ریحونه ی بهشتی!!

کودکان گلهای زندگی ماهستند.بیاییدآنهارادرپرتوخورشیددین بپرورانیم.مبادادر خزان جاهلیت مدرن و زمستان سردغفلت پرپرشو ند.

ریحونه ی بهشتی!!

کودکان گلهای زندگی ماهستند.بیاییدآنهارادرپرتوخورشیددین بپرورانیم.مبادادر خزان جاهلیت مدرن و زمستان سردغفلت پرپرشو ند.

عیدتون مبارک.......

سلام. برا چند مدت دیگه نمیتونم سربزنم. برا همه ی مسافرا آرزوی سفری خوش دارم...

 

محبوب بی نیاز من...

 

ما آدما هر کاری هم بکنیم یه موجود خاکی و جسمانی هستیم با کلی نیازها و نقص ها.

 

 به آب و هوا و اکسی‍ژن و غذاو ... خلاصه هزار تا چیز جور وا جور احتیاج داریم.

 

خسته می شیم، میخوابیم. همه ی موجودات به خواب نیاز دارن،

 

حتی پرنده ها و درختا...

 

فقط تویی که به هیچ چیز احتیاج نداری.فقط تویی که هیچ وقت به هیچ چیز و

 

هیچکس احتیاج نداری.نه خسته میشی و نه میخوابی. شبها که همه می خوابند

 

مطمئنم که تو بیداری و مواظب دنیائی .چشمهامو  که می بندم دلم شور نمی زنه،

 

خیالم راحته؛چون همه چیز روبه راهه؛ چون تو روبه راهش می کنی.

 

برای اینکه تو خدائی؛

 

                      یک خدای بزرگ و بی نیاز.

 

 

            

                         

 

 

فکرشو  بکن. اگر خدا هم می خوابید، اگر خدا هم مجبور بود یک وقتایی چشمشو

 

  ببنده، اگر خدا هم

 

خسته می شد و لازم بود استراحت کنه، اونوقت چی می شد؟ چه بلایی سر این دنیا و

 

 ما می آمد ؟

 تو یکی، آره ، خودتو میگم عزیز، تا به حال به سرت زده نصفه شب، وقتی همه خوابیدن، حتی

 

مورچه ها و گنجشکا، بلند شی و با خدا درد دل کنی؟ اگر همچین تجربه ای داری می تونی اونو

 

بنویسی تا هم تجدید خاطره ای کرده باشی و هم اینکه به خودت تلنگر بزنی: 

 

خ وقته با محبوبم خلوتی نداشتم...

 

وای برمن.....

 

                                     «« التماس دعا»» 

روحیه بگیریم!

جهت روحیه دادن به خودمون اینارو زدم....

قابل شمارو نداره....

 

دوستتون دارم،عسلکای مامان!

 کوچولوی مامانی...بخواب نازنینم

 

             دوستون دارم نازنینای مامان...                         هانیه زهرا                              محمد صالح

 

 

مادر...مادر...

... 

در خواب دیدم کودکی مادر می خوانَدَم!

 

 و من شادمان از حس پاکی که تمام سال های کودکی و نوجوانی و جوانی در

 

 آرزویش بودم...

 

  آری سال هایی که خود فرزندی بیش نبودم آرزوی مادر شدن داشتم و اینک...

 

افسوس!

 

صدایم میزند... می خواهد در آغوشم آرام گیرد... باورش نکردم،

 

 رویایش خواندم... آخر مگر نه اینکه نبودش او را از من گریزان ساخته

 

بود!

 

 مگر نه اینکه او، حکم جدایی را امضا کرده بود! مگر نه اینکه او ...

 

چه می گفتم؟! کودک را... صدای گریه اش بلند تر شده... آه، عزیزکم، مروارید چَشمانت

 

مرهمی ست بر آتش قلب زخمی ام 

 

از من مخواه جویبار دیدگانت را قربانی کویر تشنه ی سینه ام گردانم...

 

ناخودآگاه دستی بر سر و رویش می کشم، می بویمش، می بوسمش...

 

شگفتا!!! با چشمانی زلال نگاهم می کند...

 

 او تشنه ی محبت است و من سمبل ایثار...

 

 او زائیده ی درد است ومن وسیله ی درمان...

 

 او فرشته ی وصل است و من... مادر... هم او که بهشتی زیر پایش است!

 

در آغوش میگیرمش!

 

 شاید گرسنه است یا شاید دلتنگ است و گرسنگی را بهانه ای ساخته برای

 

هم نوایی با موسیقی شور انگیز قلبم!

 

او شیره ی جانم را می مکد و من همه ی عشق و محبت مادرانه ام را نثارش می کنم...

 

پروردگارا! چشمانش با دلم سخن می گوید، همان چشمان زلال...

 

::زندگی رویا نیست...

 

 زندگی زیبائیست...

 

می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی...

 

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت ::