ریحونه ی بهشتی!!

کودکان گلهای زندگی ماهستند.بیاییدآنهارادرپرتوخورشیددین بپرورانیم.مبادادر خزان جاهلیت مدرن و زمستان سردغفلت پرپرشو ند.

ریحونه ی بهشتی!!

کودکان گلهای زندگی ماهستند.بیاییدآنهارادرپرتوخورشیددین بپرورانیم.مبادادر خزان جاهلیت مدرن و زمستان سردغفلت پرپرشو ند.

خاکریز....

به نام خدای مهربونی و صفا...

این روزها دلم خ هوای شهیدان رو کرده. یادش بخیر از موهبت های دوران باصفای دانشجویی این بود که همیشه با شهدا بودیم. گاهی بیشتر...

مثل عصرهای پنج شنبه که عشقمون زیارت قبور مطهر شهدا بود. گاهی وقتا که هوس میکردی تنهایی باهاشون حرف بزنی، پیش همه طوری وانمود می کردی که عصر کار واجبی داری و نمی تونی توی برنامه های بر و بچ شرکت کنی. بهونه می آوردی که مثلاً خوابم میاد و میخوام استراحت کنم و یا اینکه فعلاً نمیتونم و... بالآخره برای یه عصر بچه ها رو دست یه سر میکردی تا فرصت داشته باشی تنهایی بری مهمونی شهداء....

وقتی با کلی تدابیر امنیتی میرسیدی میدیدی از تو زرنگتراش خ بیشتر بودن و هر گوشه یکی کز کرده داره نجوا میکنه با آسمونیها...

 

کجایید ای شهیدان خدایی 

این روزها تلویزیون هم داره تبلیغات یادواره ی سید شهیدان اهل قلم رو پخش میکنه. سری به نرم افزار «هنر خاکی» میزنم. نرم افزار جامع اندیشه و هنر سید مرتضی آوینی....

چقدر زیبا کار کردن. بخش های قشنگی داره. حیفم میاد توی وبلاگ ازش استفاده نکنم. بخش شوخی های پشت خاکریز، خالی از لطف نیست. به یاد صفا و صداقت و صمیمیت رزمندگان اسلام، حسن مطلع استفاده از هنر خاکی قرارش میدم.

 

وضوی بی نماز!

     موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»

    وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.

    فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»

    عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

    فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 59

 بوش از آْمریکا اومد!

اوضاع سیاسی دنیا را نقد و بررسی می کردیم. نوبت به آمریکا رسید و ریاست جمهوری وقت آن. بعضی دفاع می کردند که الحق و الانصاف خوب توانسته اند حرف خودشان را به کرسی بنشانند، با این همه مفسده که در عالم ایجاد می کنند همچنان قبله آمال ملحدین هستند! دوستی می گفت: من موافق نیستم. این حرف ها هم نیست. ریگان را ببینید. در دوره ریاست جمهوری اش گند زد. آن قدر خرابکاری کرد تا بالاخره بوش (بویش)‌ آمد. حالا شما فکر می کنید مردم بوش (بوش) را چقدر تحمل می کنند؟قطعاً اگر شامه شان معیوب نباشد چهار سال!

آدم قابل اعتماد

   همیشه مواظبت از اعمال، خصوصا آنچه افزون بر وظایف و فرایض بود برای اخلاص بیشتر و ترس و وحشت از ریا نبود. عمده اش ملاحظه اطرافیان بود و اینکه شخص در جمع انگشت نما بشود و بر سر زبانها بیفتد، ولو به شوخی.

   کافی بود کسی را یکبار در نماز با توجه ببیند ، وقتی دو نفر به او می رسیدند یکی آهسته به دیگری می گفت:آدم قابل اعتمادی نیست، باید مواظب حرف زدنمان باشیم و او با تعجب می پرسید:چطور؟  گوینده توضیح می داد:هر چه بشود می رود به خدا می گوید. یک سره با خدا در حال حرف زدن است!

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

 

 

خاطره های نوروز (۲)

توی تعطیلات یه سر رفتیم جنوب، ساحل زیبای خلیج فارس.هوا بسیار خوب بود.شبها نسیم خنک و دلپذیری میوزید. خ ها بادبادک هوا کرده بودن . مناظر زیبایی داشت.اما بسیار شلوغ بود و به قول معروف " جای سوزن انداختن نبود‌"توی راه با مردم عشایر برخورد کردیم. مردمانی زحمتکش و رنج دیده. اما چه غروری در چشمانشون موج میزد. خ به زندگیشون فکر کردم و واقعاً سخته تصور اینکه جای اونها باشم.وقتی بچه های عشایر رو میدیدم، هیچ در ذهنم بعید به نظر نمیرسید که شاهد دوران کودکی انسانهای بزرگی در آینده هستم...

یه چیزی که منو توی این سفر ناراحت میکرد، دیدن بعضی از خانومهای مسافر بود که

اصلاً مراعات شئونات اسلامی مخصوصاً حجاب رو نمیکردن.حتماً اونها عالمی دارند و تصوراتی.

 به یک فروشگاه لوازم اکواریوم رفتیم . خ جالب بود. اما متأسفانه یک آهنگ تند بندری گذاشته بودند که واقعاً موندن در اونجا پر اشکال میشد. مخصوصاً برای من که قراره بخاطر دختر خوشگلم بیشتر مراعات کنم!!

 

 

گفتم آهنگ، یاد برنامه ی « فتیله » افتادم. کشتن خودشونو توی این تعطیلات. نمیدونم صدا و سیما داره به چی فکر میکنه که اینقدر راحت دارن ذهن بچه های مملکت رو  خراب میکنند. اگه نگاه گذرایی به رساله ها و استفتائات مراجع گرامی داشته باشیم،میبینیم که بیشتر آهنگهای این برنامه و شاید همه ی این آهنگها اشکال  دارن. من اگر جای مادرها بودم اجازه نمیدادم بچه هام به این برنامه نگاه کنند.من نمیگم که موسیقی نباشه، اما دیگه نه تا این حد شورش رو در بیارن. بچه ای که امروزاین آهنگ های تند رو میشنوه ، فردا میخواد با چطور آهنگی راضی بشه؟؟حرکات موزون بازیگران هم که دیگه کم از رقص نداره...

اینم از مشکلات عدیده ی فرهنگیه که توی جامعه ی اسلامی ما هست. خدا به خیربگذرونه...

 

 

خاطره های نوروز (۱)

 

سلام. بالآخره تعطیلات تموم شد و الآن وقت نوشتن خاطره های این روزای پرهیجان و زیبا و به یاد موندنیه...

الحمدلله تعطیلات شیرینی بود و به خیر و خوبی برای ما و اقوام و دوستان و آشنایان گذشت. اما متأسفانه توی اخبار میشنیدیم که بعضی از هم وطنان عزیزمون داغدار و مصیبت زده شدند . به همه ی این عزیزان تسلیت میگیم و از خداوند براشون صبر جزیل آرزومندیم.

 

آغاز تعطیلات که با انتخابات همراه بود و جریانشو براتون نوشتم. یه چیزی که خ جلب توجه میکرد نحوه ی تبلیغات بود .امسال ببخشید پارسال یه کار جالبی که انجام شده بود ممنوعیت نصب پوسترهای تبلیغاتی به در و دیوار شهر بود. فواید زیادی داشت ، هر چند که بنظر میرسید از شور و هیجان تبلیغات کمی کاسته شده.

اکثر کاندیداها سی دی تبلیغاتی برای خودشون تولید کرده بودند. کار خوبی بود.اما به قول معروف «هیشکی نمیگه ماست من ترشه» و همه از خوبی ها و فضایل و کمالات خودشون گفته بودند.

در این بین به راحتی میشد سیر تفکر بعضی ها رو شناخت. مثلا یه آقایی به نام "خانزاده" با نشون دادن یه خانم عشوه ای و بدحجاب که مثلاً حالا لباس محلی تنشه و نماد قومیت خاصیه،توی صحنه های واقعه ی کربلا ، خواسته بود که بگه "بابا امام حسین اونقدر ها هم که میگن رو حجاب تأکید نداشته. میشه امام حسینی بود و هر غلطی هم که دلمون خواست انجام داد..؟؟!!"

این خانم که توی اون دود و دم و آتش و خون، آشفته و پریشان به این سو و آن سو می ره، بچه ی قنداقه ای رو از توی این آتش و خون نجات میده و میسپره به آقای خانزاده که ....

حالا خودتون جایگزین کنید شخصیت هارو: حضرت زینب-س- حضرت علی اصغر-ع- امام حسین-ع- و.... نمیدونم بالآخره این چه تناسبی با خانمهای بدحجاب و کاندیداها داره. این آقای به اصطلاح کاندید که فقط رأی ها رو خراب کرد ، یه سی دی دیگه هم داده بود،بدین شرح: خانم بدحجاب مذکور در بین صحنه های 8 سال دفاع مقدس میچرخد و میرقصد احتمالا به ریش همه می خندد که شما سرخی خونتون رو به سیاهی روی من و امثال خانزاده  دادید، نه سیاهی چادر من ....

مصاحبه ای کاملا تصنعی و مسخره هم با برخی از جوانان انجام میدهد، که همه ی اونها نه با "نام خدا" بلکه با این عنوان شروع میکنند که: "لیلی نام تمام دختران ایرانی است"... ما به آقای خانزاده رأی میدهیم و...

 

نمیدونم والّا، اینم یه جور تبلیغاته...!!! 

بعد از جریان انتخابات هم سال نو و دید و بازدید ...

خونه ی یه عده که واقعاً فقط به جهت صله ی ارحام رفتیم. چون آدم واقعاً معذبه و دلش نمیخواد که بیشتر از چند دقیقه با اونا سر کنه. اما، جاتون خالی، جاهایی که بر و بچه ها جمعن و کلی صفا میکنیم. گل بگو، گل بشنو، تو سر و کله ی هم بزن، بحثای مذهبی به پا کن، با مزه بازی در بیار....

خلاصه هر کاری که دوس میداری از خودت تراوش کن!!

یکی از دوستان خوبمون به جمع متأهلین پیوست، اونهم چه پیوستنی!!

بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا

روز دوم عید این دو جوان دل در گرو عشق هم سپرده با سادگی و صفایی که شایسته ی اونها بود سر سفره عقد نشستن و مزدوج شدن.

 من همیشه به دوستانم تأکید داشتم که اونایی که دم از امام زمانی بودن میزنند و دوست دارن که برای آقا کاری انجام بدن، باید همّّ و غمّ و دقت فراوانی در مقوله ی ازدواج به خرج بدن.چون این خانواده ها هستند که بایستی جامعه رو مهیا کنند برای ظهور و قیام مولا-عج-

ما بایستی همسران صالحی رو انتخاب کنیم و خانواده های مستحکم و معتقدی رو بنیان بذاریم. باید فرزندان صالحی رو تربیت کنیم و تحویل اجتماع بدیم. اگر ما نتونیم همسران شایسته ای باشیم، نخواهیم توانست پدر و مادر ایده آل و امام زمانی برای فرزندانمون باشیم...

 

دختران مذهبی، پسران ولایی

شما با این سوسول قرتی هایی که صبح و شبشون با boy friend و girl friend بازی میگذره، فرق دارید. اینو باور کنید که برای آماده سازی جامعه تا رسیدن به حکومت آقامون، ما باید کاری بکنیم. چرا آمار طلاق باید در قشر متدینین و مذهبی های ما وجود داشته باشه؟؟؟

جایی خوندم که تنها حلالی از حلالهای خداوند که موقع اجرا شدنش عرش خدا به لرزه در میاد، طلاقه...

من همیشه به دوستانم سفارش میکردم که هر کدوم از ماها حتی اگر در خ از زمینه ها لَنگ میزنیم ، اما بایستی در زمینه ی ازدواج دید کامل و همه جانبه ای داشته باشیم.ما باید بتونیم یه مشاور خوب برای دیگران باشیم.

به نظر من خ بی معنیه وقتی که با دختران محجبه و به نظر عاقلی صحبت میکنم و ازشون در مورد ازدواج میپرسم، میگن که ما فعلاً قصد ازدواج نداریم و هنوز به این موضوع فکرنکردیم.

بابا، مگه آمادگی برای ازدواج چیه؟ مگه نه اینه که ما خودمون باید در پی باشیم تا آمادگی هم بدست بیاری. ضمناً برای دخترای تر ور  گل ما هم توی سنین خاصی فوج فوج خواستگار میاد. بعد از یه مدتی میشه سال و ماهی .... بعدشم که دیگه کسی به در نمیزند، پرنده پر نمیزند!!

صحبتم با دخترای خوبیه که توی  سن ازدواج هستن (حدود 18-25) چرا گزینه های خوب رو به بهانه های واهی رد میکنید؟؟ چرا مثل بچه ها رفتار میکنید؟؟

مگه برای شروع یک زندگی عاشقونه و زیبا چی لازمه؟؟

ایمان و اعتقاد، اخلاق حسنه، داشتن اندکی وسعت مالی برای اداره یک زندگی ساده و آبرومندانه، درک و شعور اجتماعی، شغل مناسب، و...

باور کنید برای شروع یه زندگی اصلاً و ابداً ماشین و خونه و مجلس اونچنانی لازم نیست. شیرینی زندگی به اینه که با همدلی و یکرنگی و تلاش متقابل بدست بیاری چیزایی رو که نداری...

هر چی سخت تر بگیری، سخت تر پیش میره.از ما گفتن بود ننه جون! !...

 

 

 

 

 

  با آرزوی خوشبخت شدن اونا و همه ی جوونای پاک و آسمونی...

 

بازم خودمونی

ازوقتی که اومدیم تو این شهر و از دوستا و خونواده ی عزیزم فاصله گرفتم، واقعا تنها شدم.

چندین عامل میتونست ناراحتی های منو تشدید کنه.اول از همه رفتن پسرم، پاره ی تنم ، جگرگوشه ام محمدصالح.

دوم: دور شدن از خونواده و دوستای خوبم از جمله زهرا.

بعد از اون هم  دور شدن از محیطی متنوع  و اومدن به یک شهر کوچیک و آروم ...

به قول محمد عزیزم هر کدوم از اینها به تنهایی میتونه عاملی باشه که آدمو واقعاً ناراحت و دلگیر میکنه.

اوایل که اومده بودیم اینجا، من مرده ی متحرکی بیشتر نبودم .شبا با یاد محمد صالحم میخوابیدم و اولین چیزی که بعد از بیدار شدن از خواب به یادم می اومد رفتن محمدصالحم بود.

مسئله ای که منو بیشتر از هر چیزی داغون میکرد این بود که میون افکار مختلف غوطه ور بودم .انسان هر لحظه از جانب خدای مهربون داره امتحان میشه.گاهی این امتحانا توی امورات  روزمره اتفاق می افته وما کمتر فکر میکنیم که شاید الآن همون لحظه ی امتحان خداونده.

اما رفتن محمدصالحم طوری بود که من یقین داشتم خداوند منو توی بوته ی آزمایش گذاشته. حالا من میبایست بهترین و کاملترین  رفتار رو از خودم نشون میدادم تا به خودم و خدای خودم ثابت کنم که من واقعا میتونم مثل مادرای شهدا باشم.

گاهی که زندگینامه ی شهدای بزرگوارمون رو میخوندم با خودم فکر میکردم منم اگه جای اونا بودم رفتاری صبورانه مثل اونها میداشتم. چون اونا از اینکه شهداشون راه درست رو رفته مطمئن هستن. اونا یقین دارن که شهیدشون الآن در جوار ائمه-ع- هستن وبه سعادت ابدی و بهشت برین رسیدن.

با این افکار نه اینکه کار اونها رو کم ببینم ،نه. خودم رو بیش از اونچه که بودم تصور میکردم.

از وقتی که پسرم گلم پاشو به زندگی ما گذاشته بود اونو نذر ائمه-ع- کرده بودم. نذر کرده بودم و با خودم عهد کرده بودم  که طوری تربیتش کنم که جونشو برا آقا و مولامون ،اباصالح عزیز بده. اسمش رو هم به عشق آقای غریبمون گذاشته بودم "محمدصالح"

 

الآن خداوند منو امتحان کرده بود و من میبایست به داد خودم میرسیدم تا بیشتر از این پیش ائمه بی آبرو نشم.

کم آورده بودم .و درک کردم که چه کار سنگینی رو ادعا کردم...

خداوندا ! مگر تو به فریاد ما برسی .

بنده همان به که ز تقصیر خویش عذر به درگاه خدای آورد....

 

روزاو شبای سختی رو پشت سر گذاشتم . هرقدر که در مقابل مهربونیها و محبت خدا بگم بازم جا داره. خدای که همسر خوبی مثل "محمدهادی" رو به من داده که واقعاً بودنش برای من مایه ی  آرامشه.

خداوندا تورو به خاطر وجود نازنین محمدم شکر میکنم....

 

خدایا تو رو به خاطر نعمت خانواده ی خوب، خواهرا و برادرای گلم ، شکر میکنم.  خدایا ! پدر ها و مادرهارو در پناه خودت حفظ کن و به اونا عمر طولانی و بابرکت عطا کن.

 

خدایا! دوست خوب بهشت دنیاست . بابت دوستای خوبی که به من دادی ازت ممنونم. خدایا دوستای خوبم رو عاقبت بخیر کن...

خدایا! زهرای خوبم رو بحق حضرت زهرا –س-  در زندگی دنیا و آخرتش ، سعادتمند کن.

 

خدایا! تورو بابت نعمت اهل بیت-ع- شکر میکنم. که اگر اونا نبودن معلوم نبود چه بلایی سر ما می اومد.

خداوندا ! من داشتم هلاک میشدم و این تو بودی که به داد من رسیدی.

 

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه. من اصلاً توی زمان حال زندگی نمیکردم. حتی گاهی نمیشد گفت که گذشته. من اصلاً زندگی نمیکردم.

من میبایست با استفاده از نعمتهای اطرافم خودم رو نجات میدادم .و این خود من بودم که میتونستم بیش از هر کس دیگه ای به خودم کمک کنم. من میبایست خودم رو از اون باتلاقی که توش گیر افتاده بودم بیرون میکشیدم. همه ی اطرافیانم دستاشونو برای کمک کردن بطرف من دراز کرده بودن و این من بودم که باید دستم رو جلو میبردم و دستشونو میگرفتم ...

 

این نیرو از من سلب شده بود و توان ای کار رو نداشتم.بالآخره این پسر خوبم محمدصالح بود که به داد مامان پر از گناهش رسید.

ازش خواستم برام دعا کنه . گفتم مولا که به من نظر نمیکنه تو ازش بخواه. تو ... مگه من تورو به راه اون ندادم .  

گفتم:پسرم ،صالح به داد مامان برس .دیگه نمیتونه...........

 

 

 

 

 و مولا به داد من رسید.مثل همیشه...

یه روز عصر جمعه ...

چه کارایی که این غروب جمعه نمیکنه....

 

مولای خوبم تو مارو هیچوقت فراموش نکردی و نمیکنی . این ما هستیم که با بی معرفتیمون دل مهربون تو رو میرنجونیم.

 

..رفتم سراغ مفاتیح الجنان. رفتم تا بیان ائمه رو برای دوای دردم بکار بگیرم. چه دعاهای نابی.

چه لذتی داره دوای درد رو از اونی بخوای که درد رو داده.

 

 

"یا مَنْ تُحَلُّ بِه عُقَدُ الْمَکارِهِ"

ای خدایی که ناگواریهای عالم به او گشایش میابد

 

"وَ یا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدایِد"

ای خدایی که سختیهای جهان به او آسان میگردد

 

(دعای رفع فقر و ترس وتنگی سینه و ...از امام سجاد-ع-   صحیفه ی سجادیه)

 

توی این جهان امروزی که انواع داروهای آرامبخش با حداکثر تاثیر دارویی هنوز نتونستن انسان رو به آرامش برسونند،بدون شک اون روزنه ی امید در این روز وانفسائی که هیچکس بفریاد دیگری نمیرسه "دعا"ست .باید رو به دعا آورد و آهسته آهسته شروع به خوندن دعا کرد. ادعیه رو زمزمه کرد.

با خوندن دعا این سؤال رو از خودم پرسیدم که چرا اینهمه مردم از جمله خودم ،این داروی روحی و معوی رو که واقعاً آروم بخشه رها کردیم و رفتیم دنبال داروهای که با درمان یه عضو،ده عضو دیگه رو بهم میریزه .

ما آدما حاضریم ساعتها و بلکه روزها و ماهها توی نوبت این دکتر و اون دکتر باشیم و انواع داروهایی رو امتحان کنیم که عاقبت اون معلوم نیس چی میشه. در حالیکه هیچ پزشکی حاضر نیست برای کوچکترین نسخه ی خودش ضمانت سلامتی کامل رو بده.

واقعاً ما آدما چی فکر میکنیم که حاضریم اینهمه در  برابر درمانهای مشکوک وقت صرف کنیم ، اما برای درمان حتمی خودمون حاضر نیستیم نیم ساعت وقت بذاریم و از دعا کمک بگیریم.

 

حاضریم برای نسخه ی احتمالی فلان پزشک توی فلان کشور ،مقدار زیادی پول و هزینه صرف کنیم ،اما یک دهم ! نه یکهزارم اونو هم حتی حاضر نیستیم در راه خدا و برای سلامتیمون "صدقه" بدیم.

 

از علوم دیروز گرفته تا امروز ،از دانشمندان شرقی گرفته تا دانشمندان غربی ، این مسئله رو باور دارند که "ارتباط با خدا و مبدأ مذهبی" میتونه بدترین و لاعلاجترین بیماریهارو درمان کنه.اما ماها چقدر غافلیم..

یکی از بهترین روش تأثیر دعا و اذکار-اونطورکه  در روایات و حتی در کتب روانشناسی مطرح شده- اینه که انسان موقع شروع دعا یا ذکر و یا هر اقدام درمانی ،به اون عمل ویا نحوه ی درمان یقین داشته باشه و اون کار رو با اعتقاد کامل سبب درمان خود ویا حل کننده ی مشکل خودش بدونه.

از این مطلب معلوم میشه که چرا در بعضی مواقع اثر میکنه و بعضی مواقع نه؟!

و اون،اینه که انسان برای انجام هر دعا یا ذکر و... بایستی از تمرکز حواس کافی و اعتقاد لازم برخوردار باشه.تا دعا تأثیر گذار بشه. وگرنه اگر دعا طبق عادت و یا بخاطر اینکه همه انجام میدن منم انجام بدم،ویابه علل متفاوت انجام بشه،بدون شک هیچ تأثیری نخواهد گذاشت.چنانچه این قاعده و قانون توی درمانهای جسمی هم مؤثر بوده و هست.

مثلاً اگه مریضی به یک دکتر خاص اعتماد داشته باشه و درمان خودش رو فقط به دست اون ببینه ، اگه اونو پیش بهترین متخصصهای دنیا هم ببرن ، تأثیر همون دکتر موردنظرش رو که بهش اعتقاد داره ،نخواهدداشت.

یکی از علتهای تشکیلات پزشکان  از قبیل: در نوبت گذاشتن مریض،اطاق در اطاق بودن مطب، تجهیزات پرهیبت کنار دست دکتر و...همینه که این "اعتقاد و اعتماد" رو در اکثر مریضها بوجود میاره. بطوریکه گاهاً میبینم مریض قبل از شروع درمان و مصرف داروهای تجویز شده،علائم بهبودی رو نشون میده. واین علتی جز جنبه ی روانی و خوددرمانی که توسط فلان پزشک صورت گرفته،نداره.

اما "دعا" علاوه بر اینکه خالق و آفریننده ی همه ی ما انسانها، ما را به اون فرامیخونه،

اُدْعونی اسْتَجِب لَکُم

بخوانید مرا،تا اجابت کنم شمارا

 علاوه بر جنبه ی روانی "خوددرمانی" جنبه ی "خدادرمانی " رو هم داره.

هر انسانی به میزان اعتقادش ،میتونه از دعاها و اذکار و ارتباط خودش با مبدأ آفرینش ،بهره ی کافی رو ببره و از کسانیکه سالها و ماهها باصرف هزاران هزینه های عجیب و غریب در صف مطب این و آن هستن جلو بزنه .خودش رو درمان کنه.مشکلاتش رو نه با انسانهای مانند خود، بلکه بوسیله "دعا" با خالق خودش در میان گذاشته و به آرامشی که ناراحتی به دنبال نداره، برسه.چه زیبا فرمود:

اَلا بِذِکْرِاللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ

آگاه باش که دل بیاد خدا آرام میگیرد...

 

و اما داستان ما....

 

بازم سلام –خ دیر کردم .(راستی همین الآن تا یادم نرفته بگم که خ = خیلی .

 

مدتها است که من این کلمه رو کامل ننوشتم .چرا؟؟ راستش خودمم نمیدونم .

 

شاید چون تنبلیم میشه .بنظرم کلمه سنگینی میاد .خ سنگین! )

 

خب داشتم مینوشتم.آره، این چند مدت که سر نزده بودم علت داره.یه سر رفتم دانشگاه

 

 برای کارای فارغ التحصیلی و بعدش هم که اومدم جمع و جور کردن خونه و ...

 

این روزا فصل جدیدی از زندگی من و محمدم شروع شده. زندگی توی یه شهر جدید.

 

اینجا ظاهراً خ تنهاییم.بجز چندتا از همکارای محمد دیگه کسی رو نمی شناسیم.

 

کمی دلگیره .اما تنهایی چیز بدی نیست .البته اگه از اون استفاده + ببری .

 

آدم توی تنهایی بیشتر و بهتر فکر میکنه. لااقل من اینطوریم.

 

تنهایی فرصتیه که ما آدما باید بیشتر به یاد اون محبوب حقیقی باشیم .گاهی ما اونقد ر

 

توی شلوغی وهیاهوی اطرافمون غرق میشیم که یادمون میره ما یه دوستی هم داریم

 

 که باید بهش سر بزنیم ،نه هر روز و هر ساعت که هر لحظه و هر آن...  

                   

اما آیا واقعاً ما این کار رو میکنیم؟؟؟؟؟؟

 

اشتباه نکنید منظور از تنهایی فقط این نیس که بریم یه گوشه بشینیمو با

 

هیچکس حرف نزنیم. ما می تونیم در میان تن ها هم تنها باشیم. گاهی ضروریه که

 

 ماها یه کمی از تن ها فاصله بگیریم تا به اون تنهای بی همتا نزدیک بشیم..

 

توی تنهایی افکار زیادی سراغ آدم میاد ،اما ما باید افکارمون رو در یه مسیر

 

 مثبت هدایت بکنیم.مثل خیلی چیزا که میتونه ملکوتی باشه یا شیطانی ،افکار ما

 

 هم میتونه ملکوتی باشه یا شیطانی.

 

حالا روی این موضوعات بیشتر فکر میکنیم تا ان شاءالله توی یه فرصت مناسب

 

 مطالب مدونی رو درباره «تنهایی» بنویسم.

 

خدایا مارو آنی و کمتر از آنی به خودمون وامگذار و در همه حال با ما باش.آمین

 

...ماه عزیز رمضون هم اومد و رفت .نمیدونم چقد استفاده کردیم.براتون گفتم

 

 که قرار نبوده من این ماه رمضونی رو روزه باشم.

 

طبق رساله احکام تمامی مراجع:

 

ـ زنی که زایمان او نزدیک است و روزه برای حملش ویا خودش ضرر دارد، روزه

 

 بر او واجب نیست و باید قضای آنرا بعداً بگیرد و باید برای هر روز یک مد طعام یعنی

 

 گندم یا جو و مانند اینها به فقیر بدهد.

 

ـ زنی که بچه شیر میدهد و شیر او کم است، اگر روزه برای بچه ویا خودش ضرر

 

 داشته باشد، روزه بر او واجب نیست و باید قضای آنرا بعداً بگیرد و باید برای

 

هر روز یک مد طعام یعنی گندم یا جو و مانند اینها به فقیر بدهد.

 

(لطفاً برای اطلاع دقیقتر به رساله مرجع محترم مراجعه شود.)

 

خدای خوبم تو چقدر مهربون و به فکر بنده هاتی.تو چقدر حکیمی ومدبر.

 

خدایا تو نسبت به بنده هات مهربونتر از هر مادری  به فرزندش.

 

قبلاًها با خودم می گفتم مگه یه مادر چقدر فرزندش رو  دوست داره که خدا بیشتر.

 

روزای اولی که از حضور یه موجود دیگه در وجودم مطلع شدم،حس غریبی داشتم.

 

 احساس یک تحول بزرگ.واقعاً نظام آفرینش رو دوباره درک کردم.ماجرای

 

خلقت در درون من روی میداد.شاید این اتفاقی بود که بارهای بار در این عالم

 

 روی داده بود و خدا میدونست که در اون لحظه ها چند هزار پدیده ی مشابه

 

 در حال وقوع بود، اما من برای بار اول داشتم اونوتجربه میکردم.

 

من داشتم «مادر» میشدم. مهربونترین موجود آفرینش.

 

مادر،مادر،واژه ای که شاید هیچ کلمه ی دیگه نمیتونه  به این اندازه بار احساس و

 

عاطفه رو با خودش حمل کنه.وقتی آدم واژه ی «مادر»رو میشنوه، باید خ بی احساس

 

باشه که یاد مهربونی وعاطفه نیفته.

 

وقتی محمد صالحم توی اون صبح زیبا ،20 مرداد 86 ،روز عید بزرگ مبعث ،

 

چشمای نازش رو به این دنیای .......... باز کرد،من بیشتر و بیشتر حس مادرشدن پیدا

 

کردم.تمام سختیهایی رو که شب گذشته دیده بودم با شنیدن صدای پسرم فراموش کردم.

 

همیشه دلم میخواست موجودی رو که خداوند اراده کرده بواسطه من ومحمدم به این

 

 دنیا بیاره ،طوری تربیت کنم که به درد ائمه –ع- بخوره.برای اونها خدمت کنه و

 

سرباز اونها باشه. از روزی که پسرم «محمدصالح» به مادر آلوده به گناهش لطف

 

 کرده بود وبه وجودم اومده بود،حس غریبی به من میگفت که این با همه فرق داره.

 

خودش به من الهام کرده بود که اونو نذر اهل بیت-ع- کنم. از خدا خواسته بودم

 

که اونو سرباز مولا اباصالح-عج- قرار بده تا قطره قطره خونش رو نثار مولا بکنه.

 

با اومدنش همه چیز برای من معنا و مفهوم معنوی پیدا کرده بود.دیگه نمی تونستم

 

 حتی یه لحظه هم بی وضو باشم. با زیارت عاشورا مأنوس بودم و دل کندن از مجالس

 

 اهل بیت-س- برام محال بود.....

 

اینها همش لطف موجود پاک و معصومم «محمدصالح» بود . با اومدنش توفیق

 

 زیارتهایی پیدا کردم که وقتی بهشون فکر میکنم مثل یه رؤیاست.اول از همه

 

 زیارت مولا وآقامون  امام رضا-ع-  زیارت شهدای گمنام، زیارت مرقد پاک و مطهر

 

 امام خمینی-ره- ،شهدای والامقام بهشت زهرا-س- شهیدان بزرگی چون :

 

دکتر بهشتی و یارانشون، دکتر چمران و...

 

پسرمن بیش از اونکه فکرشو میکردم عاشق شهدا و شهادت بود.و خ زودتر از

 

 اونیکه من منتظر بودم به جمع شهدا پیوست...

 

پسر گلم،نور چشمم،بهشت مبارکت باشه...

 

       اباصالح!  ای دریا دل ترین !

 

...به سان مورچه ای که به اندازه ی توان خویش ،تحفه ای برای سلیمان می برد ،

 

هدیه ای به بارگاه تو تقدیم کردم .

 

...و می دانم که سرزنش ام نخواهی کرد،از این که هدیه ام کوچک است

 

در برابر عظمت تو ...

 

اکنون به لطف و مهربانی خویش ،

 

هدیه مرا بپذیر ...

 

فرزند نوگل مرا بپذیر ...

 

فرزندی که قلبش رابا محبت تو آشنا کرده ام و شهد شیرین تر از عسل مهرت را،

 

نه جرعه جرعه که دریا دریا،در کام جانش ریخته ام...

 

و بگذار تا فدای تو باشد ؛

 

فدا شود به راه تو ،

 

که همه چیز منی

 

و همه ی هستی او...

 

ای تمام سرمایه زندگی من ...

 

ای نهایت آرزوهای من ...

 

ای محبوب آسمانی من ...

 

مهدی جان !