در خواب دیدم کودکی مادر می خوانَدَم!
و من شادمان از حس پاکی که تمام سال های کودکی و نوجوانی و جوانی در
آرزویش بودم...
آری سال هایی که خود فرزندی بیش نبودم آرزوی مادر شدن داشتم و اینک...
افسوس!
صدایم میزند... می خواهد در آغوشم آرام گیرد... باورش نکردم،
رویایش خواندم... آخر مگر نه اینکه نبودش او را از من گریزان ساخته
بود!
مگر نه اینکه او، حکم جدایی را امضا کرده بود! مگر نه اینکه او ...
چه می گفتم؟! کودک را... صدای گریه اش بلند تر شده... آه، عزیزکم، مروارید چَشمانت
مرهمی ست بر آتش قلب زخمی ام.
از من مخواه جویبار دیدگانت را قربانی کویر تشنه ی سینه ام گردانم...
ناخودآگاه دستی بر سر و رویش می کشم، می بویمش، می بوسمش...
شگفتا!!! با چشمانی زلال نگاهم می کند...
او تشنه ی محبت است و من سمبل ایثار...
او زائیده ی درد است ومن وسیله ی درمان...
او فرشته ی وصل است و من... مادر... هم او که بهشتی زیر پایش است!
در آغوش میگیرمش!
شاید گرسنه است یا شاید دلتنگ است و گرسنگی را بهانه ای ساخته برای
هم نوایی با موسیقی شور انگیز قلبم!
او شیره ی جانم را می مکد و من همه ی عشق و محبت مادرانه ام را نثارش می کنم...
پروردگارا! چشمانش با دلم سخن می گوید، همان چشمان زلال...
::زندگی رویا نیست...
زندگی زیبائیست...
می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی...
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت ::
از اینکه به ما سر زدی متشکرم .
مبارکه امیدوارم قدمش خیر باشه .
سلام دوست خوب و باوفا.
ما هم برای شما آرزوی سلامتی و شادمانی درونی داریم.
با سلام
از ابراز لطفتون ممنونم
انگار یه خبراییه توی مایه های قدم نو رسیده مبارک
گاهی به من سر بزنید خوشحال میشم
اینو هم در آینده ببینید بد نیست
http://tabiatebijan.blogsky.com
سلام دوست عزیز. خ خ خوش اومدین.
امیدوارم برای هم دوستای خوبی باشیم و به هم چیزای خوب یلد بدیم...