کوچه های کودکی

ایستاده ام سر کوچه ی مسقف و نگاهم تا ته اش میدود
تا اخرِ اخرش
کودک دورنم از بدنم جدا میشود و میدود در کوچه و لی لی کنان در حالی که به بالا نگاه میکند بلند بلند میخندد و انعکاس صدایش قلقلکم میدهد
من اما دلم نمی آید از این کوچه بگذرم
دلم میخواهد بایستم و فقط نگاهش کنم
نگاه کنم و حظ ببرم
نگاه کنم و دست به دیواره اش بکشم و قدمتش را لمس کنم 
نگاهش کنم و پرواز کنم ....
کودک درونم صدایم میزند و من قدم میگذارم در این کوچه ی پر از زیبایی
کوچه ی پر از خنده های بچه هایی که انقدر در این کوچه دویده اند تا که قد کشیده اند
کوچه ای پر از رفتن ها و امدن ها
پر از سلام و علیک ها
پر از گذشته

قدم هایم در اختیارم نیست
خودش میرود و مرا با خود میکشاند
کودک درونم مرا بلند میخواند و من انقدر محو تماشای گنبد های سقف و نور های زیر گنبد ها هستم که اصلا صدایش را نمیشنوم



نوشته هامو میتونید در شبکه اجتماعی ایتا با این ادرس https://eitaa.com/sayenevis دنبال کنین

ما خوبیم

سلام دوستای خوبم

خواستم بگم من و نی نی و بچه هام همه خوبیم

فقط همش درگیر نی نی داری ام تا یه ذره میخوابه مشغول خونه داری ...

خداییش هر چی بزرگتر میشه کارم بیشتر میشه

منم ک شوهرم اخرش اجازه نداد تو گوشیم تلگرام نصب کنم و گفت فقط روی سیستم . منم بخاطر خانواده ام ک دوست دارن عکس بچه رو ببینن و دلتنگش میشن با تلگرام با خانواده ام ارتباط دارم ک اونم تقریبا روزی ی باره گاهی هم چند روز ی بار ...

اینو گفتم ک فکر نکنین همش مشغول تلگرامم و بخاطر اینه ک نمینویسم ...
ننوشتن ک دیگه مد شده !
هیچکس نمینویسه ....

فقط همه استیکر میفرستن و لایک میکنن ...

 

* نی نی الان 8 ماهش تموم شده و توی نه ماهه
میشینه
یه دندون داره
و دست میزنه 
با روروئکشم حسابی جولان میده تو خونه 

* خاطره جون ممنون ک دو بار اومدی و کامنت گذاشتی 
* سالومه ... اسم قبلیتو بنویس .... من نشناختمت

 

من بازم مامان نی نی ام =)

سلام دوستای عزیزم



واااااااااای چقد خوشحال شدم نبودنم برای کسی مهم بود
از یاسی و مامان دوقلو های ناهمسن بگیر ..... تا خانم قیومی عزیز  ک زنگ زدن و بعضی دوستای دیگه که پیامکی و تلفنی احوالمو پرسیدن 

دلم برای همه تون برای وبلاگم برای نت تنگ شده بود
توی این مدت خیلی اتفاقا افتاد ولی خدا رو شکر فعلا همه چی خوبه

 

قبل از بدنیا اومدن نی نی ، ب دکتر زنان گفتم چون بچه قبلیم بخاطر ریه اش 5 روزی بیمارستان بستری شد من نمیخوام الانم همینطور بشه و لطفا امپول بده ک ریه بچه کامل بشه ک نیاز ب بستری نداشته باشه
دکتر هم امپول نوشت و من زدم و با خیال راحت رفتم بیمارستان

نی نی ک بدنیا اومد فقط 2640 گرم بود
خیلی فسقلی بود
توی اتاق عمل خیلی اوضاعم بهتر از 2 سزارین قبلی بود
کل عمل رو بیدار و به هوش بودم
چقدرم پرسنل اتاق عمل بالا سرم وراجی میکردن انگار اومده بودن دورهمی !
تازه یکیشون با گوشیش ور میرفت یکی دیگه دعواش کرد ک وسایل و گوشی نباید میاوردی تو اتاق عمل
بعد از تموم شدن عمل من از اونا تشکر کردم اونام ازم خواستن مراقب زخمم باشم و خواستن ک برای برادر یکیشون و برای خود اون فرد دعا کنم بچه دار شن
و چقدر اتاق ریکاوری اون پرستاره صدام کرد و گفت نفس بکش ... عمیق نفس بکش و من ب خیال خودم نفسسسسسسسسسسس میکشیدم اما اون هی تکرار میکرد و اخرش برام ماسک اکسیژن گذاشت و بازم با ناراحتی ازم میخواست ک نفس بکشم و من تعجب میکردم چرا اینقد بهم گیر میده من که حساااااااااااابی دارم نفس میکشم 
و چقدر عین تو فیلما بود صحنه ای که من از روی تخت میدیدم وقتی داشتن منو ب بخش منتقل میکردن !
و من مثل ی موجود بدبخت ک توان حرکت نداره فقط میتونستن چیزی رو که در مسیر نگاهم ب سقف بود رو ببینم !

12 ساعت کاملا دراز کش . بدون حرکت دادن سر ! بدون خوردن چیزی و بعدا فهمیدم حتی حرف هم نباید میزدم ! و من حرف زدم و سرمو هم همونجور ک ب تخت بود به چپ و راست میچرخوندم و دو سه باری هم یادم رفت و سرمو از روی تخت بلند کردم ! و چنین شد ک سردرد و شنیدن انعکاس صدای اطراف با زنگ ب سراغم اومد !

اخرین حد وزنم در طول زایمان 71 کیلو بود و بعد از زایمان شدم 67 ...
روند بهبودی و حرکت و راه رفتنم توی زایشگاه خیلی خوب پیش رفت و ما ب راحتی برگشتیم خونه و اونقدر عجله کردم که یادم رفت بگم انژیوکت رو از دستم دربیارن و بین راه خونه فهمیدم هنوز ب دستمه 

وقتی اومدم خونه کم کم درد ها شروع شد !
تا وقتی ک مسکن مصرف میکردم سر پا بودم اما امان از وقتی ک یهو وسط هال اثرش میرفت و من مثل ماشینی ک بنزین تموم کرده ب پت پت میفتادم و از بقیه مسکنمو میخواستم !

ی اتفاق مزخرفی ک برام افتاد این بود ک موقع غذا خوردن احساس میکردم زبونم میسوزه اولش فکر کردم افتی چیزیه بعد ک دقت کردم دیدم پرز های زبونم داره کم کم نابود میشه !!!!! ب دکتر گفتم گفت خیلی عجیبه ! گفتم ممکنه ب چیزی حساسیت داشته باشم ؟ گفت نه معمولا ریختن پرز زبون از کمبود ویتامینه !!!

 

فردای ترخیصم باید بچه رو ب دکتر نشون میدادیم و بعد از ازمایش زردی ، دکتر گفت باید باز چک بشه چون ممکنه زردیش بره بالاتر ...
فردا دوباره ازمایش دادیم و دکتر فوری بستریش کرد
و من انگار دنیا روی سرم خراب شد !
منو مامان توی بخش نوزادان ی شب و دو روز بچه رو با چ مصیبتی زیر دستگاه نگه داشتیم تا اینکه زردیش زیر 10 شد و مرخصش کردن و ما با خیال راحت برگشتیم خونه
تمام چکاپ و ازمایشات معمول برای بچه ها رو هم انجام دادیم
بازم بچه رو بردیم چکاپ و دکتر ازمایشات کلی خون و ادرار نوشت و مام دادیم
با اینکه بعضیا مخالف بودن اما دکتر اجازه داد و مام روز هفتم تولدش هم خنته اش کردیم و ب نسبت خوب انجام شد



کم کم با بهتر شدن بچه ، بابا و مامان ب فکر رفتن افتادن
همین ک اونا رفتن من احساس کردم بچه بی حال و گرم و زرده !!!
همون شب بچه رو بردیم دکتر و دکتر ازمایش کلی نوشت و از اونجایی ک ما قبلا ازمایش داده بودیم ولی جوابش اماده نشده بود رفتیم ازمایشگاه و جواب ازمایش قبلیو گرفتیم و مشخص شد عفونت ادراری زیادی داره !!!

ب سرعت بچه بستری شد . دکتر میگفت نوزاد اگه تب کنه باید فوری بستری بشه و دوره درمان 7 - 10 - 14 روز میتونه باشه .....
توی بیمارستان 3 روز تنها بودم
بچه خیلی بی قرار بود . هم کولیک و نفخ داشت و هم خیلی وابسته بود و از بغلم پایین نمیومد و تو بغلم میخوابید ولی تا میذاشتمش تو تخت فوری بیدار میشد
کم کم احساس میکردم سیر نمیشه و همش گرسنه اس
دکتر براش شیرخشک نوشت و مجبورمون کرد با سرنگ بهش شیر بدم و چقدر سخت بود !

جاریم روز سوم اومد ملاقاتم و منو با وضعیت داغون دید و دید ک من هیچ وقت نمیتونم بچه رو تنها ول کنم و تا میرم برای کار واجب بچه از گریه خودشو هلاک میکرد ! و من تقریبا همش نشسته بودم و پاهام حسابی ورم کرده بود و حرکت برام سخت بود و جای عملم هم خیلی درد داشت و عفونت کرده بود ....
جاریم ب مامانم خبرداد و ازشون خواست برگردن و ازم مراقبت کنن و مامانم با اینکه مهمون زیادی دعوت کرده بود و کلی خرید کرده بود فرداش برگشت پیشم ... بابا مامانو اورد و خودش دوباره برگشت ...
اون شب اخری ی اتفاق خیلی بد هم برام افتاد ک دلم نمیخواد یادم بیاد .....

صبح روز چهارم وقتی مامانو وسط بخش نوزادان دیدم انگار دنیا رو بهم دادن مامان 7 روز کامل کنارم بود . در حالی ک ازم مراقبت میکرد و همش دهنم غذا و دارو میداد روزه هم میگرفت و غروبها میرفت مسجد کنار بیمارستان و وقت برگشت برام ابمیوه و خوراکی میخرید .... و مامانم اصلا ب روش نمیاورد ک کمردرد و پادرد و ورم پا داره .... بعدا اعتراف کرد ک فکر نمیکرد بتونه با این ورم پاش بهم برسه ....

توی بخش یه شب نصفه های شب بود ک یه نوزاد موقع شیر خوردن مامانش خوابش برد و بچه از روی پای مادرش لیز خورد و افتاد زمین ! خدا رو شکر بچه جون سالم ب در برد اما خیلی مادرش ترسید و کلی هم معروف شد تو بخش !
بعدشم ک ما ک خیلی خوابمون میگرفت و نمیتونستیم خودمو نگه داریم و مجبور بودیم با ی صندلی سفت و ثابت کنار تخت بچه هامون کل روز بمونیم و موقعیت خواب راحت نداشتیم همش ترس و نگرانی داشتیم ک برامون قضیه تکرار نشه . 2 شب مامانم با چادر منو ب تخت بست و خودش با خیال راحت رفت اتاق همراها گرفت خوابید و منم با خیال راحت در حالی ک بچه و من به هم محکم بسته شده بودیم خوابیدیم ....
تخت بغلی منم مامانش بستش و دو تا مامانامون با خنده ما رو گذاشتن و رفتن ....

دکتر نمیدونم ب چ دلیل برای بچه ازمایش از اب نخاع کمر رو نوشت و خیلی الکی به هوای اینکه نکنه عفونت ب مغز برسه از کمر بچه اب نخاع گرفتن و کلی هم بچه اذیت شد
چقدر هم برای گرفتن رگ و ازمایشات روتین از بچه خون گرفتن و رگ گیری کردن ....  دیگه جای خالی ب دست و پاش نمونده بود
میگفتن بد رگه ! میگفتن بخاطر گرفتن انتی بیوتیک رگای بچه ها خشک میشه و کم کم میرفتن برای گرفتن رگ از سر بچه ها ! و من وحشت داشتم از اینکه دیگه جایی برای رگ گیری پیدا نکنن و برن برای سر !

ی بار رگ گیری نی نی حدود 20 دقیقه طول کشید ! من پشت در اتاق خونگیری میمردم و زنده میشدم تا پرستار ها از اتاق بیان بیرون و بگن برو بچه رو بگیر ....
و این اتفاق فقط برای نی نی من نبود . تمام بچه های بستری همین وضع رو داشتن ! و در طول شبانه روز هر وقت ک رگی خراب میشد فوری بچه رو میبردن قتلگاه !
و چقدر زود رگ ها خراب میشد ! بچه ها بخاطر دست و پا زدن زیاد و کشیدن و فشار دادن انژیوکت زود ب زود رگشونو خراب میکردن . تازه اگه خراب هم نمیشد میگفتن باید هر 3 روز عوض شه

هر روز صبح خونگیر میومد اسم بچه ها رو میخوند و میگفت بیان برای خونگیری ....
بعد از اون حدود 2 ساعت بعد ک جواب ازمایشات میومد دکتر و رزیدنت ها سر و کله شون پیدا میشد
بعد از ویزیت دکتر مینشست و پرونده ها رو میخوند و نسخه مینوشت و بعد از رفتن دکتر تموم افراد با چشمای منتظر نگاهشونو میدوختن ب دهن پرستارا ک اسم ترخیصیا رو اعلام کنن و من خسته شدم از بس منتظر شدم و اسم ما رو نخوندن
با اینکه تموم ازمایشات عالی و خوب بود . حتی وقتی باز هم زردی بچه در کنار عفونت بالا رفته بود و باز هم پایین اومده بود
روز دهم وقتی دکتر باز هم ما رو مرخص نکرد و فهمیدم که میخواد باز هم ما رو 4 روز دیگه نگه داره و رگی ک از زیر بغل بچه گرفته بودن خراب شد و خواستن بچه رو باز ببرن برای رگ گیری ، من فوری گفتم نمیخواد ! ما با رضایت خودمون ترخیص میکنیم ! و ترخیص کردیم !
البته شب قبل با همسرم صحبت کرده بودم و قرار و مدار و گذاشته بودیم و شوهرم گفت ک ترخیص کنیم

اخرین لحظه هایی ک توی بیمارستان بودیم و داشتیم کارای ترخیص رو انجام میدادیم ، بچه یهو شروع کرد ب لرزیدن !!! دستش پاش دستاش پاهاش یه دست و یه پاش و ....  خییییییییییییلی وحشتناک بود ! البته قبلا هم گاهی میلرزید و ب دکتر گفته بودیم و دکتر گفته بود اگه زیاد نیست اشکالی نداره اما حالا زیاد بود !
پرستار همون موقع ب ی خانوم داشت میگفت اگه دستشو گرفتی و دیگه نلرزید اشکال نداره اما میگرفتم هم باز میلرزید !!!!
و من چند بار پرستار و رزیدنتی ک از کنارم رد میشدنو صدا کردم اما کسی نیومد !
و من ترسیدم!
چون دکتر اون بیمارستان خیلی وسواس داشت و اگه چیز جدیدی میدید دوباره بستری و .... و من دیگه طاقتم طاق شده بود !
و بعد از کمی بچه اروم شد ... با خودم گفتم ب سرعت میبرمش ب ی دکتر نشون میدم نیازی نیست توی این بیمارستان پیگیرش شم

و بعد از اینکه اومدیم خونه باز هم بچه لرزید !
و ما بردیمش پیش دکتر فوق تخصص مغز و اعصاب کودکان
ایشون گفتن اگه فقط تو خوابه چیزی نیست گفتن ایکاش فیلم میگرفتیم و اون با دیدن فیلم میتونست ب راحتی تشخیص بده و اگه میخوایم میتونیم نوار مغز هم ازش بگیریم و همونجا 5 بار بچه خوابید و بهش سیم وصل شد و بیدار شد و نشد نوار گرفته بشه . بعدا فیلم گرفتیم و ب دکتر نشون دادیم و گفت چیز خاصی نیست و مغز بچه هنوز نتونسته کاملا اندامها رو مدیریت کنه و اگه بعد از 4 ماه اینجور بود باید نشون بدیم ....

چون دکترا ميگفتن نوزاد اگه تب کنه بايد بستري بشه بعد از اومدن از بيمارستان تا بچه يه نق ميزد تا يکم سرفه يا عطسه ميکرد من عزا ميگرفتم و چنان ميترسيدم و گريه ميکردم که حتي مامانمم فهميد دارم افسردگي بعد از زايمان ميگيرم . همش فکر ميکردم بچه گرمه هي براش دما سنج ميذاشتم ميديدم بالا نيست باز چکش ميکردم . 



بعد از ترخیص مامان چند روز دیگه هم کنارم موند و بابا ک اومد دنبالش ، مامان پیشنهاد کرد ما باهاشون بریم شمال تا بیشتر بتونه بهمون برسه و منم ک ضعف و افسردگی ئاشتم بهتر بشم
و تا همین دیروز شمال بودیم و کلی بچه بزرگ شد و منم بهتر شدم
اونجا عقیقه بچه رو هم انجام دادیم و ی مهمونی کوچیک براش گرفتیم 

توی دوران بارداریم به وزن 71 کیلو رسیدم . بعد از زایمان شدم 67 و الان دوباره 71 ام به مرهمت مامان جونم  از بس منو بست به غذا و شربت و میوه 

وااااااااااااااااای که این دو ماه چ روزای سخت و عذاب اوری بود ....
خدا رو شکر الان بچه کلی بزرگ شده
اینم عکسش 

11 خرداد یه امتحان عملی سخت دارم ! امتحان زایمان !

سلام
دیگه همه چی تموم شد 
وقتش رسید
تاریخ عملم مشخص شد


سه شنبه 11 خرداد 
بیادم باشین 
منم سعی میکنم بیادتون باشم 
انشالله همه شما به حاجت هاتون برسین و ارزو هاتون براورده بشه
نمیخوام هندی بازی دربیارم اما
اگه اتفاقی افتاد .... حلالم کنین ....

خداحافظ بارداری !

سلام

این روزها کم کم دارم به اخر بارداری نزدیک میشم

 

حدودا 3 هفته مونده ! 

و بر خلاف گذشته که خیلی منتظر اخر کار نبودم و همش به خودم میگفتم راه درازی در پیش دارم و صبوری میکردم ، الان کم کم دارم کم صبر میشم و پر استرس !
اصلا از فکر کردن به زایمان خوشم نمیاد !!!
از روز عمل و اماده شدن و درد و مصایب بعدش !
وای !!!
دلم میجوشه وقتی به نی نی فکر میکنم و همش استرس سلامتیشو دارم !

از بدشانسی چند روز بعدش هم ماه رمضونه !
مامان طفلکی قراره بیاد اینجا و همش میپرسه رفتی دکتر ؟ وقت زایمانتو برای کی زده ؟

توی این ماه ها خدا رو شکر زیاد وزنم بالا نرفته
توی 6 ماهگی دقیقا قبل از عید ، بهم گفتن بچه خیلی ریز تر از سن طبیعیشه ! و منو ترسوندن ولی سونوی کالر داپلر نشون داد حدود 12 تا دو هفته فقط ریز تر از نرماله و خدا رو شکر زجر جنینی نداره !
توی عید مامان خیلی بهم رسید و منم بخاطر کمی وزنم یه مقدار بیشتر خوردم و حدود 3 کیلو رفتم بالا !
که این بار باز نگرانم کردن که خیییییییییییلی زیاد بالا رفتی !!! کمتر بخور !!! باید ازمایش دفع پروتئین بدی !!!
من گفتم ای بابا ! یه وقت دعوام میکنین چرا نمیخوری وقتی میخورم دعوام میکنین کمتر بخور ؟! توی عید همه 2-3 کیلو بالا رفتن از بس شیرینی و اجیل خوردن ! این تخصیر من نبود که !

هیچی دیگه هی هر دفعه ازمایش هی سونو گرافی !
یعنی مامانم تا میشنید یه ازمایش یا سونوی دیگه نوشتن برام ، اعصابش بهم میرخت که چ خبرشونه ؟؟؟؟ چقد ازمایش و سونو مینویسن !!!!
خدا رو شکر تا حالا که مشکل خاصی پیش نیومد و هر چی بود خفیف و ناچیز بود

از نظر انجام کارای مذهبی و زیاد چاق نشدن این بارداریم بهتر از قبلیا بود ولـــــــــــــی از نظر استرس و مشغله فکری و تنش این بارداریم فول بود !
طفلک نی نی !
کلی دلم براش کبابه !
اون بچه هام که توی بارداریشون هیچ غم و استرسی نداشتم این شدن ،  این طفلک چی میخواد بشه خدا بهش رحم کنه !

لطفا اگه این مطلبو خوندین دعا کنین حال بدم روی بچه اثری نذاشته باشه و خوب و قوی و سالم بدنیا بیاد 

انشالله تو شادیاتون جبران کنم 

* چقد دلم میخواست الان با این تجربه و وزن و حالم ، این بارداری اولم بود .....
هــــــــــــــــی روزگار !
اون وقت که بارداری اولم بود نمیدونستم که خوردن و خوابیدن باعث سخت شدن زایمان میشه
نمیدونستم کار کردن تو بارداری ادمو نمیکشه
همه نگرانم بودن و لی لی به لالام میذاشتن و نازمو میکشیدن
توی بارداری اولم 3 ماه اخر خونه بابام کیف میکردم
.
اما حالا خونه خودمم
همه کارا رو دوش خودمه
دو تا بچه دارم و همش باید باهاشون سر و کله بزنم 
ولشون کنم هم خودشون سر و کله همدیگه رو میکنن !!!
سن شونم کاملا ناجور !
یه پسر نوجوون در حال جوانی و سرکشی !
یه دختر حساس و هیجانی !
هر دو شون توی کل دوره بارداریم مدرسه رفتن و هی درس و امتحان و هی بریز بپاش و شبا بخون بخون و صبحا پاشو پاشو و .....
.
یه نازکش هم که نداریم !
همه هم که توقع دارن همه چی مثل قبل از بارداری باشه
تا یکم هورمونا قاطی میشه و اعصاب بهم میریزه همه نق میزنن و درک نمیکنن !
کمک هم که استغفرالله !!!! 
وا !
خب مگه چیه ؟ باردارم خب ! همه باردار میشن این همه ناز و ادا نداره که !
والا زنهای قدیم تا لحظه اخر تو مزرعه و باغ مشغول کار بودن همونجا میزاییدن بچه رو بغل میکردن میاوردن خونه !!!
والا !
حالا برای یه بارداری این همه ناز و ادا چیه ما داریم ؟؟؟؟

* نمیدونم دلم برا بارداری تنگ میشه یا نه !
ولی مطمئنم دلم برا زایمان تنگ نمیشه !!!!
حیف اوایل بارداری چقد حس خوبی داشتم
چ ارتباط قشنگی با نی نی تو وجودم پیدا کرده بودم
چ زود حرکتشو حس کرده بودم و چ لحظه هایی باهاش داشتم .....
ولی اون ازمایشات لعنتی همه چیو به هم ریخت و اونو برام تا هیولا پیش برد !!!
بعد از اینکه ازمایشات جوابش اومد من دیگه نتونستم عین قبل باهاش ارتباط برقرار کنم
الان فقط حرکتشو حس میکنم و لمسش میکنم همین !

این روزها دارم کم کم تخت و وسایلشو اماده میکنم 
یه سری چیزها رو میشورم و اتو میکنم
یه مقدار براش لباس و وسایل خریدم که خیلی لذت بخش بود ....
ولی حیف ...
دلم میخواست بهترین چیزها رو براش بگیرم ولی ...
به قول خدیجه همه ته تغاریا بهشون ظلم میشه .....

طفلک نی نی ته تغاریا ......

* تاریخ اصلی زایمانمو زدن 21 خرداد
ولی مسلما زودتر از اینها عملو انجام میدن
قراره توی یه بیمارستان دولتی بستری بشم و دکترم هم اونجا نیست و هر کی بود باید عملم کنه . البته بیمارستان خوبیه . در اصل زایشگاهه و دخترمم اونجا بدنیا اوردم و کاملا راضی بودم و هزینه اشم کاملا مناسب بود
 
اسم بچه رو هم قراره بذاریم احمد رضا 

معلم !!!

سلام

نزدیک روز معلم هستیم و من با تمام احترامی که برای معلمان زحمتکش و مهربون و از خود گذشته قایلم میخوام درباره بعضی موجودات عجیب یا بد اخلاق یا از خود راضی هم در این لباس حرف بزنم !

قبلا دو تا مطلب درباره این معلم عجیب اندر غریب نوشته بودم (معلم ترسناک و خفت شدگی در عید غدیر) اگه یادتون رفته میتونین مطلب بازیابی شده رو از همین لینک بخونین !

این خانوم به سختگیری و توهین به بچه ها و بد اخلاقی بین بچه ها مشهور بود . البته از اون ادمهایی بود که اگه از کسی بدش میومد دیگه قبرشو میکند و اگه از کشی خوشش میومد پوستشو میکند !

و بدبختانه دخترم در بین اون معدود بچه هایی بود که اون خوشش اومده بود !

تابستون بین کلاس اول و دوم ، اون به زور از من و چند تا مادر دیگه قول گرفت که باید بریم مدرسه و اعلام کنیم دلمون میخواد بچه هامون حتما تو کلاسش باشن و وقتی من رفتم مدرسه و گفتم نمیخوام دخترم تو کلاس این باشه ، به گوش این خانوم رسید و اومد شاکی شد که ابرومو بردی و من ازت نمیگذرم و ....

هیچی دیگه کلاس دوم کلا از این مدرسه رفت و من شادمان از این مسئله ، زندگی مو میکردم و نمیدونستم که کلاس سوم چ ماجراهایی در انتظار ماست !

روز اول مدرسه (مهر 94) اسامی دانش اموزان و معلمای کلاسها رو زدن به دیوار .  همه چی عادی و خوب به نظر میومد ... ولی روز اول بچه های کلاس دخترم معلم نداشتن ...
روز دوم که دخترم اومد کلاس همون اول با یه حالتی گفت ماااااااامان ! میدونی کی معلم مون شده ؟ خانم ت !!!

من ماااااااات و مبهوت  فقط تونستم به دخترم تسلیت بگم !
گفتم میرم دخترمو از این کلاس بیرون میارم و ..... بعد یاد غرررررررررررررغرای خانومه افتادم و بهتر دیدم دخترمو اروم کنم و صبر کنیم و فقط ازش بخوام اگه رفتار نامناسبی داشت بهم بگه تا برم مدرسه اش !

یک ماه از مدرسه ها گذشت و توی این روزها دخترم چند بار گفت که معلم با عصبانیت با بعضی بچه ها حرف میزنه و گاهی توهین میکنه و به بچه ها میگه هر کی بره به ننه باباش بگه بگه من از کسی نمیترسم از مدیر و اموزش پرورشم نمیترسم و ....  و دختر منو مبصر کرده بود و کلی بهش مسئولیت داده بود و هی بهش توجه میکرد و این وسطا چند بار جلوی بچه ها با خنده و به اصطلاح شوخی مقنعه اشو از پشت کشیده بود و دخترم سرش به پشت برگشته بود و کاری جز لبخند زدن نمیتونست بکنه !!! و اخر هم اینکه با شیرازه ی کتاب زده بود توی سر دوست دخترم فقط بخاطر اینکه موقع روخونی از درس حواسش به چیز دیگه ای پرت شده بود !

من برای کاری رفتم مدرسه و دیگه تحمل نکردم و به همون مسئول مدرسه که یک سال قبل بهش گفته بودم دخترمو نذاره توی کلاس این خانم گله کردم که من که با شما صحبت کرده بودم و شما که خبر داشتین چرا باز هم دخترمو گذاشتین توی کلاس این ؟؟؟؟

.
.
.

 (به مطلب قبلی چندین خط دیگه اضافه شد ... که با رنگ ابی از مطالب قبلی جدا شده . ممنون که وقت میذارین و میخونین  )

ادامه نوشته

داستانک

سلام

توی پارسی بلاگ یه مسابقه داستان نویسی برای اسفند ماه گذاشتم و دبیر اونجا "مادر هما" ازم خواست منم شرکت کنم و منم دو تا داستانک نوشتم و هر دوش هم مورد لطف دبیران قرار گرفت و برگزیده هم شد :)
البته هنوز وقت مسابقه تموم نشده و برنده مشخص نشده 

گفتم داستانک ها رو اینجا هم بذارم بد نیست ....


 

مدافع

اینجا همونجا بود ....
همون محله فقیر نشین
بیشتر از 15 سال گذشته بود ولی کوچه تغییری نکرده بود 
دقیقا همونجور خلوت و خیس مثل همون بعد از ظهر بارونی 

اون روز ، اون 4 تا پسربچه دبستانی که کنار هم با خشم ایستاده بودن و مشتاشونو گره کرده بودن رو خوب یادش بود
پسرایی لاغر و تکیده ولی بر خلاف سر و وضع بهم ریخته و در همشون پر از خشم و فریاد !!!

اون روز وقتی یه پسر بچه ی دیگه زیر مشت و لگد یه پسر دبیرستانی داشت له میشد و گریه میکرد اون 4 تا پسر اومدن جلو 
هنوز یادش بود که چقدر اونا کتک خوردن
هنوز فراموش نکرده بود چطور خونین و مالین شده بودن و اون پسر دبیرستانی چطور دوستاشو خبر کرده بود و دو نفر به یه نفر به حسابشون رسیده بودن
اون 4 تا پسر حتی اون پسربچه رو نمیشناختن ولی برای دفاع از اون اومده بودن و ظلم رو تاب نیاورده بودن

هنوز درد اون روز یادش بود ولی لذت دیدن 4 بچه مدافع از خودش خیــــــــلی شیرین بود 
و امروز باز هم یه روز بارونی بود 
عین همون روز 
با این فرق که دیگه اون 4 تا پسر و خودش سالها بزرگتر شده بودن 
و امروز مراسم ختم یکی از اونها بود
به عنوان شهــــــــــــــید مدافع حرم ...... 


تو فقط بخند 

صدای مبهم گریه ی دخترش به گوشش میرسید ولی هر کاری میکرد نمیتونست تکون بخوره ....
به زور چشمهاشو باز کرد 
صورت اشک بار دخترشو نمیتونست خوب ببینه ....
دخترش بین گریه هاش زار میزد و صداش میکرد ولی نمیتونست دهانشو باز کنه
هیچ رمقی در بدن نداشت .......

نمیدونست چقدر گذشته
چند ثانیه یا چند دقیقه
فقط میدونست همه چی یهو اتفاق افتاد
یهو همه جا تیره و تار شد و یهو دیگه چیزی نفهمید .....

حالش کمی بهتر شده بود
دیگه چشماش رو میتونست کاملا باز کنه و خودشو تکون بده
دستشو به زمین فشار داد و نشست
بدنش کوفته بود
ولی مهم نبود
مهم دختر کوچولوش بود که از بس گریه کرده بود نای نفس کشیدن نداشت
دخترشو بغل کرد و چندین بار با عشق بوسید 
با دستاش اشکاشو پاک کرد و روی پاش نشوند 
باز هم چندین بار بوسیدش و بهش اطمینان داد حالش خوبه و چیزی نبوده ، فقط مامان از بس خسته بود و یهو همونجور ایستاده خوابش برده بود

دخترش هنوز ترسیده و مبهوت بود
شروع کرد براش شعر مورد علاقه اشو خوندن و وسطای شعر کمی قلقلکش داشت و دخترش زورکی خندید
هنوز نای بلند شدن نداشت ولی همون جور نشسته براش قصه گفت و با اسباب بازی های روی زمین براش نمایش بازی کرد و کم کم دخترش همه چیو فراموش کرد و شروع کرد به بازی و شیطنت و خنده .....

یاد صورت وحشت زده و اشک الود دخترش ناراحتش میکرد
زیر لب با خودش گفت هر جور که باشه و هر طوری که بشه تو نباید درگیرش بشی 
فقط بخند عزیزکم 
هنوز وقت اشک ریختن تو نیست ....
تو فقط بخند ..... 

 پ.ن : من تجربه ی نویسندگی ندارم و فقط همینجوری الکی خاطراتمو مینوشتم . همین !

وحشت !!!

سلام

چند وقت پیش مامانم و بابام و مریم (خواهر کوچیکه ام) و شوهرش و دختر کوچولوش اومدن اینجا ...
همه چی خوب بود و خوش گذشت تا اینکه روز اخر يه وحشت بزرگ برام پيش اومد ! اصلا يه وضعي !!!

در طول روز هوا زیاد سرد نبود و بخاری رو خاموش کرده بودیم ، اخر شب حرف سر اين بود که بخاری روشنه يا خاموش . مامان براي اينکه نشون بده خاموشه مثل صندلي ، مثلا روي بخاري نشست و دستاشو اطرافش روی بخاری نگهداشت و گفت ایناهاش ! خاموشه !!!
و من ديـــدم که بخــــاري تکـــــــــــــــــــــــون خورد .......
.
.
برای روشن کردن دوباره ی بخاری ، متوجه شدیم که فندک بخاري خراب شده و حتی شمعکشم روشن نیست 
بابا اينا با پيچ گوشتي درستش کردن و منم همون موقع شب بخير گفتمو جانوني رو گرفتم همرام بردم اتاق خواب طبقه بالا مون ...
بخاطر اینکه روز قبل شوهرم 6 صبح ، نون تازه خريده بود و چون چیزی نداشت که نون رو توش بذاره ، در زد و نون رو بهشون تحويل داد . با خودم گفتم شايد فردا صبح بابا اینا خواب باشن و اذیت بشن ! جا نوني رو بردم بالا و قرار اين بود که موقع نماز صبح شوهرم جا نوني و نون تازه رو بياره دم در طبقه همکف بذاره ....

صبح ساعت 8 يهو بيدار شدم ديدم اي واااااي جا نوني تو اتاق ماست هنوز ! بدون نون تازه !!!
گفتم بيچاره ها حتما گرسنه شون شده ، زودتر ببرم براشون ! حتما تا الان بیدار شدن و گشنه شون شده ! ایکاش جانونی رو نبرده بودم اون وقت نون قبلی رو حداقلش میتونستن بخورن .....

يه چادر سرم کردم جا نوني رو اوردم پايين ، چون صدايي نمي اومد گذاشتم پشت در و با خودم گفتم بهتره سر و صدا نکنم و دوباره برگردم اتاق خوابمون .... 

بر خلاف همیشه اون وقت روز انگار خواب بودن ! اصلا بــرق هم روشن نبود و همــــه جا تاریک بود .... خيلي ســـــاکت بود .... انگار از شب تا الان هيـــــــــــــچ تغييري ايجاد نشده بود !!!!

همینجور که پله ها رو میرفتم بالا هی با خودم دو دو تا چهارتا میکردم و يهو با خودم گفتم يعني چي ؟ اينا که سحر خيزن ! هميشه صبح زود صبحانه ميخوردن چرا هيچ صدايي ازشون نميومد ؟؟؟ نکنه ....مامان روي بخاري که نشست بخاري نکنه لوله اش جدا شد و .... نکنه که .... 

واي اصلا قلبم انگار اومد تو حلقم تالاپ تالاپشو تو حلقم حس ميکردم فقط گفتم يا ابـــــــوالفــــضـــــل ...... و بدو اومدم پايين ! همينجور که ميومدم تصور ميکردم اگه خداي نکرده چيزي شده باشه من چ خـــــــــــاکي به سرم کنم و .... واااااااااي بابا اينا بزرگن شايد تاب بيارن ولي بچه مريم کوچيکه اگه اون چيزيش بشه چـــــــــي ....  اينا يه سفر اومدن اينجا جنازه هاشون برگرده چـــــــي .... اصلا ميلرزيدم !!! 

رسيدم پشت در ! میلرزیدم !
يه لحظه ايستادم يه در زدم و فوري در رو باز کردم ! همه تو رخت خواب !!!!!!!!! تکون نميخوردن !!!!!!!!
نفسم بند اومده بود !!!!
یا ابوالفضــــــــل !!!
خشکم زده بود !!!!

يهو بابا با چشاي خمار سرشو يه کوچولو اورد بالا ، منم نفسم يه کوچولو اومد بالا ! بعد کم کم شوهر مريم تکون خورد و بعدش بچه مريمو و مامان .....

من نشستم !!!
فقط اشکمو کنترل کردم در نياد و بريده بريده گفتم واااااي قلبم ريخت ! ترسيدم ! چرا هنوز خوابين شما ؟؟؟ 
 
گفتن ما بعد از نماز صبح تا 7 بيدار بوديم ، نون نبود صبحانه بخوريم ، دوباره خوابيديم ! جا نوني رو چرا بردي ؟؟؟ هر چی گشتیم جانونی رو پیدا نکردیم !!! 



يعني چنان خوشحال بودم که حد نداشت انقد خدا رو شکر کردم انگار دوباره بهم داده بودشون .....

بابا و شوهر مريم گفتن دیشب بعد از رفتن من که فندک بخاري رو درست کردن ، لوله ها رو هم دوباره چک کردن و با اطمينان خوابيدن 
ولی من که خبر نداشتم !
چقد خدا رو شکر کردم که قبل از خواب دوباره لوله بخاری چک شد
.
.
.
و چقد تلخه ادم یهو و در آن واحد چند نفر عــــــزیـــــــز رو از دست بده !
وای یاد بانو زینب (س) افتادم .... 
خدایا همه پدر و مادر ها رو برای بچه هاشون حفظ کن !
 

ازتون ممنونم دوستای خوبِ همیشه همراهم  ...

سلام

میخوام از همینجا یه تشکر ابدار و جانانه بکنم از همه ی دوستام که توی مدتی که من حال خوبی نداشتم ، همراهم بودن و منو تنها نذاشتن و همدردی کردن و پشتم بودن
و از دوستایی که خبر نداشتن و بعدا که فهمیدن ابراز همدردی کردن 

واقعا ممنونم از همه تون ....
واقعا داشتن تون برام یه موهبته
خدا رو شکر که دارمتون و امیدوارم همیشه دل تون اروم باشه و تن تون سالم ....

بین همه دوستام 3 تا خواهر مجازیم ، هایدی و ان شرلی و بتی که همش در کنارم بودن
هایدی خواهربزرگه ام که لحظه به لحظه کنارم بود 
مخصوصا وقتی قرار بود برم سونو گرافی یا دکتر یا .... همش پیام میداد و در جریان تمام جزییات بود 
خداییش بیشتر از خواهرای خودم 
مثلا صبح روزی که میخواستم مدارکمو ببرم زایشگاه شهر که به دکتر زنان نشون بدم ، صبح پیام داد :
رفتی ؟ _ اره الان اینجام ...
چند دقیقه بعد ...
نوبت گرفتی ؟ _ میگه نوبت تموم شده باید بشینم تا شاید یکی نیاد منو جایگزین کنه
و باز چند دقیقه بعد ...
رفتی تو ؟ _ نه هنوز دکتر نیومده
ای باباااااااا چرا ؟ کی باید میومد ؟ _ یک ساعت و خورده ای دیر کرده 
دقایقی بعد تر ....
اومد ؟ _ اره ولی هنوز نوبتم نشد
و بعد ...

نوبتت شد ؟ _ نه هنوز نشستم ! 4 تا دیگه منم !
حدود یه ربع بعد ...
دکتر چی گفت ؟ _ گفت باید برم امنیو سنتز ......

یکی از خصوصیات هایدی هم این بود که وقتی اعصابش خورد میشد از دست دکترا بهشون بد و بیراه میگفت دلم خنک میشد 

ان شرلی اما کمتر از هایدی پیگیری میکرد و مراعاتمو میکرد ولی پیامهاش همش بوی عطر خدا و توکل و احساس میداد ....
بتی و ان شرلی بیشتر از طریق هایدی یا خود من در جریان کارام بودن و دلداریم میدادن ....

سارا محمدی هم همش امید میداد و توکل رو بهم یاد اوری میکرد .... 

ساجده بیشتر از راهِ نشون دادن اینده روشن جلو میومد و از شیرینی که باید بهش بدم و اینکه خامه ای نباشه و .... امید رو بهم هدیه میداد ....

فاطیما هم همینطور ....

سمیه - مامان محمدین برام نذر کرد و منو به خوندن قران توصیه میکرد .... 

