ریحونه ی بهشتی!!

کودکان گلهای زندگی ماهستند.بیاییدآنهارادرپرتوخورشیددین بپرورانیم.مبادادر خزان جاهلیت مدرن و زمستان سردغفلت پرپرشو ند.

ریحونه ی بهشتی!!

کودکان گلهای زندگی ماهستند.بیاییدآنهارادرپرتوخورشیددین بپرورانیم.مبادادر خزان جاهلیت مدرن و زمستان سردغفلت پرپرشو ند.

تولد نی نی نازمون

دوستان گلم سلام

بعد از مدتها دوباره تونستم بیام و بهتون سر بزنم و از این بابت خیلی خوشحالم

الان که دارم اینا رو می نویسم رو به روی موجود نازی نشستم که آروم و بی سر و صدا توی گهواره دراز کشیده، چشمای نازش رو بسته و نمی دونم خواب می بینه یا نه؟؟؟!!!

موجود نازی که هر چند انتظار اومدنش رو نداشتم اما الان حضورش اون قدر برام درونی شده که دیگه هیچ چیز بدون اون برام قشنگی نداره.

علیرغم پیشرفت هایی که علم کرده اما باید اعتراف کنم که همه چیز دست خداست و آنچه درون رحم مادر می گذره رو فقط خودش می دونه 

3 بار در بهترین مطبها و تحت نظر یکی از بهترین پزشکان متخصص زنان، سونوگرافی به ما گفته بود که بایستی منتظر قدم های یه دختر نازگلک و خوشگل باشیم

اما تقدیر اینچنین رقم خورد که پسر نازم بیاد و دل مامانی و بابایی و بقیه رو شاد کنه 

بذارید از روزی که رفتم بیمارستان بنویسم:

صبح سه شنبه 18 تیر 87 بعد از انجام یک سری آزمایش و تشکیل پرونده به خونه برگشتم.

(البته بایستی اون شب رو بیمارستان می موندم اما چون خواهرم جزو کادر اتاق عمل بود قرار شد خودش مراقبت های قبل از عمل رو به عهده بگیره)

با ضمانت اون برگشتیم خونه و قرار شد چهارشنبه تا ساعت 5 صبح بیمارستان باشیم.

شبی آرام و پر ستاره بود

با خودم فکر می کردم فردا شب دیگه هانیه زهرا خانومی تو بغل مامانیه

دعا کردم و دعا کردم و دعا کردم...  

از خدای بزرگ عاقبت به خیری خواستم، از ائمه مهربون مدد گرفتم و از پرنده بهشتیم محمد صالح خواهش کردم تا مامانی رو تنها نذاره و مامانی رو کمک کنه.

بالاخره سحرگاه چهارشنبه با مامان گلم و محمد عزیزم روانه بیمارستان شدیم.

ساعت حدود 7:30 بعد از پوشیدن گان، وارد اتاق عمل شدم.

خواهرم و همکاراش کلی بهم روحیه میدادن و میگفتن اصلا نگران نباش. تا یک ساعت دیگه دختر نازت رو می بینی.

هر کس نظری میداد. به شوخی میگفتن کاشکی دخترت به خودت بره!!!

منم کلی بازار گرمی کردم و همون جا در حضور همکارای خواهرم رسما دخترم رو عروس خاله جون معرفی کردم!!!!

و گفتم چون پسرش امیر محمد هم باهوش و مهربونه و هم بچه مثبت!!! میخوام دخترم رو بدم به پسرش!! (البته اینا همه شوخی بود)

خلاصه با اومدن خانم دکتر وارد اتاق عمل شدم و روی تخت دراز کشیدم

از قبل اطلاعاتی در مورد سزارین داشتم و چون خواهرم مسئول بیهوشی من بود با نظر و صلاحدید اون به جای بیهوشی، بی حسی گرفتم

وقتی که سوزن رو به کمرم زدند  احساس کردم بدنم کم کم داره داغ میشه. من که تا اون لحظه با روحیه ای فوق العاده خوب ظاهر شده بودم، ترس تموم وجودم رو فرا گرفت.

اون قدر ترسیدم که اگه واقعا راهی برای فرار داشتم درنگ نمی کردم.

آخه می دیدم که همه مشغول به کار شدند و پرده بیهوشی کشیده شد و...

نفس عمیقی کشیدم و آیة الکرسی رو تلاوت کردم و خودم رو سپردم به خدای مهربون

آرامشم دوباره برگشت.

خواهرم علیرغم این که نمی خواست من متوجه بشم، اما خیلی استرس داشت و همش از اتاق بیرون می رفت و می اومد.

دقایقی نگذشته بود که صدای دکتر رو شنیدم که گفت: وااااای پسره

همکارای خواهرم گفتند: نه خانم دکتر، رفته سونو، دختره.

هنوز جمله شون تموم نشده بود که همشون با شور و هیجان گفتند: وااااااای پسره! پسره!!!

خواهرم رو می دیدم که از شدت هیجان فقط فریاد میزد: خدای من! پسره!!!!

من خیلی تعجب کرده بودم!!! اما باید اعتراف کنم که شوکه نشدم. چون ذهنم متوجه سلامتی کوچولوی نازم بود و فقط چشم می گردوندم تا ببینم که سالمه

در همین لحظه خواهرم گفت داروی خواب آور تزریق کنید تا بخوابه و من...

موقعی که چشمامو باز کردم محمد گلم رو دیدم با دسته گلی زیبا و شاداب در حالی که کل صورتش داشت می خندید

بدنم هنوز بی حس بود و کم کم مثل موقعی که پای آدم خواب میره و به اصطلاح بر میگرده، احساس می کردم دارم جون میگیرم

افتاده بودم روی تخت بیمارستان و همه اعضای خانواده شوکه از پسر شدن کوچولوی نازمون دور من جمع شده بودن. پسرم رو که آوردن ببینم خدا رو شکر کردم که سالم و سلامته، هزاران بار.

حتی لحظه ای محمد صالح گلم منو تنها نذاشت و من چقدر گرمای حضورش رو احساس می کردم

بعضی ها گفتن خدا به جای محمد صالح بهتون داده، اسمشو بذارید محمد صالح.اما برای من که محمد صالح، پسر ارشدم رو با تموم وجود لمس می کردم، این کار خیلی سخت بود.

دلم می خواست اسم پسر دومم در کنار اسم محمد صالح توی شناسنامه م باشه.

محمد صالح عیدی روز مبعث بود و هدیه خدا توی اون روز به من . و حالا خدا در کمتر از یک سال یه هدیه دیگه بهمون داده بود و البته بار سنگین مسئولیت و تربیتش رو 

پرنده بهشتی مامان روز 20 مرداد 86 قدم توی این دنیا گذاشت و داداش خوشگلش 19 تیر 87.

این نوگل ناز، داداشی آقا صالح بود و باید اسمی براش می ذاشتیم که درست مثل محمد صالح، یادآور مولای مهربونمون اباصالح المهدی (عج) باشه.

این شد که نی نی نازمون شد: محمد مهدی

به قول دوستی که می گفت:

 انشاءالله در راه محمد (ص) و مهدی (عج) بزرگش کنیم 

شما هم دعامون کنید

 اللّهمّ عجّل فی فرج مولانا صاحب الزّمان 

   

نظرات 6 + ارسال نظر
آشنا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 23:13 http://lovingclass.blogsky.com/

مامان خانمی سلام
شما مامان موفقی خواهید بود .
گل پسرمون رو از طرف من ببوسید و بگویید تنها نیست !
راستی لباس های خانم کوچولو رو چه کردید ؟
اون ها رو نگه دارید تا وقتی محمد مهدی بزرگ شد بهش نشون بدید و بگید این ها رو برای تو خریده بودم !!!

