بده.الهي رضا برضاك.

 

بخشی از پیامک های دوستان و......تقدیم به خانواده نظری

 

امروزپنج شنبه ۱۹ دی ۸۷ ایمیلی از طرف پدری نگران دریافت کردم که فرزندش بیماری قلبی داشت وراهنمایی خواسته بود.من الان حال آنها را خوب می فهمم ومی دانم چه می کشند .اگر چه تصمیم داشتم این پست را درآخرین مرحله بیاورم اما به خاطر تسلی دل و آرامش این خانواده زودتر از موعد پست را اضافه می کنم .این جملات در آن شرایط بحرانی واقعا به من کمک کردند .از همه کسانی که به این وبلاگ سر می زنند عاجزانه التماس دعا برای فرزند بیمار این عزیز دارم.اگرچه تمام اين پيامها در طي دوران بيمارستان برايم فرستاده شده اند اما دوست دارم  همه را باهم يكجا بنويسم.دست همه درد نكند اما با اين همه:نازم به ناز آن كس كه ننازد به ناز خويش

 مرا به ناز كس نياز نيست  تا خدا بنده

 نواز است به بنده چه نياز است؟

   درطوفان زندگي با خدا بودن بهتر از ناخدا

 بودن است.

  روي هرپله كه ايستاده اي خدا يك پله

 بالاتر ازتوست نه براي اينكه خداست،براي

 اينكه دست تو رابگيرد.

 انسان لحظه هارا پشت سر ميگذارد تا به

 خوشبختي برسد غافل از اينكه خود لحظه ها

 خوشبختي اند.

 هروقت از همه جا نا اميد شدي وديگه هيچ

 اميدي نداشتي برو بالاي كوه وداد بزن كه

 خدا اميدي هست؟......

بعد مي شنوي كه مي گه:

   هست،هست،هست............

 

گفتم كه خدا مرا مرادي بفرست/

طوفان زده ام راه نجاتي بفرست /

فرمود كه با زمزمه يا مهدي/

نذرگل نرجس صلواتي بفرست/

 در كوچه هاي بن بست هم راه آسمان باز است

 فقط بايد پرواز را آموخت.

 دعا قضا را برمي گرداند هرچند آن قضا

 محكم شده باشد.

 

بخوان دعاي فرج را دعا اثر دارد/

دعا كبوتر عشق است بال وپر دارد/

بخوان دعاي فرج را وعافيت بطلب/

كه روزگار بسي فتنه زير سر دارد/

 بخوان دعاي فرج را كه يوسف زهرا/

زپشت پرده غيبت به مانظر دارد/

 

جان را توصفا ده به صفاي صلوات/

همراه ملك شو به نواي صلوات/

خواهي كه شود مشكلت آسان بفرست/

بر چهره دلرباي مهدي(عج)صلوات/.

 به خاطر داشته باش:آرام باش ،توكل

 كن،تفكر كن،سپس آستينها رابالا بزن!آنگاه

 دستان خداوند را مي بيني كه زودتر از

 تودست به كار شده اند(گزيده اي از نهج

 البلاغه)

 

 و پیامی که خیلی دوستش دارم:

دفترچه قسط هایم را ورق می زنم ;

تاابد بدهکار رحمتت هستم ای خدای مهربان!!

هشتمین روز...............

چهارشنبه ۸/۱۲/۸۶

امروز هم حال حنانه فرقی نداشت .همچنان بدون تغییر.از صبح که پشت در ICU نشسته بودم  مدام با خودم کلنجار می رفتم .اینجور مواقع شیطان دست به کار می شود.به هر نحوی می خواهد برای انجام ندادن کار دلیل بیاورد.معمولا خانم ها زیور آلاتی دارند که از آنها برای روز مبادا هم استفاده می کنند.من هم از این قاعده مستثنی نبودم اما من قبلا روز مبادا را پشت سر گذاشته بودم .تمام زیورآلات را قبل از اینکه حنانه به دنیا بیاید، برای خرید خانه  فروخته  بودم وحالا تنها چیزی که داشتم سه تا النگو بود.من از آن دسته زنهایی هستم که خیلی علاقه به زیور آلات ندارم .اما نمی دانم چرا امروز مدام با خودم فکر می کردم اگر اینها برای سلامتی حنانه نذر کنم چیزی برایم بلاقی نمی ماند!!ویا اینکه واقعا نذر تاثیری دارد؟اگر اینها را نذر کنم ممکن است حنانه خودش خوب شود آنوقت پشیمان می شوم وهزاران فکر خنده دار والبته احمقانه دیگر.اما خدا نخواست شرمنده شوم ومرا بر شیطان غلبه کرد مثل معلمی که در موقع امتحان به شاگردش تقلب می رساند خدا کمکم کرد واز آنها گذشتم .حالا هیچ ندارم  که دلبسته باشم .همه آنچه را که داشته ام ،داده ام جز جانم که آن هم در دست اوست.حتی خانه ای را هم که خریده ایم باید برای خرج عمل بفروشیم .پس هیچ نداریم .خودمان مانده ایم ولباسهایمان....حالا احساس می کنم خدا به من لبخند می زند.حس می کنم در عین بی چیزی همه چیز دارم .شاید باور نکنید اما تا غروب حال حنانه من کمی بهتر شد وخبر خوش دیگر اینکه دکتر غفوریان گفت قرار است روز جمعه سمینار جراحان قلب برگزار شود (که الیته زمانش بنا به دلایلی به این تاریخ افتاده بود چون قرار بوده بعد از عید باشد من این را لطف خدا وخواست خدا می بینم.)وامکان دارد برای مشکل حنانه  پزشکان دیگر نظرات جدیدی داشته باشند.از اینکه در نبرد خدا پیروزم کرده بود در پوست خود نمی گنجیدم .حالا اگر اتفاقی برای حنانه بیفتد ،دیگر ناراحت نیستم چون برای خوب شدنش همه چیز را داده ام.فردا اربعین است .من امسال برای حنانه لباس سقایی پوشیدم تا از امام حسین به حق شش ماهه اش برای دخترم شفا بگیرم.امشب هم منتظرم تا فرجی شود.

خیلی اوقات که از دکتر برمی گشتیم رادیو ماشین این آهنگ را می خواند امشب هم در برگشت باز هم خواند ومن تا خانه گریه کردم :

آمده‌ام که سر نهم، عشق ترا به سر برم
ور تو بگوييم که نی، نی شکنم، شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان، از همه ديده‌ها نهان
تا سوی جان و ديدگان مشعلهء نظر برم
آمده‌ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل‌شکن
گر ز سرم کله برد، من ز ميان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟
آنکه ز زخم تير او، کوه شکاف می‌کند
پيش گشاد تير او، وای اگر سپر برم
در هوس خيال او همچو خيال گشته‌ام
وز سر رشک نام او، نام رخ قمر برم