کوثر زیاد در جریان نبود و فقط میدونست ازمایشی داده شده و جوابش 2 هفته ای میاد و جویای احوالم بود

زری اما از طریق مطلبی که توی اتاق خانومای پارسی یار گذاشتم متوجه شد و از هایدی جویای احوالم شد ...
نظرش این بود که ایکاش به بقیه نمیگفتم
منم گفتم که احتیاج به زبانهای زیادی داشتم برای دعا . زبانهایی که با اونها گناه نکرده بودم ....
گفت چه تعبیر قشنگی .....
زری از همون اولشم وقتی فهمید باردارم کلی توصیه های خوراکی و معنوی بهم کرده بود 
دلیل اینکه زری مخالف مطرح کردنم توی اتاق خانوما بود این بود که بعضیا حرف هایی زدن که ادمو نا امید میکرد 
مثلا میگفتن چرا رفتم دنبال ازمایشات غربالگری و باید با توکل بدون انجام دادن ازمایشات منتظر بدنیا اومدن بچه بودم . همون کاری که بعضیاشونم انجام داده بودن !
یا میگفتن اگه مریض هم باشه نمیشه کاریش کرد و بهتره ادم تو بارداری به خودش استرس وارد نکنه و بعدا خودش میفهمه دیگه !!! چون سقط که نمیشه کرد و سقط حرامه و ....
یا اینکه اگه مریض باشه این امتحان الهیه و نمیشه ازش فرار کرد  .... باید صبوری کرد و !!!

هایدی میگفت امتحان رو باید حل کرد 
نباید نشست تا خودش حل بشه
این غلطه که ما دست رو دست بذاریم تا هر چی خدا برامون پیش اورد اونو انجام بدیم

منم میگفتم خدا احسن الخالقینه و بهترین ها رو خلق میکنه و خلق یه فرد بیمار یا ناقص رو نمیشه گردن خدا انداخت . این بخاطر نقض قوانین طبیعته و وقتی علم اونقدر پیشرفت کرده که با ازمایش میشه مطلع شد و میشه جلوی وجود این افراد بیمار که باید تا اخر عمر محتاج دیگری باشن و زجر بکشن رو گرفت و مرجعم هم اجازه اینو داده چرا باید بگم هر چه پیش اید خوش اید ؟

طفلک یه بار هم غزل از بچه های پارسی بلاگ پیام داد و حال من و نی نی رو پرسید من حالم خیلی بد بود تازه از ازمایشگاه زنگ زده بودن و گفتن نمونه مناسب نبود و منم گریه میکردم همه ناراحتیمو بهش انتقال دادم  طفلک ! چقد بعدش که حالم بهتر شد ازش عذر خواستم و چقدر بودنش تو اون لحظه بهم کمک کرد و دلداریم داد .....

به بقیه هم خودم چیزی نگفتم ....
هر چند بعد از خوندن مطالبم اشک به چشماشون نشست و بعدا ناراحتشون کردم که همینجا ازشون عذر میخوام ....

دو تا از دوستام بهم گفتن که از نظر مالی میتونن کمکم کنن که این برام خییییییییلی مهم بود  یکی از بچه های پارسی بلاگی بود کهچون گوشیم خاموش بود ، با هزار زحمت شماره منزلمو از هایدی گیر اورد ، درست یه روز قبل از رفتن به تهران و گفت این اصلا منتی درش نیست و پول صندوق حضرت ابو الفضله و تا اسفند ماه اصلا نیازی بهش ندارن و ..... گفت فوری شماره حساب بدم تا منتقل کنه ... 

و دقیقا وقتی اینو گفت که ما هیچ فکری درباره هزینه های ازمایش نکرده بودیم !
همسرم تشکر کرد و گفت بگم اگه نیاز شد بهشون میگیم 
و اولین گزینه ی ما بابا بود که خدا رو شکر فوری 2 میلیون ریخت به حسابم و خیالمون برای هزینه های ازمایش راحت شد 
دوست دیگه ام هم وقتی احتمال داده شد باید دوباره بریم تهران برای نمونه برداری مجدد ، پیشنهاد کرد که هزینه ای رو قرض بده بهم که خدا رو شکر از اون مبلغی که بابا ریخته بود هنوز 700 تومنی مونده بود 

اینا رو گفتم تا بگم واقعا دوستای خوبی دارم
واقـــــــــــــعـــا خوب و واقعا مهربون .....
خدا اینجور دوستا رو زیاد کنه 
و ما رو هم برای دوستامون همینجور همدل و همراه قرار بده ....

ممنونم از همه کسایی که توی این مدت برام خالصانه دعا کردن  امیدوارم گره تو زندگی شون نیفته اگه افتاد زود باز بشه 

و ممنونم از فامیلایی که این مدت تلفنی و پیامکی جویای احوالم بودن و برام دعا و نذر کردن 

امیدوارم هیچ ادمی توی این موقعیت قرار نگیره که منتظر یه خبر خوب یا بد باشه 
یا بچه اش یا عزیزش رو در حال اب شدن ببینه
یا مجبور بشه انتخاب کنه
خیلی سخته
خیلی سخته واقعا ....
و من همیشه از خدا خواستم که منو با بچه هام و عزیزام امتحان نکنه که خودشم میدونه که من رفوزه ام !
منو با خودم محک بزنه و اگه امتحانی هست برای خودم باشه فقط !

* توی مدت استرسم علاوه بر اینکه خیلی بی حال بودم و اصلا به خودم نرسیدم (هم غذایی هم سر و وضع) یه عالمه خرابکاری هم کردم ! چند بار ظرف از دستم افتاد تررررررررق توروووووق دستم سوخت آآآی آآآآخ و یه گند گنده که دیگه اخرش بود !

پارچ ابو گذاشتم زیر شیر تصفیه کننده اب و رفتم .....
نمیدونم چقدر طول کشید ولی میدونم بیشتر از یک ساعت شد که همینجوری اتفاقی اومدم تو اشپزخونه دیدم از زیر یخچال عین چشمه داره اب میجوشه میاد سمت کف شور اشپزخونه !!!
رد ابو با چشم دنبال کردم رسیدم به پارچ و شیر تصفیه کننده و جیییییییییغی زدم و موندم چطور با اون بی حالیم این فاجعه رو سر و سامون بدم !!!
هیچی دیگه تا مدتها همینجور داشتم از روی کابینتا و گاهی هم توی کابینتها با حوله اب جمع میکردم !

* امروز از مرکز بهداشت سر خیابون مون زنگ زدن که نوبت تون 4 دی بوده چرا تا حالا مراجعه نکردین ؟
گفتم ماجرا رو
بعد اونجا تا رفتم کنترل بشم گفت از اول بارداری تا الان که 21 هفته ام 2 کیلو اضافه کردم !
با اینکه اوایل بارداریمم تهوع نداشتم و اشتهام کم نشده بود
گفت باید از این به بعد بیشتر به خودم برسم !
تازشم از دست اون دکتره که اونها رو تحقیر کرد جوشی هم شدن گفتن میتونیم از طریق مدیریت پیگیری و توبیخش کنیم ! 
البته من که چشمم اب نمیخوره ولی بازم ایول به اعتماد به نفسشون !

مشکلات بارداری من - 3

سلام

 

این خاطرات تلخ رو مینویسم نه برای یادگاری و ثبت خاطرات
مینویسم شااااید یه نفر مثل خودم یه روز مستاصل و پریشون بیاد و سرچ کنه : امنیو سنتز ، سندروم داون ، ازمایش qf ، ازمایش fish ، ازمایشگاه ژنتیک دکتر کریمی نژاد - نجم ابادی ، دکتر سولماز پیری و .....

 

شاید یه نفر مثل خودم بیاد و با دلهره ای که بهش وارد شده و در حالی که تاپ تاپ قلبشو حس میکنه و کاملا مایوسه بیاد و بخونه که توی این دنیا فقط اون نیست که این بلا سرش اومده !
فقط اون نیست که ترسیده شاید بچه اش مبتلا به سندروم داون باشه
فقط اون نیست که ریسک خیلی بالایی داره
فقط اون نیست که .....

 

 قسمت اول مشکلات بارداری من

قسمت دوم مشکلات بارداری من 

نمونه برداری روز دوشنبه 14 دی انجام شد

از فردای نمونه برداری ، انتظار و ترس و ضعف و استرس و صبر و دعا و نذر و توکل و ......

من دو سه روز توی رخت خواب بودم و مثلا استراحت میکردم ! اما فقط داشتم لحظه ها رو میگذروندم !

نفس میکشیدم و میترسیدم
راه میرفتم و میترسیدم
میخوردم و میترسیدم
میدیدم و میترسیدم 
.....
اون چند روز همه زنگ میزدم بهم و من همش داشتم برای همه ماجراهای تکراری اون روزها رو تعریف میکردم ... تکرار مکررات ...
ولی باز هم بد نبود ... وقت میگذشت و کمتر به حال خودم بودم ....

قرار بود 3 روزه جواب ازمایش qf  به صورت شفاهی داده بشه و 3 روز هم چیزی نبود و زیاد طول نمیکشید ...
غروب روز دوم ،
چهارشنبه 16 دی ماه ،
از ازمایشگاه دکتر کریمی نژاد تماس گرفتن و بعد از منشی یه اقایی با من صحبت کرد و خیلی رسمی و خشک گفت خانم ! نمونه شما برای ازمایش مناسب نبود و ما نتونستم چیزی تشخیص بدیم ! شما با دکترت تماس بگیر ببین چی میگه !
من تمام توانمو جمع کردم و با صدای لرزون پرسیدم ؟ یعنی چی ؟ چطور مناسب نبود ؟ ما که مطب دکتر پیری نمونه برداری کردیم نمونه ها خیلی هم شفاف بود چطور مناسب نبود ؟؟؟
_ خانم ! چند بار باید براتون توضیح بدم ؟؟؟؟ نمونه ها خوب و شفاف بود اما مناسب نبود ! شما از دکترتون توی شهرتون کسب تکلیف کن
دکترم که چیزی نمیدونه ! اون فقط یه نسخه برام نوشته من پرونده ای پیشش ندارم !
_ شما باهاشون صحبت کنین !

من فقط تونستم با صدایی که با بغض هی قطع و وصل میشد برای همسرم توضیح کوتاهی بدمو سرمو ببرم زیر پتو و هق هق کنم !!!
من ! منی که جلوی کسی اشک نمیریختم با صدای بلــــــــــــــند هق هق میکردم !!!

همسرم با همون شماره تماس گرفت و به منشی گفت میخواد با همون اقا صحبت کنه ببینه چی میگه ! ولی اون اقا گوشی رو نگرفت و گفت توضیحات لازم رو داده !!!

من گریه میکردم و میلرزیدم ! تمام بدنم از نوک پا تا زیر گردنم به صورت کاملا واضحی میلرزید ! یخ کرده بودم زیر پتو !!!
احساسم میگفت تموم شد !
امیدی نیست !
بچه مبتلاست و اونها نخواستن بگن !
خب چرا ادمو میپیچونن ؟ چرا قشنگ نمیگن و راحت مون نمیکنن ؟

شوهرم گفت کارت دکتر پیری کجاست ؟
زنگ زد مطب دکتر پیری
منشی گوشی رو برداشت و خیلی راحت وصل کرد اتاق دکتر
شوهرم گوشیو داد دست من
من با صدای گرفته برای خانوم دکتر پیری توضیح دادم که ازمایشگاه چنین حرفی زده و ما نمیدونیم باید چیکار کنیم !
خانم دکتر پرسید کِی نمونه برداری رو انجام داده و من گفتم که همونی هستم که از شهرستان اومده بودم و نشونی رو که دادم خیلی راحت شناخت . شماره پرونده رو هم دادم و ایشون چک کرد و گفت یعنی چی که نمونه مناسب نبود ؟
گفتم نمیدونم به ما توضیحی ندادن 
گفت نمونه که مشکلی نداشت ! باید بهشون میگفتین به صورت عامیانه برام توضیح بده تا متوجه موضوع بشم ! اشکالی نداره بهشون بگین با من تماس بگیرن !

دوباره زنگ زدیم ازمایشگاه و گفتیم با مطب دکتر پیری تماس بگیرن . ازمایشگاه گفت باید با سوپروایزر مون مطرح کنیم !
منتظر و پریشون نشسته بودیم و ثانیه ها رو میشمردیم !
یعنی چی میشه ؟
ایا زنگ میزنن به دکتر ؟
.
.
.
تلفن مون زنگ خورد  !
دکتر پیری بود !
با من صحبت کرد و با صدایی اروم و شمرده برام موضوع رو توضیح داد
گفت که این یه موضوع خیلی عجیبی نیست و ممکنه پیش بیاد
اونها باید در نمونه سلول های جنین رو پیدا کنن تا بتونن ازمایش روش انجام بدن ولی در نمونه سلول زیادی نبود . به جز ازمایش سریع qf یه ازمایش دیگه هم هست که اون هم سریع انجام میشه 
 بنام fish . من بهشون گفتم تا بجای کیو اف ، فیش رو جایگزین کنن
البته ممکنه نمونه برای ازمایش فیش هم مناسب نباشه و مجبور به دادن نمونه جدید بشیم . ایا شما حاضرین اگه نیاز شد دوباره نمونه برداری انجام بدین ؟
من گفتم بله اگه لازم باشه دوباره انجام میدم
گفت خب خوبه ! فقط شما الان دوباره با ازمایشگاه تماس بگیرین و بهشون تاکید کنین که ازمایش کشت کنسل نشه و فیش جایگزین کیو اف بشه . نگران هزینه اش هم نباشین هزینه اش قبلا ازتون گرفته شده (منظورش این بود که هزینه کیو اف که انجام نشده رو میذارن برای این ازمایش)
در ضمن ازمایشگاه دکتر کریمی ازمایشگاه خوب و معتبریه و من در طی 5 سال تا به حال همچین موضوعی رو از اونجا ندیدم . اون کسی هم که با شما تماس گرفته منشی بوده و کاری که ازش خواستن رو انجام داده و زیاد در جریان امور نبوده 

من خیلی ازشون تشکر کردم و شوهرم اشاره کرد که یه سوال داره
به خانم دکتر گفتم شوهرم یه سوال داره خیلی محترمانه گفت اگه اشکالی نداره اخر وقت تماس بگیرین تا جواب بدم الان مریض دارم 
بازم تشکر کردم و با لبخند و ارامش گوشیو گذاشتم

زنگ زدیم ازمایشگاه .... کسی گوشی رو برنداشت ... اخر وقت بود و حتما رفته بودن ...

حدود یک ساعت بعد دوباره تلفن مون زنگ خورد ....
دوباره خانوم دکتر پیری بود !
پرسید ایا با ازمایشگاه تماس گرفتیم و بهشون تاکید کردیم ؟
گفتم گوشیو برنداشتن
گفت حتما تعطیل شده . اشکالی نداره . فردا صبح زنگ بزنین و تاکید کنین .
من در اینجور مسایل خیلی وسواس دارم . و چون مسئله شما هم خیلی به ندرت اتفاق میفته من خیلی برام مهمه که بدونم کارتون چی میشه . لطفا روز شنبه هم بهم خبر بدین .
در ضمن همسرتون سوالی داشتن من الان مریضام تموم شدن و میتونم با ایشون صحبت کنم ......

واقعا این همه تعهد و دلسوزی از یک دکتر با تخصص و شلوغی زیاد خیلی زیباست ....
یعنی من از اون موقع همش به روح اون مرد بی احساس تفضلات فرستادم و همش برای سلامتی و موفقیت بیشتر و امرزش اموات خانم دکتر پیری دعا کردم 

فردا پنجشنبه 17 دی ماه

من با ازمایشگاه تماس گرفتم
_ خانم پرونده شما اینجا نیست هر وقت رسید دستم با شما تماس میگیرم
1 و نیم ساعت بعد دوباره زنگ زدم
_ خانم پرونده تون هنوز از بخش مولکولی نرسیده دستم . هر وقت رسید باهاتون تماس میگیرم
باز هم یک و نیم ساعت بعد خودم تماس گرفتم که چی شد خانوم ؟
_ پرونده تون دستمه ولی هر چی با بخش فلان که ازمایش فیش اونجا انجام میشه تماس میگیرم جواب نمیدن !
گفتم خانوم ! من عجله دارم ! وقتم داره میگذره ! من 17 هفته ام تموم شده ! من نمیتونم زیاد صبر کنم ! خواهش میکنم زودتر درستش کنین !
_ خانوم شما تا هزینه ی ازمایش فیش رو نریزین ازمایش تون انجام نمیشه ! البته نیاز به اومدن تون نیست میتونین کارت به کارت کنین ! هزینه اش حدود 400 - 500 تومنه که جوابشم 3 روز دیگه به صورت شفاهی داده میشه
من : ولی دکتر پیری که گفتن هزینه اش از ما گرفته شده !
_ نه اون هزینه ی کیو اف بوده که براتون انجام شده ولی جواب نداده . در ضمن به احتمال زیاد نمونه تون برای ازمایش فیش هم مناسب نیست و باید دوباره نمونه بیارین !!! ازمایش فیش هم دو نوعه که برای هر نوع باید هزینه جدا پرداخت بشه و شما باید هر دو نوع رو انجام بدین !!!
اینو هم بگم که جواب ازمایش فیش برای پزشکی قانونی مدرک محسوب نمیشه !!!!!

غم دنیا قلمبه شد رو دلم !

دوباره هزینه ی اضافی ! دوباره امنیوسنتز ! دوباره تهران رفتن ! دوباره 3 روز معطل شدن ! تازه اگه جواب بد بود اجازه سقط هم نمیدن ؟؟؟؟

من وقت زیادی تا اتمام وقت قانونی ختم بارداری نداشتم !
امیدی هم دیگه به این بچه نداشتم !
انگار یه چیزی بهم میگفت بچه مبتلاست .....
من کاملا مایوس بودم و همش منتظر اینکه بهم اوکی بدن تا برم برای سقط !
دیگه نمیتونستم حس خوبی نسبت بهش داشته باشم !
انگار یه هیولا رو توی وجودم داشتم !
ازش میترسیدم !
استرس اینکه مهلت قانونی و شرعی بگذره و من یه بچه مبتلا به سندروم رو در وجودم داشته باشم برام کابوس وحشتناکی بود !!!

اخر وقت همون خانوم از ازمایشگاه تماس گرفت و گفت نیازی به دادن نمونه جدید نیست
همین نمونه برای فیش مناسبه


چه روزهای بدی بود .... روزهای انتظار ..........
جمعه انگار یک هفته طول کشید !
مامان روزی چند بار تماس میگرفت و دلداریم میداد
هم من و هم مامان سعی میکردیم خودمونو کاملا خونسرد نشون بدیم ولی هر دو مون داشتیم داغون میشدیم !!!
مامان میگفت برای سقط جنین لازم نیست صبر کنیم تا جواب کتبیش برسه ! لازم نیست برگه و کاغذ و مهر پزشکی قانونی باشه ، ما که کار غیر قانونی و غیر شرعی نمیخوایم انجام بدیم ما که نمیخوایم بچه سالمو الکی بندازیم تا جواب رو گفتن سریع خودمون اقدام میکنیم ! من و بابا میایم اونجا .... نترس . نگران نباش .....

مامان دیگه طاقت نیاورد دست به دامن همه میشد ! خدا ، پیغمبر ، ائمه ، دوست خواهرم که تازه بچه اشو الکی الکی سقط کرده بود برای گرفتن ادرس دکتر و قیمت ! و به خواهر شوهرم !
خواهرشوهرم هم تهران ه هم دکتر ! مامان زنگ زد بهش و کلی گریه کرد و ازش خواست شنبه اون حضوری بره ازمایشگاه و ازشون بخواد سریع کار رو جلو ببرن !
خواهرشوهرمم زنگ زد و انگار خودش اینو خواسته ازم شماره و ادرس اونجا رو گرفت 
خیالم کمی اروم تر شد

شنبه 18 دی

خواهرشوهرم نرفت ازمایشگاه ولی زنگ زد 
باز هم پرونده شون اینجا نیست خودمون تماس میگیریم
باز هم خودمون
باز هم هنوز نیاوردن .... 
به خواهرشوهرم گفتم اینجوری نمیشه اینا کارشون همینه که هی بگن بعدا بعدا ! کار رو که تلفنی انجام نمیدن ! الان ما اگه پول فیش رو هم بریزیم سر و ته که نداره بعدا میگن نریختین تا این به اون دستور بده و دونه دونه کار رو بخوان پیش ببرن جواب کشت اومده !!!
شوهرم یهو استخاره گرفت و گفت بگین ما ازمایش فیش نمیخوایم ! صبر میکنیم جواب کشت بیاد ....
خواهرشوهرم هم بعد از کلی پیگیری ازمایشگاه بهش گفتن به نظر ما بهتره صبر کنین تا جواب کشت بیاد و اینکه ما دوباره ازمایش کیو اف رو براتون تکرار میکنیم شاید این بار جواب بده ! بهتره شما هم با دکترتون صحبت کنین ببینین ایشون نظرشون چیه ...
من به دکتر پیری زنگ زدم و خیلی راحت باز هم باهاشون صحبت کردم و بهشون گفتم که اونها هنوز فیش رو شروع نکردن و میگن هم هزینه اضافی لازمه هم پزشکی قانونی قبولش نداره و میخوان دوباره کیو اف رو تکرار کنن و گفتن شاید با همون نمونه قبلی جواب بده
دکتر پیری گفتن : باشه اینم خوبه . البته از نظر علمی نه کیو اف و نه فیش هیچ کدوم مجوز ختم بارداری ندارن چون درصد تشخیصی اونها 95 درصده و 5 درصد خطا داره ولی کشت 100 درصده . من اگه تاکید بر کیو اف داشتم فقط بخاطر اینکه شما وقت قانونی براتون مهمه وگرنه از نظر من کشت مطمئن ترین و بهترینه ...
منم گفتم باشه پس صبر میکنم تا جواب کشت بیاد و اگه جوابش بد باشه صبر نمیکنم برای اجازه پزشکی قانونی و زود اقدام میکنم تا وقت نگذره ....
و ایشون از من تشکر کرد که بهشون خبر دادم 

مامانم هم زنگ زد بهم و گفت من میگم توکل بر خدا ، صبر کنیم تا جواب ازمایش اصلی بیاد . اینا که اینقدر راحت یه ازمایشو ول میکنن معلوم نیست از این ازمایش جدید چی دربیارن ! نشه بگن مبتلاس و ما بریم بچه رو بندازیم بعد جواب کشت بیاد که سالمه !!!

یهو همگی به این نتیجه رسیدن که باید صبر کرد و انجام فیش لازم نیست .......

و یهو من از موضع یاس به امید رسیدم !
با خودم گفتم چرا همش فکر میکنم که من اون یک نفر از 36 نفرم ؟ چرا من یکی از اون 35 نفری که بچه شون سالمه نباشم ؟؟؟
چرا منتظرم تا جواب بد بشنوم ؟
چرا همش میگم خدایا راضی ام به رضات و فقط خواهش میکنم که مهلت شرعیم نگذره ؟
چرا تلاش نمیکنم و توسل نمیکنم ؟
مگه این بچه رو خودم نخواستم ؟ مگه برای داشتنش صبر نکردم و انتظار نکشیدم ؟

و این چنین شد که من متوسل شدم به 14 معصوم ... و قسمشون دادم به فرزندانشون ....
و اصرار کردم و خواستم ازشون ........
گدایی از ائمه ، بزرگیه ....

فردا شب از ازمایشگاه زنگ زدن که جواب کیو اف اومده و از نظر کروموزومی جنین سالمه .......
به همین سادگی !
به همین سادگی یه نفر رو میبرن تا مرز جنون و به همین سادگی از یک نمونه ی نا مناسب جواب در میارن !
ایکاش همه در کارشون یکم وجدان کاری داشتن !
ایکاش اون مرد بی احساس یه ذره خودشو جای یه مادر باردار منتظر میذاشت و درک میکرد با حرفش چ به روز من اورد .......
ایکاش همه مثل خانم دکتر پیری متعهد و دلسوز و پیگیر کار مردم بودن .......

من هنوز هم کاملا اروم نشده بودم . منتظر بودم تا جواب اصلی بیاد ....
یک هفته بعد هم جواب کشت رو بهمون دادن . خدا رو شکر جنین مون سالم بود 

* تشخیص بیماری ها در دوران جنینی (مصاحبه با خانم دکتر پیری)

* تصویر و ادرس مطب خانم دکتر سولماز پیری

* ازمایشات ضروری دوران بارداری (نوشته دکتر پیری)