سلام دایی جون. باید براتون از هدیه های دخترونه ای بگم که همشون به خودم رسید!!!!

مریم یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 15:25

مامان خانمی سلام ،
من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم چقدر مطالب جالبی در آن ثبت کرده اید .به خصوص این آخری تاریخ 1 شهریور ، اشکم درآومد .

برای من هم دعا کنید تا نی نی دار شم .

باز هم ممنونم .

سلام مریم بانو!
خ خ خ خوش اومدی. امیدوارم به همین زودیها خبر مامان شدنتون رو بهمون بدید. اصلا نگران نباش. خداوند ارحم الرحمینه . بخشنده ی مهربون.....

رقیه نادری شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 21:13 http://mypoem.blogsky.com

سلام مامان خانم و محمد مهدی عزیز.

حلول ماه مبارک رمضان رو بهتون تبریک می گم.

مامان خانم نی نی آجیم به دنیا اومد اینقدر نازه که نگو اسم مقدس فاطمه رو براش انتخاب کردن.(البته همه می گن شبیه به منه یعنی خاله رقیه!)

اگه سر نمی زنم به خاطر اینه که حسابی درگیر کلاس های تابستونیم هستم.
دلم براتون تنگ شده بود.(از دور صورت ماهتون رو می بوسم)
قضیه انتقالی چی شد؟

براتون بهترین ها رو از خدای رحمن درخواست دارم.
در پناه حق.

سلام خاله رقیه مهربون.
قدم نورسیده نی نی تون مبارک.
حتما از طرف ما به مامان نی نی تبریک بگید.
ایشالا نی نی جیگر خودتون!!!!!!!!
صورت ناز فاطمه کوچولو رو ببوس گلم.
راستی من خاله زهرا هستم. مامان محمد مهدی و نی نی جون فعلا مسافرت هستن و من پیامت رو خوندم. البته حتما بهش خبر میدم.
مطمئنم خیلی خوشحال میشه.
توی این شبای عزیز دعا یادت نره.
ضمنا انتقالی هم جور نشده.
ما که به پای مصلحت گذاشتیم و خودمون رو این جوری دلداری میدیم.
حق یارت.

>>>~ انعکاس آب ~<<< سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1387 ساعت 00:51 http://www.enekaseab.blogsky.com

سلام دوست من .
وبلاگ زیبایی داری.پست امروزت خیلی قشنگ بود. دستت درد نکنه..
راستی انعکاس آب هم به روز شد با :
1- سیر مرد سالاری از عهد بوق الی الابد...
2 -مرد مارمولک باز !!!
حتما بیا سر بزن و نظرتو بهم بگو .خوشحال میشم.منتظرم .
در ضمن اگر با تبادل لینک هم موافقی خبرم کن .

سلام عزیزم. امیدوارم هر چی زودتر خوب بشی. راستی ناقلا چرا خاله زینب؟؟ تو که پیشکسوت تری!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1387 ساعت 00:53 http://www.enekaseab.blogsky.com

منم یه هدیه از آقا امام زمان بنام مهدی دارم . که اسم قشنگشو رزو تولدش با خودش آورد. نیمه شعبان .

خدا براتون حفظش کنه.

ملیکا دوشنبه 30 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:06

من هم دارم به زودی خاله میشم خواهرمن هم بچه ی اولش وکه دختر بود داد به آغوش حضرت زهرا از روی محمد مهدی نانازی ببوس راستی این اولین باری که به وبلاگ مامان خوش سلیقه ای مثل شما میام برای خواهرم دعاکنید

سلام . تبریک میگم. امیدوارم آبجی گلمون به سلامتی نی نیشو به دنیا بیاره. از اینکه سرزدی و نظر دادی ممنونم. سفیر های کوچولوی ما دم دروازه بهشت منتظرمون هستن. انشاالله بتونیم بهشون برسیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد