سه سال و نیمگی یعنی

سه سال و نیمگی یعنی بزرگ شدن!مستقل شدن!

سه سال و نیمگی یعنی مهد رفتن

سه سال و نیمگی یعنی تمرین نه گفتن.یعنی مخالفت کردن

سه سال و نیمگی یعنی شیرین زبانی کردن،قصه گفتن،شعر خواندن.جواب حاضر بودن!

سه سال و نیمگی یعنی اوج تخیل

سه سال و نیمگی یعنی قلدر شدن!دعوا کردن

سه سال و نیمگی فصل بازی های جمعی!

پسرک نازنینم سه سال و نیمگیت مبارک!

قربان قد و بالای نازنینت که هنوز ریزه میزه است.فدای تو بشوم...

مدت هاست که میخوام بنویسم اما واقعا نتونستم.حتی جملات تو ذهنم آماده بود اما این مدت واقعا کم وقت داشتم.خیلی کم.کار نمونه گیری پایان نامه ام شروع شده و هر روز بیرونم .پنج شنبه و جمعه ها هم که مشغول امورات خانه! حالا هم که میخوام بنویسم هزاران جمله تو سرم تلنبار شده که باید یکی یکی از ذهنم بکشم بیرون و بیارمش اینجا.

تو این مدت 4 ماهه اتفاقات زیاد افتاده.روز عید غدیر بابایی مهربون حسین زحمت کشیدند ما رو به صورت غافلگیرانه فرستادند لار که آب و هوایی عوض کنیم.از اونجایی که هیچ کس تو لار خبر نداشت سورپرایز حسابی شد.از صبح که تو هواپیما نشستیم پسرک شروع کرد به نق زدن.کی میرسیم پیش علی؟چرا نمیرسیم؟مگه نگفتی با هواپیما زود میرسیم!کاش با ماشین اومده بودیم!!!!!خلاصه اینکه اینکه خواب آلوده بود و هی غر میزد.بعدش هم گرفت خوابید و خیال من رو راحت کرد.قرار بر این بود که آقای پدر به کسی خبر ندن و ما خودمون تاکسی بگیریم بریم در خونه مون.اما دلشون طاقت نیوورده بود و ساعت 8 صبح بعد از پرواز ما تماس گرفته بودن با پدر و مادرم که پاشین برین دختر و نوه تون دارن میان.مادرم اینا هم ذوق زده شده بودن.
سفر خیلی خوبی بود.همون روز اول به مناسبت عید،ناهار رو دعوت دایی ام بودیم.تمام قوم و خویش ها رو اونجا دیدیم.خیلی شلوغ بود حسین اونجا حسابی بازی کرد.یه شام هم دعوت خونه دایی خدابیامرزم بودیم در واقع خانمشون به یاد دور هم نشینی های قدیمی یه مهمونی زنونه گرفته بودن.یه شب هم خونه خاله ام اینا.در کل برای روحیه درب و داغون من خیلی عالی بود .



از دیگر اتفاقات این مدت بردن حسین به چشم پزشکی بود.حدود یک سال پیش دکتر چشم حسین گفته بود که احتمالا حسین نیاز به عینک خواهد داشت.چون چشمش آستیگماتیسمه.قرار بود که بعد 6 ماه دوباره مراجعه کنیم اما تنبلی کردیم و نرفتیم.تا اینکه بعد از کش و قوس های فراوان بالاخره 9 آذرماه نوبت گرفتیم و رفتیم.شماره چشم حسین یک و نیم بود.خوشبختانه و متاسفانه نه کم شده بود و نه زیاد.برای همین دکتر عینک داد برای مطالعه !!!! و تلویزیون و کامپیوتر و نقاشی.حسین جان رسما از روز شنبه 12 آذر عینک میزنن!

الهی قربون پرفسور نازنینم بشم.گلکم.عزیزکم...
اواخر آذرماه بود که جواب کمیته اخلاق پایان نامه ام اومد ومن باید دیگه رسما کار نمونه گیری رو شروع میکردم.یه 10 روزی رضایت گرفتن از انجمن ام اس طول کشید تا 5 دی ماه که قرار شد برم و کارم رو شروع کنم.چند ماهی بود که دغدغه مهد بردن حسین رو داشتم.خیلی بهش فکر کرده بودم به مهدکودکش،رفتنش ،عادت کردنش و خیلی چیزا.همش هم میترسیدم.برای همین ازش دوری میکردم.تا اینکه دلم رو زدم به دریا و 5 دی رسما به همه اعلام کردم که حسین رو از فردا میبرم مهد دانشکده.خوب سخت بود.یعنی به خاطر پیشینه حسین برای من امر ترسناکی بود.خلاصه از سه شنبه 6 دی حسین رفت مهدکودک.
حقیقت این بود که سه هفته اول مهد رفتن رو ما به شدت عذاب کشیدیم.روز اول و دوم خوب بود.تا اینکه پنج شنبه و جمعه افتاد وسط مهدکودک رفتنش.شنبه هم خوب بود.این خوب یعنی فقط غر میزد و گریه نمیکرد.فقط پشت هم از مربیاش میپرسیده مامانم کی میاد.خونه هم هی غر میزد فردا نمیرم.صبح هم یه ذره غر میزد و گریه.
تا اینکه یکشنبه کاری برام پیش اومد من یه دو ساعتی دیرتر رفتم دنبال حسین.یعنی به جای 12 دو بعدازظهر رفتم.واااااااای چشمتون روز بد نبینه دماری از روزگار ما درآورد.خیلی روزهای سختی بود.دیوانه شدیم!از 6 عصر شروع میکرد به گریه کردن تا موقع خواب.بعضی وقتا از خواب بیدار میشد و گریه میکرد.لجبازی،بیقراری.صبح خودش رو به خواب میزد.خودش رو به مریضی میزد.شاید کسی باور نکنه انگار بچه 10 ساله ای بود که میخواست ما رو گول بزنه.به روش هایی متوسل میشد که بیا و ببین.صبحونه نمیخورد.دیر کاراش رو انجام میداد بعد میگفت دیر شده نمیریم.متوسل میشد به پایین که تو برو من میمونم پیش بی بی!!!دیگه مجبور شدیم بهش بگیم که بی بی هم صبحا میره کلاس!!بنده خدا مادربزرگش جرات نداشت صبح در خونه رو باز کنه.تو ماشین یک بند ناله میزد که نمیرم.البته در 95 درصد موارد  تا از در مهدکودک میرفتیم تو ساکت میشد.و آدم میموند آیا این پسرک همان حسین است یا نه.هر چند تو مهدکودک به جای گریه کردن پونصد دفعه میپرسید مامانم کی میاد دنبالم؟زود میاد؟ به هر کی میرسید و با هر کی تلفنی حرف میزد گریه میکرد که من فردا مهدکودک نمیرم.ضجه میزدا.اساسی!!!!روانی شده بودیم.فشار از همه طرف بود که نبرینش.با دو سه نفری از مشاورین مشورت کردیم و در کل به ما گفتن بازیشه تسلیمش نشین.تسلیمش نشدیم تا اینکه از هفته سوم به بعد خوب شد.اما هر صبح که میخوایم بریم صد دفعه میگه مامان زود بیای دنبالما.......
از سختی کشیدن خودم هم فقط همین رو بگم که روزانه نزدیک به دو و نیم کیلومتر پیاده روی میکردم که هم به نمونه گیریم برسم هم به مهدکودک رفتنش.به قول همسرم اشتباه من اینه که میخوام چندین کار سخت رو با هم انجام بدم.با یک دست چند تا هندونه بردارم.اما میدونین! این ترس من از جدایی حسین و مهدرفتنش باعث شد یهویی بزنم به دل کار!!!!!!
این از قصه مهدکودک.هر چند پسرک ده روزیه که به خاطر آبله مرغون مهد نرفته.



پسر نازنینم از وقتی رفته مهد رفتارهاش تا یه حدی تغییر کرده.جسورتر شده.اجتماعی تر شده.وقتی جایی میریم راحت تر شروع به ارتباط میکنه.بازی های جمعی رو بیشتر انجام میده.تو قرارهامون با دوستان بامحبت تغییراتش رو به وضوح حس میکنم.
عزیزکم ریسک پذیر شده.قلدربازی هم درمیاره.مهربونکم دیگه مثل سابق محتاط نیست.تا یه حد زیادی خوشحال هستم و تا مقداری هم نگران.
پسر مهربونم پسر نازنینم پسر قشنگم خیلی دوستت دارم.


نمونه ای از منظره کشیدن حسین

عسلکم به شدت به خوندن و نوشتن علاقه منده.با آهنرباهاش مینویسه.اوایل فقط کلماتی که بلد بود رو مینوشت.اما الان کلمات خودساخته هم با آهنرباهاش مینویسه.با قلم و کاغذ نمینویسه ها.بعد میاد جای حروف رو با هم عوض میکنه و مسخره بازی درمیاره.مثلا من بن بن بن 4 براش گرفتم.مینویسه باهاش توحید اما میاد جای د و ذ رو عوض میکنه و میشه توحیذ!!!!

نمونه هایی از الفبا نویسی حسین حدود سه ماه پیش


شکل پیشرفته نوشتن(ایران نوشته)



اینجا با آهن رباهاش چراغ راهنمایی درست کرده و بارون رنگارنگ داره میباره

اینجا صورت درست کرده!


عینک آهن ربایی

تقریبا یک ماه تب تلفن گرفتن گرفته بود!!!!!! کلی پول تلفنمون شد.119 اعلام ساعت،192 اعلام اوقات شرعی،144 قرآن خوندن و...
حسین البته لیستی از تلفن های سه شماره ای رو بلد بود که میدونست نباید شماره شون رو بگیره.110،115،118،121،122،113 و غیره.
علاوه بر این شماره تلفن من و باباش و خونه هر دو مادربزرگهاش رو حفظه.

حسینم بلده تا 100 رو به انگلیسی بشماره.تا 1000 هم به فارسی.خیلی از کلمات انگلیسی رو بلده.تا 13 رو بلده فرانسوی بشماره.حروف الفبای عربی و انگلیسی و فارسی و فرانسوی رو کاملا حفظه.اشکال رو هم به زبان انگلیسی و فرانسه بلده.حالا نه اینکه فکر کنین ما بردیمش کلاس زبان.اتفاقی یه سایت پیدا کردیم به آدرس http://www.literacycenter.net # که با نشستن گهگدار پای این سایت یاد گرفته.بدون دخالت ما.

دیگه از تب مسابقه دوراهی افتاد.بازی با شخصیت های تخیلیش هم کم شده.

عشق مترو سواریه.از سر خط تا ته خط.یکی از بزرگترین آرزوهای هر روزه اش اینه که با بابایی اش تنها برن مترو و برن قسمت آقایونی(به اصطلاح خود حسین) و هی ایستگاه های مختلف پیاده بشن.تقریبا اسم 80 درصد ایستگاه های خط 1 و 2 و 4 رو بلده.عشق ایستگاه دروازه دولته.بازی هر روزه اش با من،نوشتن اسم ایستگاه های مترو با آهنرباهاشه که بر عهده خودشه و اعلامش توسط من!مثلا من اون خانمه ای هستم که اسم ایستگاه ها رو تو قطار میگه.و خودش هم اون آقایی که تو هر ایستگاه نام ایستگاه رو میگه....
آخرش هم بابای مهربون لطف کردن یه نقشه از 5 خط متروی تهران پرینت گرفتن و زدیم به اتاقش.عشق میکنه با این نقشه.
قربونت برم پسرک گلم......



یادم رفت بگم که حسین هر صبح به محض بیدار شدن از خواب میره سراغ بن بن بنش و بهش سلام میکنه.

با وجود همه این خوبی ها و شیرین کاری ها حسین نازنین اوقاتی رو هم برای راه رفتن روی اعصاب ما اختصاص میدن!!!!!! لازم به ذکره این ساعات در طول روز کم نمی باشد!!!!!!!


از یاد رفته هایی که در متن نیامده است:

1.مهرماه بود که توی نمایشگاه رسانه های دیجیتال با دوستان با محبت عزیز قرار گذاشتیم.ویژگی بسیار خاص این دیدار،دیدن مجدد محمدین گلم و مامانشون بود که بسیار مشعوف گشتیم.

ادای حسین اینجا دیدنیه ها!

2.پسرکم خیلی وقته که خودش تنها تو اتاق میخوابه.نمیدونم این رو نوشته بودم یا نه.اینقدر دیر به دیر مینویسم که بدیهیات فراموش میشه!یکی دیگه از نکاتی که یادم رفته بود بنویسم استقلال حسین توی دستشویی رفتن و شلوار پوشیدنه که حول و حوش 4 ماهی هست خودش انجام میده.

3.بازی با کلمات رو زیاد انجام میده.آدم خنده اش میگیره.اونروز از حمام اومده بود بیرون کلاه سرش گذاشتم.میگه چرا کلاه میذاریم؟میخوایم بریم ایستگاه شهید کلاهدوز!!!

4.شب 22 بهمن توی خیابون بودیم.به رسم هر ساله ساعت 9 از تو ماشین الله اکبر گفتیم.(البته هر سال رو پشت بوم خونه تکبیر میفرستیم)حسین اینقدر ذوق زده شده بود که خدا میدونه.داد میزد الله اکبر.مرگ بر آرمیکا!مرگ بر اسرائیل.روز 22 بهمن هم حسابی شعار میداد.قربون گلکم برم.

5.هر جا میره مثلا مطب دکتر،توی مترو یا جاهای دیگه سخنرانی راه میندازه.داد میزنه ها!!!!!که همه صدای مبارکشون رو بشنون!مثلا تو مترو ایستگاه ها رو به اطلاع عموم میرسونه.یا در مورد حروف الفبا سخنرانی راه میندازه. 

اشکالی را که مشاهده میفرمایین جوجه ها و مادر و پدرشان هستند.ارتباطش را یافتید به ما هم بفرمایید!


پی نوشت:
1.حسین از روز دوشنبه 23 بهمن ماه اولین دونه آبله مرغونش نمایان شد.خدا رو شکر خیلی شدت نداشت.تعداد دونه هاش خیلی کم بود.امیدوارم دیگه مصونیت براش ایجاد شده باشد.
بیربط نوشت!

2.وزنش در همون حد 12 کیلو باقی مونده.بنده خدا داشت بیشتر میشده که با سرماخوردگی و آبله مرغان متوقف شد!

3.دوستان عزیز ادامه مطلب ربطی به خاطرات حسین نداره و واگویه های دل خودم به خاطر مسائل پیش آمده تو کشوره.عزیزانی که تمایل ندارن مطالعه نفرمایند!!

ادامه نوشته

من مسلمانم نام فرزندم حسین!

جوگیری کلا چیز بدیه.نه به اون 4 ماه آپ نکردن نه به این دو تا پست در یک روز!!!!!!

با تو بودن خیلی لذت بخشه عزیز دلم.

هر چند یه موقع هایی من بی حوصله ام و نمیتونم غرها و نق هات رو تحمل کنم.اما همینکه حال و روزم خوب میشه تو هم دلپذیر میشی.شاید دید من بهت فرق میکنه.

عزیز دلکم من چون دیر به دیر از تو مینویسم خیلی چیزها یادم میره و توی نوشتن فراموش میشه.یه سری چیزهایی یادم اومد که گفتم اضافه کنم به اضافه شیرین زبونی های امروزت

امروز که از خواب پاشدی منو هی بوس میکردی و میگفتی پاشو غشنگ من.دیگه الان همه ق ها رو که قبلا گ تلفظ میکردی غ تلفظ میکنی!تازه با دقت هم این کار رو انجام میدی!

اگه فاصله افتاده رو خیلی باحال میخونی.تیتراژ سریال فاصله ها.دایی علی یادت داده.اینقدر قشنگ میخونی که میخوام بخورمت.

یک مدته که به شدت به صندلی ماشین علاقه مند شدی و همش میری روی صندلی خودت میشینی.قبلا هیچ تمایلی به این کار نداشتی اما الان دو سه ماهی هست که صندلی ماشین رو ول نمیکنی.امان ا ز این که جا نداشته باشیم و بخوایم صندلیت رو جمع کنیم.!!

توی ماشین هم آهنگ های درخواستی داری.یه مدت ایران که کوفه نیست و ما بچه های ایران جنگیم تا رهایی بود.الان هم شده آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو!و بشکن سبوی باده را هستی تویی هستی تویی.امروز صبح داشتم تخم مرغ نیمرو میکردم.وقتی تخم مرغ رو شکوندم با شیطنت گفتی بشکن سبوی باده را........

البته به این لیست اضافه کنین پرنده های رها دسته دسته می آیند افتخاری رو.به اضافه اون تواشیح بسیار زیبا که محرم از رادیو معارف پخش میشد و بابایی ضبطش کرده.السلام علی الحسین.السلام علی الحسین السلام علی الحسین.السلام علی ......

امروز کلی با هم بازی کردیم.بازی حرکتی!من واقعا کم آوردم ولی تو هی میگفتی پاشو از اول.یه بازی ای که خودت ساختیش این بود هی میدوییدیم و صداهای مختلف درمیاوردیم.صدای باد،صدای شکستن شیشه!صدای گنجشک،صداش چک چک آب.صدای فوت!!!!!

به شدت به نوشتن و خواندن و بخش کردن و حروف الفبا علاقه مندی.مثلا ازت میپرسیم امروز با کی رفتی بیرون؟میگی با می ثم.تقریبا همه کلمات رو راحت بخش میکنی و میگی چند بخشه.از هر چی بتونی برای خودت نوشته درمیاری.دیروز یه تیکه نون بربری گرفته بودی دستت و میگفتی ببین شبیه با هست.با اسباب بازی هات هم تا میتونی از این جور کارا میکنی.مثلا الف مینویسی باهاشون.با مینویسی.بابا،آب،باد رو میتونی بنویسی.قبلا هم گفتم بالای 25 کلمه رو بلدی بخونی.

درخت،میز،مرغ،علی،حسین،پدر،خوب،بابا،بچه،باد،باران،آب،بادبادک،بادکنک،سیب،کوه،سگ،ابر،گل،مادر،مامان،در،دیوار،تابلو،

ماهی،چمن،توپ،گربه،،اردک،سبز،آبی...

الانم پیشم نشستی.بهت گفتم میخوام کلماتی رو که بلدی بخونی توی وبلاگت بنویسم.داری بهم یادآوری میکنی که از قلم نیافته.الهی من فدات بشم.قربونت بشممم.چشم همه رو مینویسم!

عاشق چراغ قرمزی.دوست داری پشت چراغ قرمز وایسیم!فکر کنم تنها کسی توی تهران باشی که از وجود چراغ قرمز اینقدر خوشحال میشه.!!!!! وقتی چراغ سبز باشه کلی حالت گرفته میشه.وقتی میرسیم به چراغ قرمز میگی دنگ چراغ قرمز و شروع میکنی به شمردن و وقتی سبز شد میگی دنگ چراغ سبز!در این صورته که از چراغ سبز شدن دلگیر نمیشی!!!!!!

حول و حوش دو ماهه که به تفنگ بازی علاقه پیدا کردی.همش هم تیراندازی میکنی.توی حرم امام رضا که بودیم هی مسخره بازی درمیاوردی و به این و اون تیراندازی میکردی که زودتر راه بریم آخه جلومون خیلی شلوغ بود.دیروز رفتم تفنگت رو که قایم کرده بودم درآوردم به خیال خودت رفتی به تمام وسایل من تیراندازی کردی و نابودشون کردی.....

واژه های آقایونی:

خدمت شما عرض کنم......

ببین عزیز من(وقتی میخوای چیزی رو توضیح بدی)

به نظر من......(قربون نظراتت)

وقتی در حال مسابقه اجرا کردنی خوب خانم اسمتون چیه؟خانم.... تحصیلاتتون؟

من جوانم اما میثم خردساله!!

وقتی دعواش میکنیم:اِاِاِ به توهین کردی؟آخه این درسته به نظر شما....

چند مدت پیش وقتی گریه های مظلوم نمایی میکرد و من اعتنا نمیکردم(اشک میریختاااا) میگفت من که قدقدا میکنم برات بذارم برم؟

اعصابمو خرد کردی؟(بچه مگه تو فینگیلی اعصاب هم داری؟)

وقتی میره تو شخصیت آقای مجری یا آپوش خیلی رسمی باهامون حرف میزنه.مثلا میگه خانم.... اسم پدر حسین چیه؟

آهان یه چیز دیگه حسین واوها رو الف میکنه.مثلا آسون رو میگه آسان.توی شعر فاصله ها چه آسون دل بریدی رو میگه چه آسان دل بریدی!!!!!!یه موقع هایی اینقدر جوگیر میشه که به نوزده هم میگه نازده!!!!!!

مامان من کی کت شلوار میپوشم داماد میشم.مامان من کت شلوار دوست دارم.

با خودم عهد کردم اگه دایی اش یا عموش یه کدومشون زن بگیرن برای حسین کت شلوار بخرم تا تو مراسمشون بپوشه!!!

میگم حسین بزرگ شدی دوست داری چه کاره بشی؟میگه مهندس....

پانوشت:

1.عنوان رو جدی نگیرین.هیچی به ذهنم نرسید مگه شعر سهراب.اگه میدونست اینجوری از شعراش استفاده میشه هیچ وقت شعر نمیگفت!!!!!!!!!

2.یادم رفت بگم پسرکم عشق ماکارونی و بستنی از همه نوع اعم از خونگی و چوبیه.بستنی براش حکم دوپینگ رو داره!

عنوان ندارد!!!!

وقتی این همه مدت طولانی نمی نویسم و حس ندارم وقتی میخوام بنویسم نمی دونم چی بگم و از کجا بگم.چقدر بده آدم یه عالمه حرف تو ذهنش باشه اما نتونه بیانش کنه.تو این مدت دو سه باری نصف و نیمه نوشتم و ول کردم یعنی دیگه نشد کاملش کنم و بذارمش تو وبلاگ این قبیل نوشته ها رو آخر همین پست میارم.

اوووووووووووه هفده خرداد کجا و 15 مهر کجا!چند روز میشه؟3 ماه و 29 روز!!!!! باید دو روز دیگه 4امین ماهگرد آپ کردن اینجا رو جشن بگیرم!

حسین عزیزم همین امروز دقیقا 3 سال و 2ماه و 3 روزه است.

جمله تکراری همه پست های من اینه که پسرم مردی شده واسه خودش.و واقعا من هر بار که آپ میکنم این مردانگیش رو در مقابل پست های قبلی به وضوح میبینم.خوب پس دیگه قابل ذکر نیست.از کجا بگم؟طبق معمول از خاطرات....

20 خرداد که جمعه روزی هم بود جشن تولد زهرای نازنینمون بود که با حسین رفتیم و حسابی هم بهمون خوش گذشت.اونجا بود که حسین دلش آب افتاد برای تولد گرفتن!هی تو خونه میخوند تولد تولد تولدت مبارک!چرا زحمت کشیدی خواستی بیشتر بیاری و از این قبیل اشعار مربوط به تولد!صد البته می پرسید کی جشن تولد منه.ما هم که فرزند ذلیلیم حسابی.بساط تولد براش چیدیم.


حسین و میثم در تولد زهرا جون

با حضور دوستان عزیزش و چندی از اعضای خانواده خودمون.با خودمون فکر کردیم که 12 مرداد که تو ماه رمضونه و نمیشه تولد گرفت پس بندازیمش آخر ماه مبارک رجب که میشد 11 تیر ماه.فکر میکنم شنبه بود.دوستان نازنین رو دعوت کردیم و اتفاقا همون موقع خاله ام و دختردایی و مامانم هم تهران بودن.و باز هم اتفاقا یه نوعروس هم داشتیم که میشد عروس دایی ام و به همین دلیل جشن تولد حسین یه رنگ و لعاب خاصی گرفت!امیرمهدی و علیرضا و محمدصدرا و میثم و حانیه و زهرا مهمونای ویژه تولد حسین بودند.انصافا برای بچه های سه ساله تولد دوستانه بیشتر خوش میگذره.به حسین که خیلی خوش گذشت.به ما هم همینطور.بقیه رو نمیدونم!!!امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه

کادوها:

امیرمهدی جون وخاله فرزانه:یه هواپیمای خوشگل

علیرضا جون و خاله هدی:دومینو با ماشین چیدمانش

محمدصدرا جون و خاله حمیده:یه بلوز خوشگل مردونه

میثم جون و خاله حمیده: یه بلوز خوشگل مردونه و یه آلبوم خوشگل

حانیه جون و خاله زهرا:کتاب خوب قصه های مزرعه

زهراجون و خاله مریم:یه بلوز و شورت خوشگل

عمه جون:یه سرویس قابلمه و آشپزی اسباب بازی وجعبه ابزار خوشگل و کامل

بی بی جون تهران: یه اسباب بازی ماهیگیری دوست داشتنی!

خاله جون مامان و بابا:عروسک پت و مت(اسمشون رو گذاشت حسین و میثم)

دایی جون کوچیکه:یه هواپیمای خوشگل

آقا جون تهران:یه بلوز خوشگل آستین کوتاه

عموجون:یه دست بلوز و شورت خوشگل

بی بی جون لار:20 هزار تومن پول

خاله سمیه:یه بلوز و شورت خوشگل

شاید اگه همون موقع مینوشتم جزئیات بیشتری یادم میموند اما دریغغغغغغغ

امیرمهدی و میثم و حسین در تولد حسین!

قبل از ماه رمضون هم یه روز دعوت شدیم خونه حانیه عزیز.بسیار هم خوش گذشت.دست خاله زهرا جون درد نکنه.

ماه رمضون امسال مثل همیشه پربرکت بود.حسین هر شب بعد افطار با بابایی میرفت بیرون و دو تایی آبمیوه میخوردن.تازه وقتی میگفتیم مامان هم بیاد میگفت نه خودمون با موتور میریم.یه شب هم که رفتیم مصلی.طبق معمول نمایشگاه قرآن بود.فضای نمایشگاه قرآن همیشه برای من دلچسبه.آدم میتونه توش نفس بکشه.برعکس نمایشگاه کتاب که دوست دارم مایحتاجم رو بخرم و سریع بزنم بیرون.

بیشتر وقتمون به دیدن تابلوهای دشمن شناسی گذشت که انصافا عالی بود.مشخص بود روی هر کدوم کلی فکر شده.حیف که قابل انتشار نبود.یه شب دیگه دوستان بامحبتمون دور هم جمع شدند و مثل پارسال عالی بود.به خصوص که آقایون هم بودن و در نگهداری بچه ها کمک میکردن و ما تونستیم کلی با هم گپ بزنیم.میثم عزیز و مامان و باباش.امیرمهدی شیرین و مامان و باباش.آقا مهدی کوچولو و مامان و باباش.حانیه نازنین و مامان و باباش اومده بودند و از دیدار بقیه دوستان محروم بودیم.خیلی خوش گذشت.اون شب امیرمهدی و میثم و حسین کلی با هم بازی کردند.امیرمهدی جونم و میثم جونم بیشتر اهل بدو بدو بودند اما حسین طبق معمول یه گوشه لم میداد و خرابکاریهای خودش رو میکرد.کلی هم سوتی داد!!!!هی به حانیه اظهار لطف میکرد که موجبات خنده ما رو فراهم کرد.پسرکم بچه های کم حرف و مظلوم رو خیلی دوست داره.حانیه توی قرارها اینجوریه(خونه شون رو نمیدونم).برای همین خیلی بهش اظهار لطف میکنه.جشن تولدش هم هی دنبالش راه افتاده بود.خلاصه که ما به این پسرک یه عالمه خندیدیم.وقتی می اومد آب میخواست برای حانیه.وقتی سراغش رو میگرفت و....یه چیز دیگه ای هم که بین پسرکان اتفاق افتاد و برای من جالب بود روی هم ریختن میثم و حسین بود!امیرمهدی بنده خدا دست میزد به کلمن و لیوانی که ما آورده بودیم

حسین:دست نزن

میثم:به وسایل دوست جون من دست نزن

حسین :آفرین میثم!!!!!

امیرمهدی با زیرانداز ور میرفت

میثم:دست نزن

حسین: آفرین میثم!!!!!!!

ما:

بعدش هم رفتیم با هم گشت زدیم با میثم جون اینا و باز هم کلی لذت بردیم.

تو دهه اول ماه مبارک یه روز حسین رو بردم کلاس نمایش های خلاق خانه کتابدار.نمی دونم قبلا در مورد اونجا نوشتم یا نه.خانه کتابدار یه جای خیلی صمیمی و بانشاطه برای بچه ها.کتاب خونه خوبی برای بچه ها داره.حسین با علاقه میره اونجا.فقط مشکلش اینه که به ما دوره.به هر حال اونروز رو رفتیم نمایشگاه و از همون جا رفتیم بیت برای نماز پشت سر آقا.من واقعا از بیت بوی بهشت رو استشمام میکنم.پسرک عزیز دلم اونجا خیلی آقا بود.نماز رو با ما خوند.با یه پسره هم که 5-6 سالش بود کلی کل کل کردن که برای من عجیب بود.

15 ماه رمضان هم مادرم اینا اومدن تهران و حسین دیگه آخر عشق و حالش بود.وقتی دایی کوچیکه میاد حسین همش بهش آویزونه.منم با خیال راحت به کارام میرسم و استراحت میکنم.

ماه رمضون تمام شد.نمی دونم چرا اما امسال دلم خیلی گرفت از رفتن این ماه خدایی.خدا قسمت کرد و امام رضا عنایت.بعد عید فطر رفتیم مشهد.با مادرم اینا و خاله ام.برای نازنین من این سفر خیلی شیرین بود.همراه بودن هر دو تا بی بی ها و آقاجون لار و دایی ها سفر رو به کامش شیرین کرد.بیشتر سفر حسین ،آقا بود و همکار.توی حرم هم عالی بود.توی این سفر مبارک خواب حسین به طور معجزه آسایی درست و درمون شد.یعنی شبها زود میخوابید و همین عادت مبارک رو به حمدالله تا الان حفظ کرده.دو سال بود آقا نطلبیده بود ما رو.خدا رو شکر.سفر دلچسبی بود.با ماشین خودمون رفتیم.برگشتنی هم ما و خاله و داداش بزرگه زودتر اومدیم  و مادرم اینا دو سه روز بیشتر موندند.توی راه برگشت یه جا وایسادیم برای نماز ظهر.نمی دونم حسین چش شد یک دفعه لج کرد و گریه شدید سر داد.دیوانه وار گریه میکرد.هر کاری میکردیم ساکت نمیشد.تقریبا یک ساعت تمام بی وقفه و با شدت گریه کرد.میدوید و روی خاکها مینشست.میخواست یه جوری ساختارشکنی کنه.دمپایی هاش رو درمی آورد و پاهاش رو خاک میذاشت.میگفت کثیف نیست.آخرش هم با همین پا گذاشتن رو خاک آروم شد.ما نفهمیدیم واقعا قصه چی بود!

مادرم اینا بعد از چند روز از برگشت از مشهد رفتن لار.یک هفته بعدش هم بابایی حسین آقا ماموریت شیراز داشت.ما هم با ایشون رفتیم.سفر خیلی خوبی میشد اگر مریض نمیشدم و تب و لرز نمیکردم.دوشنبه روزی حرکت کردیم و شبش رسیدیم شیراز.شب بابایی کار داشت و به ماموریتش رسید.ما هم خودمون رو انداختیم خونه خاله ام اینا که از شانس همون موقع شیراز بودن.فرداش رفتیم تخت جمشید.یعد از حدود 15 سال که رفتم اونجا تغییرات زیاد بود.شاید هم دید من متفاوت شده بود.اما خیلی جاها رو بسته بودن و فقط میشد از دور دید در حالی که همون 15 سال پیش ما به دیواراش دست هم میکشیدیم.

حسین در تخت جمشید

شبش هم به اتفاق خاله اینا و از همه مهمتر آقا رضای گل رفتیم باغ جنت.اونجا یه سری وسایل تاب و سرسره بود که حسین به پشتوانه رضا بدو بدو رفت سمت اونا.عجیب این بود که حسین با بچه ها دعوا راه مینداخت و قلدر شده بود.باور کنین ما به عمرمون پسرک رو تو پارک اینجوری ندیده بودیم.چهارشنبه صبحش هم راه افتادیم سمت لار و تا ظهر لار بودیم.شنبه هم که تعطیل بود.توی لار من همش مریض بودم و تب و لرز کرده بودم.اما به حسین خوش گذشت و بازی خودش رو میکرد و برای خودش گشت و گذار میکرد.بعد 2 روز هم برگشتیم تهران.

بعد اون هم یه روز دعوت شدیم خونه محمدصدرا جونم به مناسبت تموم شدن درس خاله جون.

یه قرار هم تو پارک مادران گذاشتیم که تا رسیدیم پارک رو میبستن.برای همین درست و درمون دوستان عزیزمون رو ندیدیم و ایضا دوستان جدیدی که قرار بود باهاشون آشنا بشیم.

یکشنبه هفته گذشته حسین رو بردم حلقه مطالعاتی.آقا پسر قصه شب بخیر الفی اتکینز رو توضیح داد.بعدش هم کلی با بچه ها بازی کردن.نقاشی هم کشیدن.توی راه برگشتن به مترو هم حسابی با میثم بزن بزن بازی کردن که واقعا از حسین بعید بود اما با سابقه باغ جنت هضمش آسونتر شد.....

این از دفتر خاطراتمون.تازه کلی هم موند.کل جزئیاتش رو یادم رفته.مگه آدم مغز انشتین باشه این همه مدت جزئیات تو ذهنش بمونه.

و اما حاشیه های زندگی با یک پسرک سه ساله شیرین

همونطور که گفتم ساعت خوابش بهتر شده.نه اینکه بیشتر بخوابه خیر.همون نه ساعت.تنها مزیتش اینه شبها زود میخوابه.صبح ساعت 8 یا زودتر بیداره ظهر نمیخوابه به هیچ وجه و شب تا 10 یا 10 و نیم بیداره.این ظهر نخوابیدنش باعث میشه کوفته بشه و اواخرش حسابی غر بزنه.که یه موقع هایی هم غیرقابل تحمل میشه.

حسین بالاخره رسما پرید.کلی هم به این پرش علاقه داره.از هر ارتفاعی که میبینه میخواد بپره.خدمت دوستان عارضم که پسرک عزیز ما جفت پا نمیپرید.یه بار در عنفوان کودکی پرید و بعدش اصلا نپرید.من هم که وسواسییییییییییییی.خلاصه هی ما بهش گفتیم اگه بپری بهت جایزه خوب میدیم.جایزه اش چی بود؟یه شهر خیابونی که باباش از سفر دوبی 2 سال پیش براش آورده بود.بالاخره با پریدنش از رو مبل جایزه اش رونمایی شد.کلی از وقتش رو با اون سرگرم میشه.تازه اوایل فقط ماشین بود اما الان هواپیما هم بهش اضافه شده.

حسین بیش از 10 شخصیت داره.2-3 ماه پیش بیشتر با اینا درگیر بود الان با تعداد محدودیش درگیره.این شخصیتها عبارتند از خود حسین (اسمش حسین 1 هست.)حسین 2 الی 7!!!!!!!!!!!!!!آپوش!!!! داداش!!!!!داداش2!!!!!!!!!!!کارگردان!!!!!!!!یه مدت هم گیر داده بود که نی نی داریم و اسمش هم محمدهادیه.هر چی میخریدیم میگفت برای محمدهادی هم خریدین!!!!

الان بیشتر روی حسین 1 ، داداش و آپوش تمرکز داره.حسین که خودشه با تمام خوبی ها و بدی هاش!و اما داداش.داداش شخصیت بسیار مثبت حسین هست.کافیه وقتی داره به شدت غر میزنه بهش بگی داداش از این رو به اون رو میشه.داداش کسیه که اشتباهات حسین رو انجام نمیده.توی حموم با زدن شامپو جیغ و داد نمیکنه.شستن صورتش اذیتش نمیکنه.وسایلش رو جمع میکنه.مسواک میزنه بی دردسر.خلاصه شخصیت آروم و بی دردسری هست.آپوش هم کاملا خیالیه.غذا درست میکنه.کارهای رانندگی و .... انجام میده و بیشتر توی بازی های حسین هست.

نمونه ای از دگرگونی شخصیت:

من دارم توی آشپزخونه غذا درست میکنم و همزمان تلفن صحبت میکنم.بابایی حمامه و حسین که اتفاقا تازه هم از حمام اومده بیرون تو اتاق خواب ما! داره بازی میکنه و طبق معمول جلوی آینه دراور.یهو صدا بلند میشه ماماااااااااااااان.خودم رو میرسونم اتاق.تلفن رو سراسیمه قطع میکنم.حسین جان کل شیشه ی عطر رو خالی کرده رو کتاب "بازی کنیم بخندیمِ"کتابخونه.فکرش رو بکنین شیشه عطرِ یاسِ سید جواد، سوغات مشهد.....چقدر دلم سوخخخخخخختتتتت.

حسین:مامان!حسین ،خیلی کارش زشت بود.نوچ نوچ نوچ

مامان:چرا اینکار رو کردی؟مگه نگفتم دست به شیشه عطر نزن!

حسین:من این کار رو کردم؟من که نکردم حسین بود!!!!

مامان:مگه تو کی هستی؟

حسین:من داداشم!!!!!!!!!!!!

بابا از حموم میاد بیرون و وضعیت رو که میبینه میگه: حالا که حسین این کارو کرده من یکی از کاکائوهاشو میخورم!

حسین:آره حسین خیلی کارش زشت بود منم یکی دیگه رو میخورم!!!!!

وسایل حسین تو اتاق پخشه:

مامان:نمیخوایی وسایلتو جمع کنی؟

حسین:من داداشم.من باید وسایل حسین رو جمع کنم؟!!!!!!!!

دیگه خودتون تا آخرش رو بخونین.......

برنامه مورد علاقه حسین در تلویزیون،برنامه کودک نیست.بلکه مسابقه ای است به نام مسابقه دوراهی!جدا من به این قضیه که حالات مادر در بارداری روی جنین تاثیر میذاره ایمان آوردم.من تو دوران بارداری این مسابقه رو میدیدم.حسین به شدت به این مسابقه علاقه منده.علاوه بر دیدنش مدام توی خونه ما دوراهی اجرا میشه.یا مجری پسرک هست و من شرکت کننده یا من مجریم و پسرک شرکت کننده!!!!!!!!!کلافه شدنم هم در حد جنون.....

تازگیها وقتی نماز میخونم میاد رو کولم سوار میشه.تصورش رو بکنین سجده و قیام و رکوع با حسین بر پشت!چه نمازیه این نماز!!!!!!

وقتی میخواد از کسی نظرخواهی کنه میگه نظر شما مسابطه؟(مساعده؟)

وقتی یه کار بدی انجام میده میگه من این کار رو کردم؟(با چشمای گرد شده و کاملا متعجب که هر کی ببینه فکر میکنه ما دروغ میگیم)

موقع هایی که لم میده و کتاب میخونه لذت میبرم.موقع هایی که با خودش بازی میکنه کیف میکنم.موقع هایی که با هم بازی میکنیم و شادی میکنه زندگی میکنم.موقع هایی که خوابم و از خواب زودتر بیدار میشه و بوسم میکنه و میگه مامانی بیدار شو یه چیزی ته ته دلم میلرزه.خدایا شکرت.

خدایا ممنونم از تو به خاطر آغوش کوچکی که به روم باز کردی.آغوشی که یه موقع هایی باز میشه و میگه مامانی دوستت دارم................

پسرکم ،نازنینم ،روح و روانم ،هستی من؛منم دوستت دارم.


پانوشتها:
1. یادم رفت بگم تو همون باغ جنت حسین با سر خورد زمین و رو سرش یه بادمجون بزرگ کاشتن!
2.تو دیدار خونه محمدصدرا هم امیرمهدی جونم از تاب افتاد و کلا نگرانش شدیم که الحمدلله به خیر گذشت
3.بقیه عکس ها به اضافه اون مطالبی رو که گفتم جسته و گریخته نوشتم تو ادامه مطلبه
4.واقعا واقعا از طولانی شدن پستم و در پی آن آسیب دیدن چشم و اعصاب شما معذرت میخوام!!!!!


 

ادامه نوشته

بچه شیعه


وقتی یک مدت طولانی نمی نویسی ؛دیگر حس نوشتن هم تمام وجودت را پر کند،نمیدانی چه باید بنویسی.از کجا باید شروع کنی.مستاصل میمانی.آن وقت میشود که گیر میدهی به شرایط و موقعیت.به بهترین وقت.گیرت بیاید این بهترین وقت یا نیاید؛فرقی نمی کند. هر وقت حس نوشتنت کاملا برگشت و ترست از نوشتن ریخت،آنوقت است که باز میتوانی از پسرک شیرین 2 سال و 10 ماه و 5 روزه ات بنویسی.و من چقدر مشتاق این نوشتن بودم و چقدر دستم به نوشتن نمیرفت!اراجیف بس است دیگر.باید از نانوشته هایم بگویم و از ناگفته هایم.شروع می کنم
بسم الله الرحمن الرحیم.
تا کجا گفته بودم؟آهان تا اونجایی گفته بودم که رفتیم لار.پست قبلیم خیلی مختصر بود اما مفید نبود.برات خیلی حرفها رو نگفتم.بهمن ماه 89 رفتیم لار.برای دیدن آقاجون و بی بی و دایی ها.و برای اینکه دلمون واشه!بابایی ما رو رسوند و خودش تنهایی برگشت.کلی برنامه ریخته بودیم برگشتنی بریم اصفهان و شیراز رو بگردیم.همون موقعی که لار بودم سرکی زدم به دانشکده پرستاری.شرایطم رو گفتم.اونها هم گفتند که نیرو میخوایم و برای تدریس لازم داریم.برای همین ترم (یعنی از اسفند).من هم پس از مشورت های زیاد با دوستان،اساتید و البته بابایی قبول کردم 6 هفته رو تدریس کنم.آزمایشی.هم من اونا رو محک بزنم هم اونا من رو.خلاصه اش این که دوباره برگشتیم تهران و این بار حسابی بار سفر بستیم و بعد از دو هفته برگشتیم لار........و من رسما استاد شدم!!!!!!همچین لحظات باشکوهی هم نبود.خداییش همش استرس و التهاب بود.فراهم کردن مطالب آموزشی اونم با یه بچه 2 ساله نیمه و فعال،دوری از همسر....و هزارتا مشکل دیگه.و البته این که من از خودم زیادی توقع داشتم خودش مسائل رو پیچیده تر میکرد!
و البته از حق نگذریم که در این میون سهم زحمات خانواده ام خیلی زیاد بود و به خصوص مادر عزیزم که بار نگهداری حسین رو در این مدت به دوش کشید.حسین ،هم دلتنگی من رو میکرد هم دلتنگی باباش رو.مصیبت بود موقعی که میخواستم برم دانشکده.میگفت منم میام دانشگاه.من میخوام درس بدم.حالا مگه به گوشش میرفت پسرک، که دانشگاه و کلاس جای تو نیست!اصلا و ابدا.میگفتیم باباجان شما باید بری مهد کودک نه دانشگاه.میگفت نخیر من بزرگ شدم میخوام برم درس بدم....یه روز که رسما حاضر شد و با ما اومد و به زحمت با آقاجونش برگشت.
خلاصه سه هفته قبل از عید من و حسین لار بودیم.یعنی از 7 اسفند تا 27 اسفند.و بعد برگشتیم تهران تا دوباره 27 فروردین ماه برگردیم لار.خدا میدونه چقدر لحظات دلتنگیم توی این مدتی که از همسرم دور بودم زیاد بود.حالا که ازش گذشته شاید نمی تونم وصفش کنم اما از پست قبلیم میزان پکر بودنم معلومه!!!
وقتی برگشتیم تهران حسین انگار وارد محیط جدیدی شده باشه.تمام اسباب بازیهاش رو درآورد و باهاشون بازی کرد.تو اون هیر و ویر 2 روز مونده به عید دست به خونه تکونی هم زدم و خونه رو هم تقریبا اساسی تکوندم.البته اگه شستن دیوار رو فاکتور بگیریم.فرش ها رو هم پدرجان حسین زحمت کشیده بودند داده بودند فرش شویی و حسابی برق انداخته بودند.(چقدر چسبید وقتی اومدیم خونه و فرش نو شدمون رو دیدیم.حالی بردیم اساسی).امسال فقط یه دست لباس عید خریدم برای حسین.امسال آخر ما عید نداشتیم.عیدمان همزمان شده بود با عزای بحرین و چه سوزناک بود........
سال 90 در حالی تحویل شد که برای اولین بار بعد از تولد حسین جمع سه نفره ما تنها بود!فقط خودمان بودیم.البته حسین یک ساعت مانده به سال تحویل خوابید.و ما تا خود صبح بیدار بودیم.حسینم خیلی ذوق داشت.قبل از خوابیدنش پای سفره هفت سین بود و شیرینی میخورد!با کلی ذوق و کمک حسین سفره چیدم.و به گمانم امسال اولین نوروزی بود که حسین مفهوم سفره انداختن را میفهمید!(زیادی ادبی شد)
روز اول  عید به دید و بازدید گذشت.البته فقط دید.یعنی آمدند ما رو دیدند.روز سوم عید مهمون های بسیار عزیزی داشتیم.دوستان عزیز اینترنتی ام.محمدین نازنین  و پدرشون (اولش اومدند و بعدش رفتند)و خاله سمیه عزیزاز اصفهان اومده بودند و کلی از دیدنشون ذوق زده شدیم.البته همچنان شرمنده شون هستیم(خودشون میدونند بابت چی).امیرمهدی عزیزم و خاله فرزانه ،میثم جون جونی و خاله حمیده ،محمدصدرای مظلومم و خاله حمیده،فاطمه زهرای دردونه و خاله طیبه مهمونمون بودند.خیلی به ما خوش گذشت.حسین از اول مهمونی خودش رو بزرگ حساب کرد(آخه بزرگتر از همه بود) و اسباب بازیهاش رو در اختیار همه قرار داد.بعدش هم که میثم اومد دیگه کبکش خروس میخوند.حالا این دو تا معرکه ای با هم گرفته بودند!نشسته بودند عین دو تا آدم بزرگ با هم حرف میزدند.ممنونیم از خاله سمیه بابت گز خوشمزه اش و از خاله حمیده بابت کتاب من بچه شیعه هستم که بسیار استفاده بردیم و حسین شعرش رو تقریبا از حفظه.هر چند این تشکر خیلی دیرهنگامه اما بالاخره تشکره دیگه!!!!!!
روز ششم عید بود.قرار بود اون روز رو همسرم برن سر کار.ساعت تقریبا 7 و نیم صبح بود که با صدای زنگ موبایل از خواب پریدیم.و حسین صد البته در خواب بود.
بابام بود که اون موقع صبح با موبایل همسرم تماس میگرفت.گوشی رو برداشت.منم داشتم گوش میکردم.دیدم چهره همسرم رفت تو هم.گفت بنده خدا واسه چی!دلم هزار راه رفت.با خودم میگفتم یعنی چی شده.کسی طوری شده؟تا اینکه تلفن قطع شد.سراسیمه پرسیدم چی شده
-    دایی حالش بد شده
-    چش شده؟
-    نمی دونم تو آی سی یوا
-    تو سی سی یو یا آی سی یو
-    نمی دونم.انگار سکته زده
-    زنگ میزنم بابام.
قلبم ریخت. گوشیم رو برداشتم و شماره بابام رو گرفتم.
-    سلام بابا چی شده؟دایی حاجی عباس چشه؟
-    خیلی حالش بده تو سی سی یوه
-    یعنی چی؟چرا حالش بده؟دکترا چی میگن
-    دکترا جواب درست حسابی نمیدن
-    یعنی چی؟الان زنگ میزنم به دوستم که تو بیمارستان لاره
-    نه نمیخواد زنگ بزنی
-    برای چی نمیخواد؟طوریش شده؟تو رو خدا بگو.چیزیش نبود که
-    خودت پرستاری باباجان.مرگ دست خداست........
وحشتناک بود.دایی عزیزم یک شبه از دستمون رفت.هیچ کس انتظار نداشت.خیلی ناگهانی بود.حتی خانواده اش متوجه حال وخیمش نشده بودند.یعنی اینقدر حالش وخیم نبود که خانواده اش فکر رفتنش رو بکنند.
داغ دیدن توی غربت خیلی سخته.خدا نصیب هیچ کس نکنه.اون موقع نمیدونستم باید چیکار کنم.گریه کنم.جیغ بکشم یا سکوت کنم.خاله بنده خدام(مادرشوهرم) خبر نداشت که برادرش رفته....وااای حالا اون رو چیکار کنیم.دور از جونش دق میکنه.مادرم در چه حاله.واااااای زهرا.زهرا چیکار میکنه.امیرحسینش برای شیر غم خوردن خیلی کوچیکه.باور کنین این افکار عین خوره افتاده بود به جونم.گوشی رو برداشتم زنگ زدم خونمون.داداش کوچیکم خونه بود و هنوز خبر نداشت.زنگ زدم خونه دایی.صدای گریه عروسش رو که شنیدم باورم شد.زدم زیر گریه.باورم نمیشد.باورم نمیشد اینقدر ناگهانی عزیزی رو از دست بدم.حییییف و صد حیف کاش زنگ زده بودم و عید رو تبریک گفته بودم و صداش رو شنیده بودم.امان از روزگار.گفتم بعد عید که رفتم لار میرم دیدنش.....و چقدر برای من سخت بود رفتن به لار در غیاب دایی ام.دایی ای که مهربونیش زبانزد بود و همه از دست خیرش بهره مند شده بودند.نمی دونم یادتونه یا نه پارسال تابستون اومده بودند تهران و ما برای حسین با حضور اونها تولد گرفتیم.حالا میشینم و فیلم تولد حسین رو میبینم و دلتنگش میشم.فیلم عروسیم رو میبینم و دلتنگش میشم.خیلی برای من سخت بود وقتی رفتم لار و جای خالی اش رو دیدم....... شاید باورتون نشه هنوز مرگش رو باور نکردم.کاش لااقل جسدش رو میدیدم.شاید باورم میشد.بدی مصیبت توی غربت اینه که دل سیر عزاداری نمیکنی و همین توی دلت میمونه و غمباد میگیری. چقدر مصیبت توی فامیل اتفاق افتاد و من توی غربت بودمممم.......خدایا صبرمون رو زیاد کن.
عجب مصیبت نامه ای نوشتمااااا.شاید بعدترها این قسمت رو ببرم تو وبلاگ خودم و از وبلاگ پسرکم حذفش کنم.
بگذریم.26 فروردین با هواپیما برگشتیم لار و تدریسم مجددا شروع شد.حسین این بار بسیار شاداب تر از دفعه قبل بود.چون هم من سرم خلوت تر شده بود هم تقریبا هر روز خونه دایی ام میرفتیم و اون حسابی مشغول بازی میشد.چقدر دنیای بچه ها دوست داشتنیه.وقتی میرفتیم خونه دایی ام و نمی دیدش میگفت رفته اداره.کاش اداره رفته بود........
حسین حسابی خوش گذروند.ما هم سعی کردیم بهمون خوش بگذره.سعی کردیم مصیبت رو با دیدن بیشتر همدیگه تحمل کنیم.....روز چهلم دایی ام همه قوم و خویش تو خونه شون جمع بودند.ما هم بودیم.حسین اون روز به شدت بلبل زبونی کرد.از هم صحبتی با بچه ریزه های فامیل بگیرینننننن تا هم صحبتی با بزرگان و توی بلندگو جلوی جمع قرآن خوندن(قل هو الله احد با لهجه حسین).و حد نهایی اش هم این ماجرا بود :پسر دختر خاله مون که طلبه است داشت برای خانم ها سخنرانی میکرد.حسین آقا رفتند نشستند دقیقا روبه روی ایشون.هر حرفی این بنده خدا میزد حسین تکرار میکرد.کلمات سختااااااا.من که از خنده روده بر شدم و مجلس رو ترک کردم.در نهایت خاله ام برگشت گفت حسین جان بیا اینجا به من بگو ببینم بابات کجاست؟(دارین که میخواست حسین رو ساکت کنه چون همه داشتند میخندیدند) حسین جواب داد بابام تهرانه.بعدش هم شاکی شده بود که مگه نمیبینی من درس دارم،دارم دعا میخونم.دیگه جمعیت منفجر شده بودند....موقع نماز هم وایساده بود ادای نوه دایی ام رو درمیاورد که داشت اقامه میگفت...
گد گامت صلاه!!!!!!!!!!(حسین همه ق ها رو گ تلفظ میکنه)
خلاصه روزگاری گذروندیم با این حسین آقا و شیرین کاریهاش تو خونه دایی خدابیامرزم.(این که میگم خدابیامرز باور کنین هنوز باورم نشده).هر وقت میرفتیم شعر کلاه قرمزی رو میخوند با ادا و اطوار(به به دوباره آمد فصل بهاری الی آخر).تحلیل میاورد.استدلال میکرد.تهدید هم میکرد.اینقدر هم مستقل شده بود که یهو ول میکرد میرفت سر از کوچه در میاورد.کاری که عمرا تو تهران انجام بده!!!خلاصه همه شناختنش و فهمیدند چه اعجوبه ای هست.تازه زن هم براش جستند!!!!!!!
و البته بساط این شیرین کاری خونه آقا جون اینا هم برپا بود.به خصوص موقعی که پسر عموم میومد خونه و سیگار میکشید!!!!حسین هم ول نمیکرد طرف رو.الان هم اگه ته سیگار رو زمین ببینه میگه مامان!مسعود اینجا بوده؟؟؟حسین میفهمه کسی که سیگار بکشه لبش سیاه میشهههه.خوب اینم تجربه است دیگه!
بعد حدود 25 روز لارنشینی در حالی برگشتیم تهران که همسر مهربان همون شب پرواز داشتند برای  سفری 10 روزه به سویس..اینجا جایی نیست که بخوام از دلتنگی های خودم بگم اما از حسین میتونم بنویسم.تو یک کلمه خودم دق کردم!حسین هم بهونه گیر شده بود و اعصاب خرد کن.هر روز پا میشد و سراغ باباش رو میگرفت و کلی بهونه بیخود میگرفت و آخرش میگفت دلم برای بابا تنگ شده.و این بار باز هم مادر بهتر از جانم تهران اومد و کمی از تنهایی های من رو التیام داد.کلی هم با هم بیرون رفتیم.البته بیرون که چه عرض کنم دکتر.یه روز هم رفتیم شاه عبدالعظیم و حسین دماری از روزگار کتف من درآورد.همش بغل بود.بعدش هم خوابید و باز بغل بود.........اعصابم خرد میشه اون روز رو یادآوری کنم!
توی این مدت نبودن همسر یه قرار دوستانه هم داشتیم خونه محمدصدرا جانم.و دیداری با دوستان عزیز تازه کردیم و قدری روحیه مان بهتر شد.با تشکر از زحمات خاله حمیده...
روز جمعه 30 اردیبهشت بابایی حسین آقا برگشت و قلب ما را بسی شادمان کرد.البته همون روز هم مادرم برگشت لار.فردای اون روز هم دعوت خونه میثم جونم بودیم و رفتیم و آش خورونی بس باحال داشتیم.خیلی خیلی خوش گذشت و تکلیف قرار بعدیمان هم مشخص کردیم.(هنوز نمیگم کی).ما هم که چترباز......همین جا از زحمات خاله حمیده تشکر فراوان مینماییم...
یه پنج شنبه روزی هم به اتفاق میثم عزیز و مامان و باباش رفتیم قلعه سحر آمیز که بسی به من و خاله حمیده خوش گذشت!!!!کلی با هم گپ زدیم.حسین خیلی محتاط بازی و سوسول بازی از خودش درآورد.هر جا مینشست میگفت نمیافتم؟؟؟برعکس میثم کلی از سرعت و بالا و پایین شدن خوشحالی میکرد...اند خوش گذشتنش هم این بود که ما خانم ها در اقدامی محیرالعقول سوار بر رنجر شدیم.شرحش بماند بر عهده کسانی که رنجر سوار شدند!!!!!!!!
این از خاطرات نصف و نیمه نبودنمان...
و اما شرحی بر حسین 2سال و 10 ماه و 5 روزه:
عزیزکم دیگه نقاشی زیاد نمیکشه.مدتیه ترجیح میده رنگ آمیزی کنه.منم کاری به کارش ندارم.هر رنگی خودش دوست داره هر جور خودش دوست داره.یه موقع هایی اینقدر با خودش سرگرم بازی میشه که اصلا حواسش به ما نیست.توی دنیای خودش کلی شخصیت میسازه.همین دیروز داشت بازی میکرد و میگفت حسین 2 رفته تو ماشین!ازش که پرسیدم متوجه شدم 3 تا حسین برای خودش ساخته.
شبها پسرکم با کتاب میخوابه.رو تخت خودش میخوابونمش و توی اتاق جدا.البته صبح علی الطلوع رو تختمونه!
شیرین عسل و رمانتیکه.هر چند وقت یکبار من رو بغل میکنه و میگه مامان گربونت بشم.مامان فدات بشم.من خیلی دوستت دارم.فدای اون دلبریت پسرک نازنینم.هستی من.عشق من....
اهل بازی فکری و پازل بازی.پازل 35 تایی رو به راحتی میچینه و من پازل جدید براش تهیه نکردم.مفهوم عدد 4 رو درک میکنه.حول و حوش 25 کلمه رو به مدد پازل ها بلده بخونه.مادر،مامان،آب،باران،بابا،علی ، حسین،باران،باد،بچه،سگ،گربه،کوه،
گل،بادبادک،بادکنک،برگ،درخت،سیب.....بقیه اش یادم نمیاد.
یه مدت ماشین بازی نمیکرد.اما دوباره رفته سراغش.
به خوبی دوچرخه سواری میکنه.به کتاب و کتاب خوانی علاقه منده.کلی کتاب داره که تا حالا وقت نکردم ازشون بنویسم.الان هم فرصت مناسبی نیست فقط لیست کتاب هایی رو که در حال حاضر بهشون علاقه منده میگم(علاقه مندی یعنی بهشون گیر سه پیچ داده)
من بچه شیعه هستم
سری کتاب های الفی اتکینز
من میتونم تنها بخوابم
قصه های کوچک برای بچه های کوچک(قصه آقا کوچولو،باز تلفن درینگ درینگ زنگ میزنه،نصف نصف یک لقمه،سری قصه های چاقالو کوچولو.....)
مشکی و قرمز
حسین اخلاق خاصی داره  و اون اینه که از تکرار یک چیز خسته نمیشه.میخواد یه شعر باشه یه قصه باشه یه پازل باشه.نه اینکه اصلا خسته نشه نه،اما مدت زمان زیادی به یه چیز گیر میده. و البته توش کشفیاتی هم داره لابد.
حروف انگلیسی رو هم تقریبا خوب بلده.( به برکت لب تابش).با لب تاپ های واقعی به خوبی کار میکنه.به خوبی با موسش کار میکنه.راحت دوربینشون رو میاره.و البته متاسفانه بازی کامپیوتری هم دوست داره که کمتر میذارمش.اون بازیه هست که کیک درست میکنند؛ کیک سه طبقه ایش رو هم بلده.به واسطه همون هم به کیک درست کردن واقعی علاقه مند شده و هر چند وقت یکبار ما رو وادار به درست کردن کیک میکنه.
تازگی ها گیر میده ساعت چنده.یا خودش ساعت برامون میگه.مثلا میگه پاشین چقدر میخوابین ساعت ده و نیمه!!!!!!!!!
از بین برنامه های تلویزیون،خاله شادونه رو دوست داره.و از بین سی دی هایی که داره الان گیرش روی من بچه شیعه هستم و سرزمین علامتهاست.باز خدا رو شکر این ها چیزای خوبین!
موقع هایی که خودش تنهایی بازی میکنه میخوام بخورمش.اینقدر این پست طولانی شد که نشد از مادرانه هام بگم.هر وقت دیر به دیر میام اینجا به خودم قول میدم دفعه بعد زود بیام.اما نمیشه...کاش بشه و بتونم از عشقم به حسین بیشتر بنویسم.البته یه پست هم باید از بدقلقی هاش بنویسم تا یه مقداری این تعریف و تمجیدها تعدیل بشه.
هستی من تو هستی پسرک مننننننن
فراوان دوستت دارم.
عکس ها برای پست بعدی!!

آخرین پست سال 1389

فکر میکنم این آخرین پست سال 89 باشه.

امسال هم گذشت.با همه خوبی ها و بدی هاش.خدا رو شکر که ما همه دور همیم و خدا رو شکر که سایه پدر و مادرامون بالا سرمون هست.خدا رو شکر که هنوز مسلمونیم و شیعه.الحمدلله رب العالمین.

سه هفته ای میشه لاریم یعنی از 6 اسفند.قبلش هم اومده بودیم لار برای دید و بازدید.اما این دفعه برای یه چیز دیگه اومدیم.فعلا به مدت 6 هفته به مامانی تدریس دادند تو دانشکده و ما یعنی من و تو اومدیم لار.

تو این مدت بسیار دلتنگی بابایی رو کردی و البته من هم دلتنگ بودم.امان از این روزگار.....امیدوارم این دوری ها آخر و عاقبت خوب و خوشی داشته باشه و خدا هم از کار ما راضی باشه.انشاالله

فردا داریم برمیگردیم.

حس کردم که با خونه تکونی دیگه نمیتونم تو سال 89 وبلاگت رو آپ کنم برای همین تصمیم گرفتم امشب هر چند به صورت عجله ای برات چند کلمه ای بنویسم.

پسرکم روزها تند و تیز میگذره و تو داری بزرگ و بزرگتر میشی.یک سال دیگه هم گذشت.سالی با خوبی ها و تلخی ها.ومن امروز هر چی به گذشته نگاه میکنم میبینم چه لحظاتی رو با تو گذروندم و قدر ندونستم.قدر اینکه میتونستم از این برات بهتر باشم

عزیزک مادر من رو حلال کن و بدون خیلی دوستت دارم و اگه برات کم گذاشتم از روی غفلت بوده.تو این سال جدید از خدا میخوام من رو از غفلت ها دور کنه که بتونم برای تو مادر خوب و برای بابایی همسر خوبی باشم.هر چند امیدی به خودم ندارم اما امیدم به بزرگی خداست...

خدایا به من توفیق بده که چنان برای حسین مادری کنم که بتونم یک سرباز برای ولی ات تربیت کنم.خدایا من رو در این امر بزرگ تربیت راهنما باش و کمک کن که تنها حامی واقعی بندگانت فقط خودت هستی.

عسلک من یکی از باشکوه ترین لحظات امسالم این بود که توی چشمم زل زدی و صورتم رو با دستت گرفتی و

گفتی عاشگتم!گربونت برم.......الهی من فدای حرف زدن لهجه دارت بشم پسر.من قربون تو بشم تو چرا؟عزیزک من.قلب من...

 میشینی و برای خودت کتاب میخونی، میشینی و با خودت ماشین بازی میکنی و به ماشینهات جون میدی. با سرعت دوچرخه میرونی.تلحظه به لحظه با تو بودن ارزش ثبت کردن رو داره اما امان از حافظه من که یاری نمیکنه.

از پوشک گرفتن با موفقیت انجام شد.الان تقریبا داره 2 ماه میشه.بعد از امتحانام با اعلام آمادگی خودت به صورت کاملا اتفاقی!اصلا فکرش رو نمیکردم به این راحتی باشه........همین جا باید از سخنان گهربار آقا میثم تشکر ویژه کنم.اون بود که حسین رو برای کنار گذاشتن پوشک غیرتی کرد!با این جمله که مگه حسین نی نیه که پوشک میپوشه!و حسین برآشفت و به محض رسیدن به خونه پوشک رو درآورد.

آقا میثم مخلصیم دربست.ممنون

حسین جانم،گلم،عزیزم.الان که به چهره معصومت که تو خواب نازه نگاه میکنم احساس میکنم تو بهترین پسر دنیایی!یه موقع هایی هم که بیداری قضیه کاملا برعکس میشه!!!!!!!!!!!به هر حال همه موقع دوستت دارمممممممم.....

به قول خودت عاشگتمممممممممم

امروز روز ماست

اول نوشت:این مطلب دقیقا روز 9 دی نوشته شده اما به دلیل خراب بودن اینترنت تقریبا با یک هفته تاخیر وارد وبلاگ میشه.

امروز اینقدر مهمه که من به این تنبلی دو بار دارم وبلاگت رو آپ میکنم.

پارسال همچین روزی روز 9 دی هزار و سیصد و فتنه بود.بله فتنه.فتنه یعنی دشمن در پوشش حق دشمنی بکنه و خودش رو بروز نده.

پارسال یه همچین روزی بود که قرار بود تجمعی بشه.تجمعی برای حق.برای روشنی حق.این که یک عده روز عاشورا دست بزنند و سوت بزنند توی هیچ قاموسی نمیگنجه.به من نگین که اینها رو تلویزیون نشون داده و واقعی نیست چون روز عاشورای سال فتنه من توی خونه صدای سوت و کف این جماعت یزیدی رو شنیدم. ولعن الله امت اسست و الجمت و تنقبت لقتالک.

به هر قصدی که باشه به هر دلیلی که باشه این فاجعه عاشورای فتنه توجیه پذیر نبود.

ما آتیش گرفته بودیم.دلمان آتیش بود و کاسه چشممون خون.هیچ چیز آتیش ما رو خاموش نمیکرد.8 ماه سکوت داشت خفه مون میکرد.8 ماه هیچی نگو.8 ماه بشنو از توهینها.روز قدس برو و به جای مرگ بر اسراییل نه غزه نه لبنان بشنو.باز هم هیچی نگو

.آتش بودیم ما.استخوان در گلو بودیم....

حالا شده بود چهارشنبه.حالا شده بود روزی که باید آتش این دل قدری خاموش میشد.هر چند خاکستر باقی میمونه.خاکستر یادآور آتیشه و از طرفی مرهم...عجیبه این قصه.

اون روز بابایی سرکار بود.ما هم تو خونه به شدت منتظر بودیم.منتظر بودیم که بابا بیاد.عمه خودش رفته بود.آقا جون و بی بی هم تو خونه بودند و چقدر دلشون میخواست بیان.چقدر مشتاق بودن برای اومدن اما نمی تونستند.خدا اجرشون رو حتما داده.

اینقدر هیجان داشتم که تو رو برداشتم و بردمت میدون امام حسین.باور پذیر نبود جمعیت بود که از سمت میدون شهدا به سمت میدان امام حسین میومد.جمعیت عجیب بود.عده ای از میدون خراسون پیاده اومده بودند.اینها رو خیلیها نمیتونند درک کنند.این قصه قصه عشقه.

سربند اون روزت یا مهدی بود سرخ سرخ.چفیه انداخته بودی.و یه لباس سبز هم تنت بود.البته روی کاپشن(اون پارچه ای رو که توی همایش شیرخوارگان حسینی میدن) و روی اون یک نوشته بود.کاش ازت عکس گرفته بودم.حیف که هیجانمون باعث فراموشی عکس گرفتن شد.

بابا که اومد توی سرمای زمستون با موتور رفتیم تا میدون انقلاب.مسیر جای سوزن انداخت نبود مجبور شدیم از فرعی ها بریم.وقتی رسیدیم عده ای می آمدند و عده ای میرفتند.جمعیت قابل وصف نبود.پل روشندلان اینقدر جمعیت داشت که من فکر میکردم الان یکی از پل پرت میشه پایین(آخه ما پایین پل بودیم با موتور)وقتی رفتیم بین جمعیت و وارد این دریای عاشقان شدیم فریادهامون در اومد.لحظه ها لحظه های حماسی بود هر کی دست نوشته ای در دست داشت.و من مونده بودم توی این همه خلاقیت مردم.این همه خلاقیت برای خلق شعار برای نوشتن دست نوشته.هر کی هر چی دستش رسیده بود برداشته بود و اومده بود.شعارها فوق العاده بود.بغضهامون فریاد شدند و داد زدند.

این شعارها رو تلویزیون جز اون ارتباط مستقیم دیگه هیچ وقت پخش نکرد.اما مهم نبود.مهم این بغضهای ما بود که بیرون اومد و فتنه رو کن فیکون کرد.

حق طلوع کرد و طلوع حق باورنکردنی بود.بعد از 8 ماه مهارت، ما پیروز شدیم.باز جا الحق شد و باطل رفت.توی مسیر برگشت از توی جمعیت برگشتیم.به کندی با موتور پیش میرفتیم بعد یک ساعت و اندی رسیدیم خونه.مردم شادی تو چهره شون بود.

هیچ وسیله ای نبود مردم با اون به خونه هاشون برگردند پای پیاده با شور میومدند.مثلا همین عمه جوناز میدون انقلاب تا خونه رو پیاده اومده بود.همین هم شور داشت.مسیر برگشت هم مملو از شعار بود.یک دفعه یک نفر شعار میداد و بقیه با شور تکرار میکردند.با وجود اینکه مردم از روز کاریشون خسته بودند اما توی این فریادها اثری از خستگی نبود.اون روز شد یوم الله.یوم الله 9 دی.

 

دیگر از این همه نیرنگ به تنگ آمده است

با علی لشکر شبرنگ به جنگ آمده است

 

هان ببینید چه دندان به غضب می سایند

که به پیکار علی شیر عرب می آیند

 

فاش پیداست که از غیظ برافروخته اند

و چه کین ها که در انبان دل اندوخته اند

 

ظاهرا غصه میراث پیمبر دارند

تا علی را مگر از مسند دین بردارند

 

پس چه در خانه نشستیم؟علی تنها ماند

منتظر بهر چه هستیم؟علی تنها ماند

 

پای در معرض حفره است مراقب باشیم

کوفه آبستن کفر است مراقب باشیم

 

با علی باش مگو راه ولایت سخت است

آنکه همپای ولایت نرود بدبخت است

 

این چه فتنه است که آفت زده ایمانها را

"این عمار" که روشن بکند جان ها را

 

"این عمار" که تبیین حقایق بکند

"این عمار" که از دست شما دق بکند

 

خصم در گوشه نشسته است که تزویر کند

نکند باز تو را فتنه زمین گیر کند

 

نکند با شتر معرکه همراه شوی

نکند مثل بنی ساعده گمراه شوی

 

خصم خصم است ولو یار نماید خود را

در پس دین تو انکار نماید خود را

 

دشمن این مرتبه قرآن سر نی خواهد برد

هر که مرد است به این غائله پی خواهد برد

 

نیزه نیزه است و در این غائله خون خواهد ریخت

کفر از این سجده بی مغز برون خواهد ریخت

 

شک نکن بعد ولی روح ولا خواهد سوخت

کودکی در کبد کرب و بلا خواهد سوخت.

این شعر رو خودتون با صدای مرحوم آقاسی تصور کنید حالشو ببرید.

 

پانوشت 1:نوشته لباس حسین که شاعرش خودم بودم این بود

من پیرو راه علی اصغرم،بسیجی ام فدایی رهبرم

 

پانوشت 2:شعر از علیرضا قزوه بود.

 

 

IrUpload

پسرکم ....

پسرک عزیزم خیلی وقته که میخوام بیام ازت بنویسم......خیلی وقت...

میخوام بیام ازت بنویسم که چقدر شیرین شدی.چقدر نازنین تر شدی.چقدر عزیز تر شدی.اما نشده.نتونستم.مثل همیشه شرمنده.

این چند مدتی رو که ننوشتم اوضاع و احوال زیاد هم خوب نبود........

کلی اتفاقهای مختلف افتاد که دلم نمیاد از اونا برات بنویسم.چون تلخ بود و سخت.خیلی سخت تر از روزهایی که برات نوشتم روزهای سخت.

حول و حوش دو ماه پیش آقا جون تهران بیماریش شدت پیدا کرد و همین اتفاق ضربه ای بود به همه....دوست ندارم بگم  و خاطرات اون روزها رو بنویسم.اما همینقدر بدون که سختی زیاد بود.و من فکر میکنم چقدر این مدت بابایی و بی بی و عمه و عمو سختی کشیدند و غصه خوردند و غصه خوردند و غصه خوردند و هنوز هم دارند میخورند.خدا اجرشون بده.خدا صبرشون بده.خدا گشایش تو حال آقا جون ایجاد کنه.و من صدها بار برام ثابت شده خدا ارحم الراحمینه و حتما هست.خدا بزرگه و حتما هست.خدایا خودت کمک کن به حق این روزهای حسینی.

پسرک قشنگم بذار اول از دغدغه هام بنویسم.از دغدغه هام برای تو و بعدش با خیال راحت و خوش برم سر شیرین کاری ها و ملوسک بازیهات.

مدتیه لکنت گرفتی حول و حوش 2 هفته.نگرانمون کردی.هممون رو.و بیشتر از همه من و بابایی و فکر میکنم خودت.پسرک مامان از جمعه که اینقدر لکنتت بدتر شده بود که سکوت کردی و من دلم طاقت نداشت و گریه کردم.گریه کردم برای اینکه بلبل خونه ساکته.بلبل خونه دیگه نمیخونه.قربون اون صدای قشنگت بشم.اولین وقت گفتاردرمانی که تونستم برات جور کنم یکشنبه بود و رفتیم و مشاوره داد و گفت ان شاالله خوب میشی اما بهمون اطمینان نداد.این نگرانی وحشتناک من باعث شد با یک روانشناس هم مشکلت رو مطرح کنم و اون بود که آرومم کرد و گفت نترس.مال موقعیتیه که داشته.خوب خوب میشه.دکتر کریمی هم بهت یه شربت داده که سردی رو رفع میکنه.آخه یه مدت ماست زیاد خوردی و طب سنتی معتقد بود که شما سردیت شده و خوب میشی.

اما امان از دل مادر که همیشه نگرانه.با یک چیز آروم شدم.قرآنی که خاله اعظم باز کرد و آیه توکل اومد.و من مطمئن شدم تو زودتر از اونی که فکرش رو بکنم خوب میشی.خدا رو شکر بلبل خونه مون تا حدی راه افتاده و بازم میخونه.هر چند گیر هم داره اما این دو روزه خیلی خیلی بهتر از روزهای قبله.

الحمدلله رب العالمین.

فکر میکنم که دیگه تعریف کردنم از شیرین کاریات باید فرق کنه.دیگه پیشرفتهای رشدت اونقدر مرحله ای نیست که بخوام بگم امروز راه رفت یا حرف زد یا هر چیز دیگه ای.بهتره تصویر لحظات با تو بودن رو نقاشی کنم و در مورد اونها حرف بزنم....

همه اون حرفهایی رو که باید بزنم تو پستای قبلی زدم.اینکه عاشق نقاشی هستی.عاشق ماشین.عاشق خمیربازی.تو استدلال آوردن همه رو میذاری تو جیبت خیلی راحت پسرک.مستقل شدی.تو بازی کردن.تو غذا خوردن.تو برآوردن خواسته هات.هنوز پوشک میشی چون من هنوز امتحاناتم مونده.چندین بار ازم خواستی شورت بپوشونمت اما من هنوز این کاررو نکردم.حالا دیگه از این لکنتت هم میترسم برای از پوشک گرفتنت.

چشم و چراغ خونه آنی نباشی انگار که خونه مرده و من اینقدر دلتنگت میشم که دوست دارم زودتر ببینم و بغلت کنم.

از کدوم لحظه ی با تو بودن بگم که همش قشنگه و همش بهترینه و هیچ کدوم رتبه بندی نداره....

یه شب داشتیم با هم خمیربازی میکردیم.به من میگفتی برات چی درست کنم و من برات درست میکردم.یه نیم ساعتی که گذشت خودت هم دست به کار شدی و هی چیزای مختلف درست میکردی بعدش هم میگفتی چقد قشنگه که.قربون اون جمله بندیت بشم پسرک.

روز تاسوعا یه انفجار توی سیستان بلوچستان اتفاق افتاد که سی و هفت نفر از عزاداران امام حسین شهید شدند.نشسته بودم داشتم عکساشون رو تو اخبار میدیدم و گریه میکردم تو اومدی دیدی من گریه میکنم گفتی برای چی گریه می کنی؟

من:برای اینکه آمریکای بدجنس نی نی کوچولوها رو اذیت کرده

تو:برای چی آخه؟

من:برای اینکه آمریکا بده

تو:خوب برای چی بده؟

من:برای اینکه  خدا رو دوست نداره!

تو:برای چی خدا رو دوست نداره؟

خداییش اگه خودت بودی چی جواب میدادی؟فدای اون ذهن فعال و فلسفیت بشم پرفسور!

به تناسب محرم به خاطر اینکه اسمت حسینه قصه های کربلا رو چند تایی برات گفتم.الان بلدی.قصه علی اصغر،قصه حضرت رقیه،قصه عبدالله بن حسن و قصه حضرت ابوالفضل...

کاملا میدونی مختارنامه در مورد امام حسینه.همش میگی پس کی قصه علی اصغر رو نشون میده.اولین باری که قصه حضرت علی اصغر رو شنیدی وقتی تیتراژمختار رو دیدی گریه کردی و گفتی این خون علی اصغره.الهی قربون اون دل کوچیک و حسینیت بشم.

یه مدت همش از من میپرسیدی نمیشه ما به حضرت علی اصغر آب بدیم؟

برام روضه میخونی وقتی قصه حضرت ابوالفضل رو برام میگی.وقتی از حضرت علی اصغر میگی.حسییییییییییینم.

شبهای دهه اول رو که میرفتیم عزاداری خیلی دوست داشتی.همکاریت خیلی خیلی خوب بود.روز عاشورا با بابایی رفتی سمت مردونه و سینه زنی رو دیدی.بعد اون همش میگفتی من برم طرف مردونه.اما شب طرف مردونه بیت خیلی سرد بود برای همین من با خودم میبردمت.اون شبی که حاج سعید حدادیان یاد امام و شهدا رو میخوند باهاش میخوندی.الهیییییییییییی.میخوام بخورمت الان شیرین عسلم.

تو عزاداری مردونه دیده بودی که دو سه نفر لخت شدند و سینه زدند.همش قصه اینا رو میگفتی.انگاری دوست داری!هر چی من بهت میگم کار خوبی نیست میگی نه اشکال نداره.یه وقتی هم لباست رو میزنی بالا و سینه میزنی!آخه اونجا یه بچه کوچیک 4 ساله هم لخت شده تو هم مقلد اون شدی!!!!

من عاشقتم.وقتی با بابایی کشتی میگیری.وقتی با نخود لوبیاهایی که بهت میدم حسابی سرگرم میشی و اونا رو از هم جدا میکیی!(این روش خوبیه برای سرکار گذاشتن بچه ها).وقتی غذا درست میکنی و به خوردمون میدی.وقتی تنهایی کتابهات رو ورق میزنی و برای خودت تعریف میکنی و دقایق زیادی صدایی ازت درنمیاد.وقتی با خمیر بازی میکنی و برای خودت اشکال مختلف درست میکنی و اصلا حواست به اطرافت نیست.وقتی با رنگ انگشتی با آب رنگ،با مدادرنگی و مدادشمعی نقاشی میکشی.صدا میزنی و میگی مامان بیا ماشین کشیدم.نقاش کوچولوی مامان.وقتی تشکت رو تکیه میدیم به مبل و تو با اون سرسره بازی میکنی.وقتی میریم بیرون آرم همه بانکها رو با هیجان میگی.وقتی که مینویسیم بابا تو هم سعی میکنی بنویسی.وقتی تو بین نوشته ها بابا و حسین رو پیدا میکنی.,وقتی شعرای کتابات رو میخونی.وقتی شعر وطنم وطنم رو با خواننده اش تکرار میکنی(نه همش رو فقط وطنم وطنم ).وقتی یاد امام و شهدا رو زیر لبی میخونی.وقتی قل هوالله احد میخونی.تو همه این وقتها من عاشقتم.تو همه اون لحظات غر زدنت،گریه کردنت،بهونه گرفتنت،نق زدنت هم من عاشقتم.آخه پسرک تو یه تکه از وجود منی

وقتی میایی میگی محبت میخوام منم بغل باز میکنم و میپری تو بغلم مادربودنم رو حس میکنم و شیرینیش رو با لذت میچشم؛من از تو لبریز میشم از عشقت از محبتت.خدایا صدهزار هزار مرتبه شکرت که این نعمت رو به من دادی.

پانوشت:این مطالب رو روز 9 دی نوشتم.اما به دلیل اینکه اینترنتمون خراب بود نتونستم تو وبلاگ ببرم.با اون تاریخ بخونید!!!


IrUpload

به تلافی همه اون روزایی که پستونک نخوردی!
IrUpload
IrUpload
IrUpload
حسین و دوست جون جونیش میثم در نمایشگاه کودک پارک گفتگو در هفته کودک

بقیه عکسا رو در ادامه مطلب ببینید....
ادامه نوشته

بعد از 2 سال!

اول خاطراتمون:

امسال ماه رمضون نسبت به پارسال یه خوبی داشت.اینکه حسین رو از شیر گرفته بودم و تو روزه داری کمتر کم می آوردم.

ماه رمضون لذت بخشی بود با پسرک دو ساله مون.البته اگه از بی توفیقی و بطالت وقت خودم صرف نظر کنم.شش هفت روز اول رو میزبان مامان و بابام و دایی کوچیکه حسین آقا بودیم.البته مامان اینا از 30 تیر که تولد حسین بود اینجا بودند.

به قول حسین ،بی بی و آقاجون و عیی(همون علی) چهارشنبه روزی راه افتادند و رفتند شهر خودشون!

ما هم پنج شنبه اش 28 مرداد قرار مدار بستیم با دوستان گلمون رفتیم نمایشگاه قرآن و یه عالم خوش گذروندیم.تجربه اول با همسران رفتن عالی بود.اما حیف و صد حیف عکس ننداختیم!خلاصه اون شب در خاطرات تاریخی ملت قهرمان خانواده ما ثبت شد!

به خصوص که در آخر یه بازدید از نمایشگاه داشتیم به سرپرستی حسین و آقا میثم!و اینا ما رو نگه داشتند تو غرفه کودک و فقط نقاشی کشیدند و ما فقط بخش نقاشی کودکان رو دیدیم!

توی همین ماه مبارک تصمیم بر این شد حسین و آقا میثم رو با هم توی کلاس خلاقیت اسم بنویسیم که متاسفانه قسمت نشد و کلاس به حد نصاب نرسید.البته همین بهونه ای شد که ما یک روز به همراه آقا میثم و مامان گلش توی خیابون های شهر با زبون روزه دنبال این وروجکها بیافتیم و امان از دست حسین که همش بغل مامان بود .حسابی له و لورده شدم.اما روز خیلی خوبی بود و حسابی انرژی گرفتم.

یه روز هم حسین رو بردم پیش دکتر مرندی.و چکاب دوسالگی فرمودند و ابراز رضایت کردند از وزن گیریش.البته گفتند بد نیست!حسین شده بود 9830!تاکید میکنم 830 یه وقت نگین 850 دکتر مرندی دعواتون میکنه!اون روز هم تجربه خوبی شد.چون با حسین تنهایی رفتیم و حسین فوق العاده پسر خوبی بود.به قدری که دکتر مرحبا و احسنت نثارش کرد.باورم نمیشد اینقدر آروم باشه و به دستورات دکتر گوش بده.اینقدر با آقای دکتر خودمونی شد که میخواست بره پشت میزش!و کشوهاشو باز کنه!!!!

یه روز دیگه میخواستم حسین رو ببرم دکتر.آقاجون(بابای خودم)ما رو رسوند دم مطب و دیدیم که زده مطب تعطیله.شنبه روزی بود فکر کنم آره دقیقا 23 مرداد بود.آقا جون که میخواست بره بیت برای نماز ما رو هم با خودش برد و خداوند این توفیق بزرگ رو به ما عطا کرد که پشت سر آقا نماز بخونیم.حسین هم خیلی از حسینیه امام خمینی خوشش اومده بود.خیلی!

شبهای قدر هم خداوند توفیق داد مثل هر سال تو مراسم شرکت کنیم.میرفتیم مسجد بازار.در طول این سه شب پسرک قصه ما به دلیل ظهر نخوابیدنهاش(که براش عادت شده بود) زود میخوابید و کل مراسم رو در خواب بود و خدا رو شکر تونستیم استفاده کنیم.

در ضمن اینو یادم رفت بگم روز تولدت حسین جان بابایی ماموریت دوبی بودند.همون روز من متوجه شدم 5 تا از دندونهای حسین پوسیده شده.14 مرداد رفتیم کلینیک شهید منتظری.اونجا گفتند باید بیهوش بشه و 4 تا عصبکشی داره.نیاز به توضیح نداره که من چقدر سر این قضیه استرس کشیدم و گریه کردم.خدا خیرش بده دوست خوبم که دندون پزشکه گفت :پرس و جو کردم چند تا دکتر دیگه هم ببر ممکنه حالا حالاها به درد نیافته.مخصوصا که شیر شبانه اش قطع شده.همین دلداری و راهنمایی دوست عزیزم باعث شد که یه دکتر خوب پیدا کنیم و حسین رو ببریم پیش اون.دکتر مجتبی وحید گلپایگانی.گفت فعلا دست نزنین.فقط روزی دو بار مسواک(که حسین با گریه و زاری فقط یک بار حاضر به این کار میشه) و هر 3 تا 4 ماه یکبار چکاپ.توکل بر خدا ببینیم کی قراره دوباره استرس تحمل کنیم.انشاالله که اصلا نیاد............البته این واقعه در ماه رمضان نبود و به دلیل اینکه من کلی وقته خاطره ننوشتم هی پراکنده مطالب تو ذهنم میاد.

روز جمعه آخر ماه مبارک رمضان هم که روز قدس بود.و طبق معمول رفتیم راهپیمایی.با این تفاوت که حسین کوچولو دیگه مرد شده بود و به صورت مستقل پرچم میزد و بستنی قهوه ای میخورد!یکی هم بهش تیکه انداخت که روزه خواری میکنی؟البته ما زیاد به راهپیمایی نرسیدیم.اما خدا رو شکر نمازجمعه رو رسیدیم.بعد از نمازجمعه هم میون جمعیت حسین شریعتمداری رو دیدیم.من به شدت ذوق کرده بودم!کسی که با قلمش یک تنه جلوی خیلی ها وایساده.خدایا شکرت که ما رو با اتفاق های ساده خوشحال میکنی.خدایا شکرت که با دیدار مومنین سرور در قلبمون میاری.آره ما کیهان خونیم.و همین کیهان خونیمون باعث شده کیف کنیم وقتی شریعتمداری رو میبینیم.و من چه ذوقی کردم پدر و پسر(حسین و باباش)رفتند پیشش و سلام احوال کردند!

البته راهپیمایی امسال یه تفاوت با راهپیمایی پارسال داشت و اون این که خداییش هیجان پارسال رو نداشت!

دوشنبه 15 شهریور قرار بود من و پسرک بریم لار.بلیت هم خریداری شده بود امااااااااااااا

خواب موندیم!به همین راحتی به همین خوشمزگی!و پس از یک ضرر 50 درصدی ولخرجی نموده و برای فردا دوباره بلیت گرفتیم.اینبار ما خواب نموندیم اما هواپیما کلییییییییییی تاخیر داشت.یک ساعت و خرده ای.خرده اش رو یادم نیست.تو هواپیما گرما و تاخیر از یک طرف و قرص نخوردن حسین از طرف دیگه باعث شد تمام زندگی من رنگ و بوی استفراغ بگیره!در نهایت هم حسین تا لار خوابید.

لار به شدت خوش گذشت.خونه آقا جون تعمیر شده بود و حسین جون حسابی از دیدن خونه بزرگ ذوق زده و جوگیر شده بود و به هیچکس اعتنا نمیکرد!به خصوص بعد از اینکه آقا جون براش دو تا ماشین خوشگل و بزرگ خرید.به دلیل فعالیت های بی دریغ حسین در لار،خوابش بهتر شده بود اشتهاش هم بهتر بود.یه روز هم توی تشت تو حیاط نشوندیمش و یه آب بازی حسابی کرد.بعد از ده روز بابایی حسین هم به ما ملحق شد و جمعمون جمع تر و کیفمون بیشتر شد.و در نهایت بعد از گذشت 17 روز با ماشین خودمون برگشتیم تیران(طهران به زبان حسین).تو راه هم به پاسارگاد و نقش رجب و نقش رستم سرک کشیدیم.

این بود خاطرات ما..........


الان خیلی دیروقته پسرکم خوابیده.امروز بعد 2 سال یه بار دیگه خودم رو و پسرکم رو نگاه میکنم!

حسين ناز من از چهارشنبه روز عيد فطر غلت ميزنه يعني از حالت خوابيده به پشت به پهلو برميگرده خيلي خيلي هم اين بازي رو دوست داره.
تازگيا خنده صدادار ميکنه و دل من وباباش رو ميبره.به روي من وباباش هم لبخند ميزنه.قربون اون خنده بي دندونت برم ماماني.
دستاشو حسابي ميخوره و ملچ ملوچي راه ميندازه که ديدن داره.خيلي هم بامزه ميشه.پستونک هم که به هيچ وجه حاضر نيست بگيره.البته دکتر هم گفت بذار دست بخوره پستونک نده.مشتشو ميکنه تو دهنش.بعضي وقتها هم شستشو ميخوره.الهي فداش بشم من.

دستاشو نگاه ميکنه و خوب بررسيشون ميکنه.

به چيزايي که دوست داره چنگ ميزنه.يه عروسک پروانه اي براش خريديم که آهنگ ميزنه.خيلي باهاش حال ميکنه.
از گشتن آويز تختش خوشش مياد و کلي ذوق ميکنه

وقتي سرحاله دوست داره رو زمين بخوابونيمش.تا ميتونه دست و پا ميزنه و واسه خودش ميخنده.
دوست داره همش تو بغلمون باشه.بهترين حالت بغل کردن هم ايستادنيشه که همه جا رو نگاه ميکنه.
ساعت رو خيلي دوست داره.از تلويزيون و راديو هم خوشش مياد.وقتي از پشت تلفن باهاش حرف ميزنن هم به دقت گوش ميده.

پیشرفت تکامل زبانیش خیلی خوب بوده.خصوصا از وقتی رفتیم لار.تو ماه رمضون میدونست ما روزه ایم هی به ما چیز میز تعارف میکرد و میگفت میخویی(میخوری)؟ما هم میگفتیم نه.بعدش میگفت زوزه ای(روزه ای).عزیز دلم الهی قربونت برم.الان دارم اون لحظات رو تصور میکنم که زل میزدی تو چشمم و باهام این طوری هم کلام میشدی.آخراش دیگه براش شده یه جور دست انداختن ما آخرش هم به زور تعارف میکرد بخور و غش غش میخندید.فقط ضدحالش روز عید فطر بود که ما تعارفش رو رد نکردیم و بچه ام ضایع شد الهی بمیرم!

هر کلمه ای رو تکرار میکنه و این مساله ما رو وادار کرده خیلی مراقب حرف زدنامون باشیم.

یه وقتی بشه لغت نامه ش رو اینجا بنویسم....

به شدت به کتاب علاقه منده.کتاب تاتی کوچولوها رو تقریبا از حفطه.اما چون هنوز شعر رو کامل نمیخونه کلمه کلمه میگه(وقتی ما مکث میکنیم)

کتابایی که دوستشون داره و شبا معمولا با اونها میخوابه عبارتند از:

حسنی نگو یه دسته گل

حسنی ما یه بره داشت

موش موشی

حسنی و گرگ بلا

تاتی کوچولوها(یه مدت رو این کلیک کرده بود و فک ما رو پیاده میکرد اینقدر میخوندیم)

نخودی ها

حسنی باباش یه باغ داره

محمود کوچولو هندونه خورده(البته این کتاب شعرش روون نیست و خودم قصه اش رو براش میگم و اون عکساشو نگاه میکنه)

حسنی میخواد نماز بخون

من میتوانم خودم مسواک یزنم

من میتوانم خودم غذا بخورم

البته اینها علاقه مندیهاشه و کلی کتاب دیگه داره که هنوز براش رو نکردیم

خدا رو شکر دیگه سی دی دیدن تعطیله و با کتاب میخوابه.توی خوابیدن خیلی مستقل تر عمل میکنه اما هنوز شبها الزاما باید پیش مامان بخوابه و سرش رو بازوی مامان باشه(خدایا شکرت بابت این نعمت).شب سه تا کتاب میخونیم معمولا بعدش میخوابه.

بازی ماشین بازی در درجه اول بازی هاشه.ماشینهاشو خیلی شیک و از روی اندازه پشت هم قرار میده و روی مبل میچینه.ماشینهاش مدام با هم تصادف میکنند.ماشینهای کوچیکی که عمه جونش براش خریده رو تیکه تیکه میکنه و از تیکه های اونا به عنوان سرنشینان سایر ماشینهاش استفاده میکنه.این بازی رو به صورت مستقل انجام میده و نیازی نداره من کنارش باشم و میتونم تو این مدت به کارهای خودم برسم.

عاشق نقاشی البته با حضور مامان.با مدادشمعی و رنگهای انگشتی (البته با قلم مو)بیشتر نقاشی رو دوست داره.عاشق خمیربازی البته این هم با حضور مامان.عاشق آب بازی در حمام و کف اتاق!موتوربازی،ونمایشه.سه تا عروسک نمایشی(که توی دست میره)داره یه ببعی یه پسر که حسین بهش میگه حسنی و یه دختر که اونم مامان حسنیه.به حرف عروسکها بیشتر از هر کسی گوش میده.شامپو صابون لیف لقمه هایی که توی دهان حسین میرن،کتابها و کلا وسایل تو خونه همه زبون دارند و حرفهای مامان و بابا رو من غیر مستقیم به حسین یادآوری میکنند!

هنوز از پوشک نگرفتمش عجله هم ندارم!

خود حسین هم خیلی نقش بازی میکنه.منو میکنه خاله ام و خودش میشه آقا رضا.منو میکنه مامانم و خودش میشه دایی علی و باباش هم آقا جون و خونه مون هم میره تو لار.منو میکنه بی بی معصوم (مامان بابایی) و خودش میشه عمو.دیروز هم منو کرده بود دورا خودش هم شده بود میمون دورا.میشه آقا پلیسه و جلوی تصادف ماشینا رو میگیره.آقای دکتر میشه و ما هم مریض و علیلش و به ما آمپول میزنه.یا من رو میکنه خانم دکتر و خودش میشه مزیض(همون مریض به زبان حسین).

هنوز تو غذا خوردن لنگ میزنه و پای سفره نمیشینه.صد البته بلده غذا خوردن رو اما مرد پای سفره نشستن نیست.

متاسفانه هنوز جفت پا نمیپره.

نقاشی رو هدف دار میکشه و به ازای هر خطی توضیح داره که ما رابطه اش رو متوجه نمیشیم.گویی که حسین چشم بصیرت داره و توی نقاشیش چیزهایی میبینه که ما نمیبینیم.

از پله ها خودش میاد بالا و ما فقط مواظبشیم.این پله هایی که میگم پله های خونمونه.یه قدری بلنده اما خودش با دست گرفتن نرده ها میاد بالا.

یه قدری محتاطه و هر کاری رو نمیکنه.میگه ترسیدم!(تسیدم)

حالا بعد از این مقایسه دوسالانه باید بگم حسین مرد شده و دیگه پسرک نیست.عاشقانه دوستش داریم این مرد 26 ماهه خونه مون رو...........

26 ماهگیت مبارک نعمت عظیم الهی خونه ما.

این روز مصادف شده با سالروز شهادت آقا امام صادق.امیدوارم پیرو مکتب جعفری آقا باشی.


Ir Upload

دکتر حسین جون!
Ir Upload
آقا پلیسه
Ir Upload
وقتی بچه ها گیج میشن به کدوم دوربین نگاه کنند
زهرا خانم،آقا میثم،حسین،امیرمهدی جون(از راست به چپ)
Ir Upload
اینم آقا محمدحسین گل
Ir Upload
آب بازی تو لار
Ir Upload
Ir Upload
ماشینایی که آقاجون لار خرید!


Ir Upload
بدون شرح!
Ir Upload
حسین پیکاسو

حرفهایی با خدا

این که کم اینجا میام دلیلش نخواستن و خدای نکرده فراموشی نیست.دلیلش بیحوصلگی و مشغله و فرصت مناسبه.اینکه من مادر دنبال بهترین فرصتم برای تو بنویسم و آخرش مجبور میشم تو بدترین فرصت بنویسم.

پسرکم لحظه هامو پر کردی.توی خواب و بیداری به فکرتم.و همش دغدغه مندم نکنه برات کم بذارم.نکنه برات مادر خوبی نباشم.

مخصوصا این روزها به شدت با خودم با دنیا با درسم با کارهام درگیرم.وهمش توی این فکرم که اینها تو رو برسونه به معنویت.خیلی سخته.خیلی در خودم فرو رفتم.گاهی به بقیه دوستان که نگاه میکنم میبینم اونا خیلی بیشتر به بچه هاشون رسیدند و من خیلی برای تو کم وقت گذاشتم.با اینکه تو همه وجود و زندگی منو پر کردی.

حسینم!حسین نازنینم!کاش طوری رشد کنی که در صف سربازان آقا باشی.

خدایا من نمیدونم چه کار باید بکنم.خدایا در حضور تو مستاصل ایستادم.این تنها تویی که میتونی به بنده هات کمک کنی.هر چند که حقیر و بیچیز باشند.خدایا منو ببخش برای وقتهایی که میتونستم برای عبادت تو بگذارم و نذاشتم.خدایا منو ببخش برای وقتهایی که میتونستم برای عبادت تو بگذارم اما نه تنها به بطالت که به سرپیچی فرامینت گذروندم.خدایا منو ببخش

خدایا تو رحمانی و رحیم.به خودت قسمت میدم که حسین ما رو حسینی کنی.خدایا خودت شاهدی که فقط و فقط به تبرک اسم خون خدا اسم پسرکم رو حسین گذاشتم.خدایا خودت حافظ و نگهدار و راهنماش باش.خدایا آرزوی من اینه که حسین در رکاب آقا باشه..........خدایا خودت آرزوهای قلبی من رو میدونی....

خدایا.........

راسیتش سخته با این حال و هوام از حسین بنویسم.توی فکرم عجیب.اما سعی میکنم....


حسینم دو ساله شد.ما تولدش رو دو هفته زودتر یعنی 30 تیرماه جشن گرفتیم. دلیلش هم وجود مهمونایی بود که تو خونه بودند.خواستیم حالا که جمعمون جمعه تولد حسین رو بگیریم که به حسین هم خوش بگذره.

روز چهارشنبه ای بود.خوب بود خدا رو شکر.خوش گذشت.وسایل پذیرایی هم کیک مرغ و کیک تولد و سالاد ماکارونی.کادو بارون شد حسین.

از طرف مامان جون تهرانی یه دست لباس شیک و پازل

از طرف آقا جون تهرانی بازم یه دست لباس شیک و پازل

از طرف مامان جون لاری و آقا جون لاری دو دست لباس خوشگل

از طرف عمو جون 50 هزار تومن

از طرف عمه جون یه دست لباس خوشگل پلنگی و یه اسباب بازی فکری به اسم رابطه که حسین بهش میگه تشابه. قصه ای هم داره این تشابه گفتنش سر فرصت!میگم.

از طرف دایی کوچیکه جون! یه اسباب بازی خیلی قشنگ.

از طرف عمه جون مامان و بابا،یه بلندگوی باحال با عکس اسپایدرمن!

از طرف حاجی دایی مامان و بابا،100 هزار تومن.

از طرف دختر دایی های مامان و بابا یه دست لباس و یک جعبه شکلات!

از طرف خاله جون مامان و بابا 20 هزار تومن و یک جعبه شکلات!

البته به نفع ما شدا!فکر کنم سرجمع 50 تومن هم هزینه تولد حسین نشد.اما عوضش کلی کادو گرفتیم و مهمونا ضرر کردند!

مصیبت ما از فردای اون روز شروع شد که حسین در توهم تولد به سر میبرد و هی ما شمع روشن میکردیم و فوت میکرد و برف شادی میریختیم!خلاصه تا از سرش بیافته یه هفته ای طول کشید.

روز تولدش باز صاحب کادو شدند!10 کتاب معرفی حیوانات و میوه ها بعلاوه ماشین و هواپیمای ساختنی و جعبه هوش از طرف آقاجون و مامان جون و دایی و یک پکیج ماشین حاوی 12 عدد ماشین کوچولو از طرف عمه جون.توی پرانتز عرض کنم حسین به شدت به ایم ماشینها علاقه منده.

خوب این از کادوها!

فرصتی باشه و عمری بعدا خاطره ماه رمضون و راهپیمایی روز قدس و لار رفتن و....و شیرین کاریهای حسین رو مینویسم.

gif animator
Gif animator

بر ما گذشت نیک و بد.........

الان که دارم می نویسم کنارم دراز کشیدی و مست خوابی اما نمی خوابی.خیلی خسته ای عسلکم خیلی.دیشب ساعت 2 خوابیدی و امروز از 6 و نیم صبح بیداری!مهربون مامان بخواب.من پیشتم.همیشه پیشتم.چشمات داره کم کم میاد روی هم.تلویزیون داره خونه مادربزرگه رو پخش میکنه..........

حسینم خوابید.خیلی خسته بود.....

چند روزیه از شیر گرفتمش و خودش داره سعی میکنه بخوابه.پسرک صبور من داره سعی میکنه بزرگ بشه.مرد بشه و مثل آدم بزرگا خودش بخوابه.

روز دوشنبه 29 رجب (یعنی آخر ماه رجب) و 21 تیر ماه حسینم از خواب بیدار شد و دقیقا ساعت 10 و نیم آخرین شیرش رو خورد.سعی کردم اون موقع برای همه دعا کنم البته اگه خدا توفیقش رو داده باشه و ما اهل استجابت باشیم.خدایا ممنونم که به من توفیق دادی دو سال تمام پسرکم رو شیر بدم.خدایا ازت ممنونم با همه وجودم که شیرینی مادری رو کمال و تمام به من چشاندی.خدایا اینقدر محبت تو به من بنده رو سیاه زیاد بوده که از شماره بیرونه و من قدرنشناس هنوز نمیدونم چرا این همه مورد محبت بیکرانت قرار گرفتم.خدایا ما رو لایق نعمات خودت قرار بده.

از یکشنبه هفته قبلش شیر خوردنش رو کم کردم و محدودش کردم به موقع خواب ظهر و خواب شب.روزای اول حسین خوب صبوری کرد.اما روز سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه (15 تا 17 تیر)کلاس داشتم و همین رفتنم به دانشگاه باعث شد حسین بیقراری بکنه و بداخلاق بشه.از روز دوشنبه هم کامل از شیر گرفتمش.ظهر دوشنبه موقع خواب خیلی گریه کرد.منم گریه کردم.دیگه از گریه بیحال شده بود.اما خدا رو شکر بعد از اون بیقراری به اون شدت نکرده.گهگاهی یاد میکنه و میگه جی جی.ما میخندیم خودش هم میخنده میگه نی نی.آخه کلی باهاش صحبت کردم که جی جی مال نی نی هاست و حسین بزرگ شده و مرد شده.

این چند شبه رو همه با بی بی انشتین خوابیده!فکر کنم یه روزی باید از بی بی انشتین بگیرمش!

حسینم.پسرکم بزرگ بشی دیگه این لحظات فراق رو یادت نمیاد.بذار برات بنویسم که خیلی سختته.این هم یک مرحله از بزرگ شدنته.عزیز مامان روزای اول عین عزیز از دست داده ها بودی اما دو روزه برات راحت تر شده.خدا رو شکر.کم کمک تشریفات خوابت هم داره کم میشه.اما قبول دارم خیلی سخت بود از این عادت دو ساله ات دست برداری و قبول کن برای من خیلی سخت تر بود.خدا میدونه من چقدر گریه کردم و چقدر برام مشکل بود که از این عادت شیرین دست بردارم.هنوز هم باورم نمیشه از شیر گرفتمت.بعضی وقتا دلم پر میکشه که بازم بهت شیر بدم.باور کن خیلی جلوی خودم رو میگیرم.اون روز که بابایی اشتباهی بهت گفت برو شیر بخور (به جای شیر گاو) برق چشمات رو دیدم که سراسیمه پیشم دویدی و وقتی ما گفتیم شیر گاوه چقدر سختت بود و چه حسرتی کشیدی و چه گریه سوزناکی کردی.باور کن من تشنه تر بودم که به تو شیر بدم.وقتی برق نگاهت رو دیدم داشتم طاقت از کف میدادم اما جلوی خودم رو گرفتم!باور کن برام سوزناکه وگرنه سوزناک نمینوشتم.

بگذریم.اگه بخوام لحظه لحظه این روزا رو بنویسم که دیگه ...........خیلی میشه.فقط اینو بگم که کلی مهمون از لار داریم خانواده خاله و دایی بابا و مامان.همین شاید خودش بهونه ای بوده که بی قراری حسین کمتر بشه.البته باید بگم که تو این چند روزه مامان جون و عمه جون و عموجون و آقا جون حسین هم کلی کمکمون کردند و کلی با حسین بازی کردند.و حسین کلی پادشاه شده برای خودش.چون کسی جرات نداره بهش بگه نه!و فکر میکنم خیلی هم لوس شده.

حسین 12 تیرماه 23 ماهش تموم شد و ما افتادیم تو روزشمار تولد دو سالگیش.البته دو سال قمری رسما تموم شد که همون دوشنبه ای بود که من از شیر گرفتمش.

حسین روز به روز شیرینتر میشه.گاهی وقتا از این همه هوش سرشارش ذوق زده میشم!(باید خودم بچه ام رو تحویل بگیرم دیگه).اینکه حسین اعداد رو تا 10 خوب بلده و شکل فارسی و انگلیسیشون رو تشخیص میده خیلی لذت میبرم.فکر کنم به لطف همین بی بی انشتین و لپ تاب عمو فردوس باشه!اینکه حسین چهارشکل مربع و مثلث و دایره و مستطیل رو میدونه کیف میکنم...بعضی کلماتش رو هم خیلی بامزه میگه.

مامان:بابا کجا رفته؟

حسین:اداده(ادراره)

حسین ماشینشو برمیداره میگه بای بای!مامان:حسین کجا میری؟

حسین:بانک.م:دیگه کجا میری؟ح:بینزین(بنزین)

شب موقع خواب.ح:مامان!بابا؟م:خوابیده.ح:حسین:بیم پیش بابا

حسین عاشق سرسره بازی در ارتفاع بالاست.از پله ها میره بالا و عشقش میکشه وسط راه بچه های دیگه وایسه!بعدش هم میگه میتسم(میترسم) بعدشم میاد پایین!وقتی مسخره میکنه و یه چیزی میگه آخرش میگه اکی(الکی).خیلی بامزه اس این پسرک ما.

19 قسمت بی بی انشتین رو ما داریم که حسین رو چند تاشون بدجوری کلیک کرده و ما هر روز باید اونا رو ببینیم.دیگه داغون شدیم.از صبح پا میشه اینا باید روشن بشه.البته من نمیذارم ولی این چند روزه که از شیر گرفتیمش خیلی پادشاهی میکنه.چون با اینا میخوابه.با اینا غذا میخوره.خلاصه کلی حال میکنه.

قسمتایی از بی بی انشتین که حسین دوست داره:

Baby davinci:حسین بهش میگه Head

Baby newton:حسین بهش میگه جدید!

Baby neighborhood animal:حسین بهش میگه هاپو

Number nursery:حسین بهش میگه one

A day on the form:حسین بهش میگه بی بیه انشتین

پسرکم واقعا خوردنیه.باور ندارین ؟امتحانش کنین!

حسینم خیلی خیلی خیلی دوستت دارم.........

دو تا عکس از حسین:

Ir Upload

Ir Upload

همه چیز درباره حسین 22 ماهه

حسین عزیزم چهارشنبه 22 ماهه شد.الهی قربونت برم پسملکم.پسمل 22 ماهه من و بابا.

حسین قشنگم اینقدر شیرین عسل شده و من اینقدر ازش ننوشتم که حالا موندم از کجا شروع کنم!

گفتم که حسین راه میره!البته الان 11 ماهه که راه میره!از روی مبل و تخت به راحتی بالا میره و پایین می آید.

 دایره لغاتش خیلی گسترده است.اینقدر هست که نمی تونم همه رو اینجا بنویسم.اماااااااااااااا جمله نمیگه.فقط یک کلمه ای!از 1 تا 10 میشماره.هم به فارسی هم به انگلیسی!

رنگ های سفید،سیاه،صورتی،سرخ(حسین خودش میگه سرخ)،سبز،آبی،زرد و نارنجی رو از هم تفکیک میده و همش دوست داره این رنگ ها رو تو محیطش پیدا کنه.الهی من قربون این جست و جوی علمی ات برم!

وقتی شعر حسنی نگو بلا بگو براش میخونم کلمات اول و آخرش رو خودش میگه.یه شعر دیگه هم است از تو کتاب حسنی های جدید که اون رو هم خیلی دوست داره.

ساعتی پیش حسن جون اومده از مدرسه

امروز تو زنگ ورزش شده کثیف و خسته

حالا کجاس؟تو حموم

رفته که دوش بگیره

خستگی رو در کنه تا بهونه نگیره

صابون و لیف سنگ پا

صدای شرشر آب

کف میماله رو سرش صابونشو هی میده تاب

به به به گل اومد.سوسن و سنبل اومد.

غنچه ما حسن جون از تو حموم در اومد.

اونایی رو که قرمز کردم حسین خودش میگه.الهی قربونت برم عسلییییییییییی.

بعضی وقتا هی دور خودش میچرخه و میخونه مامانی بابایی.ای جون مامان عشق میکنم با این حرکتش.

یه روز آقا خرگوشه رو هم با هم میخونیم.خیلی شیرین زبونه این پسر.حیییییییییییییییف که جمله ای حرف نمیزنه هنوز.فکر کنم میخواد ما براش بیشتر غشششششش بریم!

یه کتاب طوطو دایی علی براش خریده بود که خیلی دوستش داره.هی میگه مامان!طوطو.من هم از نمایشگاه کتاب سری کتاباش رو براش خریدم که متشکل از هاپو و پیشی و ... بود.الانم کتاب هاپو رو بهش دادم که اون رو هم خیلی دوست داره.طوطو آموزش اعداد و هاپو آموزش رنگ هاست!

بعضی وقتا خودش تنهایی بازی میکنه و کاری به کارم نداره.بعضی وقتا هم آویزون من میشه ولجبازی میکنه.بعضی وقتا هم دوست داره با هم بازی کنیم.اما در کل پسر خییییییییلی خوبیه.لجبازی و گریه کردناش موقع دندون درآوردنشه.تا الان 13 دندون حسین دراومده و 7 تای دیگه تو نوبت دراومدن هستند!

کتاب خیلی دوست داره.عاشق کتابه.همش دوست داره کتاب ببینه یا براش بخونیم.البته تازگیا پاره کردن کتابا هم براش جالب شده و من هر چی به درد نخوره میدم که پاره کنه و این احساس نیازش ارضا بشه!

ماشین هم خیلی دوست داره.کلی براش ماشین خریدیم ولی امان از اینکه تو خیابون یا خونه کسی ماشین ببینه باز هم میگه میخوام و ما به زور راضیش میکنیم که براش نگیریم.و در یک عمل مستبدانه برای اینکه عادت نکنه واقعا براش نمیخریم!

کره هوش و هرم هوشش رو هم خیلی دوست داره.مخصوصا اینکه با رنگ ها آشنایی خوبی داره و برای درست کردن هرم هوشش از ما کمک میگیره و خودش درستش میکنه.

نقاشی رو هم یک مدت خیلی دوست داشت.دفتر نقاشی خوشگله که تموم شد ما یه دفتر نقاشی معمولی بهش دادیم و از اون استقبال نکرد!البته رو در و دیوارامون نقاشی میکشه.خصوصا اگه لجبازی کنه.پرستارش نقاشی رو خوب بلده و نقاشی های قشنگ قشنگ براش میکشه.

با کمک مامانی دندونش رو روزانه مسواک میکنه.الهی من قربون اون دندونای خوشگلت برم که برای هر کدومش اینقده اذیت میشی.

دشمن کنترل تلویزیون و انواع کنترل ها و تلفن.هی پرتشون میکنه.نمی دونم چه دشمنی با اونا داره!

یه مدت خیلی دست به پریز برق میزد.که کار فوق العاده خطرناکی بود.برای همین ما مبلامون رو که جمع کرده بودیم دوباره چیدیم تا پریزا برن پشت و حسین آقا هوس نکنه هردوشاخه موجود رو به برق بزنه.

کوچیک تر که بود از حموم متنفر بود خصوصا مراسم آب ریختن رو سر.اما الان حمام را عاشقانه دوست داره! و خدا نکنه که یک کلمه از دهن ما دربیاد حمام اون موقع حسین پشت دره و داره تلاش میکنه لباساشو دربیاره!البته یک بار چشمش با شامپو سوخت.حالا نمیدونم چرا چون براش شامپو فیروز میزنم.از اون موقع از شامپو بدش میاد و کلی کتکش میزنه!

ما رو میکشه.هی بهمون تیراندازی میکنه.ما هم حتما باید بمیریم!

از دور قلقلکمون میده و باید بخندیم!

صدای کلاغ و هاپو و جوجه و گاو و خروس و گربه رو تقلید میکنه.

یه لپ تاب عمو فردوس داره که خیلی از کلمات رو از روی اون یاد گرفته .از صبح که پا میشه هی صدای اینو درمیاره.واقعا بعضی وقتا اعصاب خرد کن میشه این قضیه!

توی سفره چیدن و جابه جایی وسایل به من کمک میکنه.ادویه های موجود توی خونه مون رو میشناسه وقتی دارم غذا میپزم برام میاره.اگه ازش بخوام اسباب بازی های خودش رو جمع میکنه و بعضی وقتا هم بدون گفتن من این کار رو انجام میده.اینقده خوشگل ماشیناشو مرتب میکنههههههههههه.من بعضی از حرکاتش رو که میبینم بهش میگم دختر.

اذان رو که میگن میگه مامان اذان.میدوه جانمازش رو میاره بیرون و نماز میخونه.بعضی وقتا هم با هم نماز میخونیم که من بیچاره میشم.چون میخواد هی نمازاش رو تکرار کنه و من هم باید باهاش همکاری کنم.

تاب بازی رو فوق العاده دوست داره و تا سرحد تهوع و استفراغ پیش میره!

پارک و بانک رو هم خیلی دوست داره!

مدل ماشین ریو(بابا)،پراید(عمو)،پژو(علی)،سمند(آقا رضا) و تندر رو در هر رنگی تشخیص میده و تو خیابون دنبالشون میگرده به خصوص تندر.اون کلمات داخل پرانتز اسمهاییه که حسین رو این ماشینا گذاشته و قطعا اسم کساییه که توی خونواده این مدل ماشین رو دارن.

از میون خوراکی ها علاقه مندی شدید به کاکائو و پاستیل داره و فکر هم نمیکنم از خوردنش سیر بشه.چون ما تا حالا زیاد بهش ندادیم که بخوره و دقیق بسنجیم.پفیلا و بستنی رو هم در حد معقول دوست داره.

از بین غذاها ماکارونی و سیب زمینی سرخ کرده رو میپسنده. بعضی وقتا هم هوس پلو میکنه. برای صبحونه معمولا پنیر رو ترجیح میده و بعضی وقتا هم هوس جوجو(تخم مرغ)میکنه.غیر از این دو تا چیز دیگه ای برای صبحونه نمیخوره.

در کل بچه خوش خوراکی نیست و خوب غذا نمیخوره.وزنش هم که قبلا عرض کردم....
 

هنوز شروع نکردم که از پوشک بگیرمش.گذاشتم سر فرصت بعد امتحانات.البته باید پروسه از شیر گرفتن رو هم بعد امتحانات آروم آروم شروع کنم.انشاالله.

بعضی وقتا گرم بازیه و من گرم کارام هستم یهویی میاد از پشت بغلم میکنه و منو میبوسه.اون موقع هست که دلم حسابی براش غش و ضعف میره و خدا رو هزار هزار مرتبه شکر میکنم.

واقعا سخته از یه پسر 22 ماهه نوشتن.به خصوص اگه کلی وقت باشه خاطراتش رو ننوشته باشی و بخوای همه حرکاتش رو یادآوری کنه.

خدایا تو رو شکر میکنم برای این همه لطفی که به ما کردی و پسر مهربون و عزیزی رو به ما هدیه کردی.خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت

 حالا عکس ها

Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
حسین در اردبیل مرداد 88

Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
حسین در مرکز چشم پزشکی نور مرداد 88
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
جشن تولد حسین در پارک گفتگو،مرداد88
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
حسین تابستان 88
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
آماده رفتن به راهپیمایی
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
نمک آبرود مهر88
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
حسین در لباس زمستانی آماده رفتن به ددر
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
بدون شرح
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
حسین سوار بر ماشینش،زمستان 88
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
حسین در زمستان 88
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
حسین در تدارک سفر به لار اسفند88
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
شاهچراغ اسفند 88
Image Hosted by Free picture image hosting at Free-Picture-Host.com
حسین کچل در بازگشت از سفر نوروزی به لار،فروردین 89

آمدیم چه آمدنی!

میدونم خیلی وقته که ننوشتم.دلیلش مشغله و درس و زندگی!بوده.شاید من یادم رفته بود نوشتن خاطرات تو یک قسمت از زندگیه.البته نه اینجوری هم نبوده باور کن پسرکم خیلی دوستت دارم.بارها شده خواستم بشینم و بنویسم و عکس بذارم و کلی کار انجام بدم اما دریغ که دنبال یک فرصت مناسب میگشتم.تعریف من از فرصت مناسب یک وقت بدون دغدغه بود که خوب همه چی یادم بیاد و خوب همه رو بنویسم اما این فرصت مناسب هیچ وقت نیومد که نیومد و من تصمیم گرفتم تو یه فرصت نامناسب که کلی دغدغه مشقای ناتموم دارم بشینم و به حرف دلم گوش بدم و برای پسرم خاطراتشو بگم.

البته اولاش علت نیومدنام احساس غربت توی فضای اینترنتی بود که درست و حسابی منو از وبلاگ نوشتن انداخت!اما از اونجایی که مجرم همیشه به محل جرمش برمیگرده منم به محل جرمم برگشتم!

امروز دقیقا 10 ماه و 6 روز از آخرین باری که وبلاگت رو آپ کردم میگذره و الان دقیقا یک سال و 9 ماه و 4 روزته!

الان که داشتم وبلاگت رو مرور می کردم فهمیدم چقدر بزرگ شدی.چقدر مرد شدی.چقدر شبیه ما شدی!باورم نمیشه این مدت به این سرعت گذشته باشه.نه اینکه بزرگ شدنت رو نفهمم نه،اما از اینکه اینقدر عاقل و فهمیده و مرد!شدی کیف میکنم.

دوستت دارم پسرکم به اندازه همه همه همه آسمونا و ستاره ها!

از اینکه اینجا نیومدم و ننوشتم پشیمونم اما باور کن این درس لعنتی وقت نمی ذاره برای آدم.البته خدا رو شکر.واقعا از خدا ممنونم که بهم توفیق داده درس بخونم.اصلا از اینکه میرم دانشگاه پشیمون نیستم.با اینکه بعضی وقتا به خاطر این همه کار به غلط کردن می افتم اما خدا رو شکر میکنم چرا که روحیه ام خیلی بهتر از پارساله.خیلی سرحالتر و خوشحالترم.با اینکه چند روز در هفته ازت دورم اما این مشغله ها انرژی بیشتری به من داده و از بودن با تو لذت بیشتری می برم.خیلی از روزای پارسال کم حوصله و کم جون بودم اما حالا کمتر پیش میاد و حوصله تو هم سر نمیره.چرا که یه مامان پرانرژی خیلی بهتر از یه مامان غرغرو و کم حوصله اس!

چقدر حرف زدم!

اما بگم از روزایی که نبودیم.

21 تیر 88 اولین قدمات رو برداشتی یعنی دقیقا تو 11 ماه و 9 روزگی.نمیتونم اون لحظه رو وصفش کنم.از خوشحالی خودم و خودتو ودایی علی (اونم اینجا بود).حول و حوش 4 یا 5 بعدازظهر بود.اولاش عین پنگوئنا راه میرفتی.ماشالله ماشالله الان میدویی عین آهو!

تا امروز 11 دندونت دراومده که سه تاش(دندونای آسیاب)مال همین امساله یعنی سال89.یک دیگه هم در شرف دراومدنه.خیلی درد داری میدونم.اما خیلی مردی.اصلا به روی خودت نمیاری.از غذانخوردنت و ناله های توی خوابت میفهمم و از التهاب جای دندونت که خیلی اذیتت میکنه.

من بیخیال خوردن و وزن و قدت شدم.حرص خوردنای من هیچ فایده ای نداشته و نداره و نخواهد داشت.برای همین دیگه خیلی کاری به کارت ندارم و هر وقت بخوای بهت غذا میدم هر چقدر که بخوای!

حسینم!فقط سه وعده در روز اندازه گنجشکای کوچولو غذا میخوری. ول کن شیر مامان نیستی.روزایی که بیرونم بهونه مامان رو میگیری نه خیلی زیاد.تا که میام خونه اندازه ساعاتی که بیرون بودم رو تلافی میکنی و به مامان میچسبی و شیر میخوری!آخه پسر تو بزرگ شدی.بسه دیگه شیر خوردن!

وزنت 9 کیلو 200 گرم!

بذار یه ذره هم مثل قدیم بنویسم.

اون موقعی که میخواستم برم دانشگاه حسین رو بردیم مهد.یک هفته بردمش مهد البته تو اون یه هفته خودم کلاس نداشتم باهاش بودم.یه ریز گریه میکرد.البته وقتی ولش میکردم.روزای اول حتی یه ذره هم ساکت نبود حتی یه ذره.شنبه 2 مهر بردمش مهد.یکشنبه اش مهمون داشتم نرفتیم.دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه هم رفتیم یک لحظه هم آروم نمیشد.صدای گریه اش چنگ می زد به دلم.پنج شنبه و جمعه رفتیم نمک آبرود خیلی خوش گذشت.بازم شنبه حسین رو گذاشتم مهدکودک.کلاس داشتم خودم رفتم کلاس.وقتی برگشتم داشت گریه میکرد.گفتند یک لحظه هم آروم نبوده.یکشنبه هم باز گذاشتمش مهد وقتی برگشتم داشت میخوابید.بیحال بیحال بود.اینقدر گریه کرده بود که خدا میدونه.الان دارم گریه میکنم.فکر اون روزا هم داغونم میکنه.وقتی تصورش میکنم دلم میخواد کنده شه.خیلی سخت بود.خیلی بد بود.هیچکس هم نبود که منو بفهمه.گفتنش خیلی سخته که بگم من چی کشیدم.هیچکس حال منو نمیفهمید.وقتی از مهد برداشتمش سرفه های بدی میکرد.آوردمش خونه.فکر کردم مال گریه کردنای زیاده.شبش تب کرد.چه تبی.صداش گرفته بود.حتی گریه هم نمیکرد.تمام شب رو بیدار بودم.حسین تو حالت درازکش نمیتونست نفس بکشه.هیچی هم نمیخورد.حتی شیر.صبح با باباش رفتیم اول دانشگاه من که انتخاب واحد کنم بعدش هم رفتیم مطب دکتر.طول کشید تا دکتر اومد.منشی دکتر حال حسین رو که دید فوری فرستادمون داخل.بیحال بیحال بود.چشماش بسته بود.جم نمیخورد.دکتر نصف آمپول دگزامتازون رو بهش زد.گفت اگه تا 20 دقیقه دیگه نفس کشیدنش خوب شد که هیچ و گرنه باید بستریش کنید.دلم پاره پاره شده بود.مامانم تو اون حول و حوش بی خبر از همه جا زنگ زد.دیگه نتونستم زدم زیر گریه.

گفت چرا دیشب نبردینش بیمارستان.گفتم خودم میدونم شب تو بیمارستان دکترای به درد بخور کمه یا نیست.نبردمش.

فقط گفت آروم باش توکل کن به خدا.منم دعا میخونم براش.باور کنید همین حرفا آرومم کرد.بعد 20 دقیقه حسین میتونست درست نفس بکشه.یه ذره حال اومد.بردیمش خونه.از بس ضعف داشت یه کاسه سوپ رو که مامان بزرگش زحمتش رو کشیده بود خورد.با خودم گفتم خدا رو شکر داره خوب میشه الحمدلله.از دو روز بعدش افتاد رو اسهال و استفراغ و بی اشتهایی.حسینی که از دیوار راست بالا میرفت توی اون دو هفته از سر جاش تکون نمی خورد.نمی دونم کی بود که اینقدر بدحال شد که چشاش رو هم باز نمیکرد فوری رسوندیمش مطب دکتر.تا رسیدیم اونجا حالش یه ذره جا اومد.آقای حجت پور گفت این که حالش اینقدر که از پشت تلفن می گفتی بد نیست.طبیعیه نیاز به دیدن دکتر نداره.فقط بهش مایعات زیاد بده.البته تبش خیلی بالا بود همون جا بهش پروفن داد و ما برگشتیم خونه.

نمیتونم بگم توی این دو هفته چی کشیدم هر بار حسین رو عوض میکردم گریه می کردم حتی باباش هم شده بود مثل من.به قدری این بچه نحیف شده بود که پوشکی که قبلا براش تنگ بود به شدت براش گشاد شده بود.شلوارا از پاش پایین میومد.نمیدونم چقدر وزن کم کرد.نخواستم بفهمم وگرنه بیشتر دق می کردم.توی این مدت قید دانشگاه رو زدم.میخواستم انصراف بدم باباش نذاشت.خدا خیرش بده.اگه بخوام از لطفش توی این مدت بگم که میشه مثنوی هفت من کاغذ.بابایی حسین آقا ممنونم برای همه صبر و تحملت تو این مدت و همراهی توی همه زندگی همه سختی ها و تحمل همه نق نق ها و واگویه های تنهایی من!

گذشت همه اون روزا اما از خاطر من پاک نمیشه.خدا خیلی کمکمون کرد.خدایا شکرت.یه مراقب خوب و مومن برای حسین به واسطه دوست خوبم پیدا کردیم.خدا خیرت بده مامان آقا میثم.

حسین روزایی که من نیستم پیش مراقبش هست.خدا رو شکر با هم کنار اومدند.از روز اول هم حسین پیشش موند و گریه زاری راه ننداخت.

ادامه خاطرات نبودنمان بعده

شاید وقتی دیگر

10 و 11 ماهگی

حرف اول

پسرکم فردا 11 ماهش تموم میشه و میره توی ماه دوازدهم زندگیش.پسرکم دیگه داره بزرگ میشه و مردی شده واسه خودش.داره یک ساله میشه.تو این مدت نشد وبلاگش رو آپدیت کنم نه وقتی بود و نه حال و حوصله ای.توی این اوضاع بدجوری همه چیز توی هم تنیده شده بود.ومن دلم پر از غصه بود.غصه همه چیز.غصه ارزش هایی که خیلی راحت زیر پا میذاریم.غصه تهمت هایی که خیلی راحت میزنیم.غصه غصه غصه.البته عجیب نیست پسرکم.آخه دوره ،دوره آخرالزمانه.اینا رو برات مینویسم مامانم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی.البته نمیدونم شاید فتنه ها اون موقع بیشتر باشه اما امید به این دارم که تا اون موقع صاحبمون اومده باشه و درد و غمی نباشه که انهم یرونه بعیدا و نرئه قریبا

ببخشید که از غم برات مینویسم اما پسرکم باید برات بگم شاید بعدها وقت نشه یا یادم بره و نتونم برات بگم.

از روزگار گله گیرم.از آدم ها گله دارم.از اینکه بعضی ها اینقدر روی حرف باطلشون پا میفشرند و حاضر نیستند گوششون رو باز کنند.

از اینکه راحت افراد رو متهم میکنند و حکم صادر میکنند.از اینکه حرف دشمن رو راحت قبول میکنند و به یک مسلمون راحت میگند دروغگو.دنیای بدیه و البته میدونم بدتر از این قبلا بوده و خواهد شد.روزگار بدیه که آدم خیلی چیزها رو میدونه و باید سکوت کنه سکوت سکوت سکوت.یک سکوت خفه کننده.روزگار بدیه که آدم هر چقدر هم راست بگه و سند و مدرک بیاره بازم بهش میگن دروغگو.روزگار بدیه که تهمت ها بدون اینکه اثبات بشه قبول میشه.وای خدای من عجب دوره ایه.حالا میفهمم سر تو چاه کردن و با چاه حرف زدن یعنی چی.حالا میفهمم حرف مالک رو که این جماعت دندان درد خودمانند...

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود- وین را ز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر-آری شود ولیک به خون جگر شود

حالا خیلی چیزها رو میفهمم و منتظرم.و منتظریم،من و تو و همه اونایی که میدونند..........

ز هی خجسته زمانی که یار بازآید-به کام غمزدگان غمگسار باز آید

به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم-بدان امید که آن شهسوار بازآید


شیرین کاریهای پسرکم

حسین آقا! توی این سن خیلی شیرینی.اینقدر که بعضی وقتا دوست دارم بخورمت!اینقدر که بعضی وقتا از ذوق بغلت میکنم و محکم میچسبونمت به خودم.اینقدر که هر لحظه بیشتر دوستت دارم.اینقدر که دوست دارم همه دنیا رو بدم به تو......

نمی تونم توصیف کنم.نمیتونم لحظه های شیرین با تو بودن رو اون جور که باید وشاید بگم.واقعا نمیتونم...

پسرک قشنگم، روز 30 خرداد سومین دندونت هم دراومد.یعنی اولین دندون از آرواره بالا!وقتی میخندی دندونت معلوم میشه.خیلی عسل میشی.فکر میکنم چهارمی هم داره درمیاد. سه چهار روزی هست که بیقراریت توی خواب و بیداری امونم رو بریده.والبته تو اینقدر آقایی که بیشتر وقتا به روی خودت نمیاری که درد داری.حسین پهلوون من.

نمی دونم از کجا شروع کنم و شیرین کاریهاتو بگم.

بذار از اول صبح که پا میشی شروع کنم.

حول و حوش 8 تا 9 صبح و نهایتا ده صبح از خواب پا میشی.میشینی تو تختت و بعد از چند دقیقه وایمیسی.اونوقت کشوی مامان رو باز میکینی و هر چی توش گذاشته میکشی بیرون!از پول و قوطی قرص گرفته تا کیف و... و مامان مجبور شده خیلی چیزا رو از اونجا برداره.

بعدش مامان میاد و شما رو از روی تختت برمیداره و سلام و صبح به خیرمیگه.صورت ماهت رو میشوره و میره که برات صبحونه بیاره.حسین من عاشق آشپزخونه اس.دنبال مامان راه میافته میاد تو آشپزخونه.وایمیسه و کابینت ها رو خالی میکنه.چند تا از ظرفای مامان رو تا هم تا حالا شکونده!دست میگیره به گاز و وایمیسه و فندکش رو روشن و خاموش میکنه.یا میره سمت لباسشویی و سطل آشغال!

بابا جون برات صندلی غذا گرفته که شما توش حسابی غذا بخوری!مامان میشونتت توی صندلی و بهت صبحونه میده

حسین عزیزم همچنان کم خوراکی.منم با این قضیه کنار اومدم.با وزنت که هنوز به 8 نرسیده کنار اومدم.وزن ماه قبلت 7950 بود.به هر حال این از صبح.

حسینم عاشق کامپیوتره اول که دکمه سی دی رام رو یاد گرفته بود حالا هم دکمه پاور رو.یهوی میبینی اینترنت وصلی کامپیوتر محترم خاموش میشه نگاه میکنی میبینی حسین نشسته کنار پات و دکمه رو زده!ای دل غافل!

عاشق عوض کردن کانالای تلویزیون به خصوص در مواقع حساس....و البته عاشق شبکه قرآن.تمام کانالا رو عوض میکنه تا میرسه به کانال 8 میره پی کارش!

هر دری که بسته بشه میخواد ببینه پشتش چه خبره فورا باز میکنه.امان از وقتی که کسی بخواد لباس عوض کنه یا بره حموم یا دستشویی!

هر نوع کشویی رو دوست داره حتی اگه بیست بار دستش لای کشو گیر کنه!همه چی رو از توی کشو خالی میکنه

هنوز که هنوزه راه نمیره.چند ثانیه ای  مستقل وایمیسه و بعد خودش رو میشونه رو زمین.

خودش از رو مبل پایین میاد.البته بعضی وقتا با کله!اون بعضی وقتا ما میگیریمش.

یه جغجغه داره که تو سیسمونیش بود.اون جغجغه رو ما تا حال جغجغه حساب نمیکردیم!اما کاشف به عمل اومد که ته اش سوت داره .اینقدر این پسرک دوست داره این سوتش رو.هی فوت میکنه توش صدای سوت که در میاد برای خودش دست میزنه!و الان یاد گرفته هر چیزی که دستش میدیم اول توش فوت میکنه ببینم صدا میده یا نه.بعضی وقتا هم دستش رو میکنه تو دهنش و فوت میکنه!

عاشق تاب بازیه.فقط توی تاب و زیر شیر میخوابه.

قبلا علاقه شدیدی به خوردن مهر داشت اما الان مثل آقاهای خوب سجده هم میکنه

وقتی بگیم چیزی رو بده بهمون میده

عاشق دنبال بازیه.عشقش اینه که یکی بغلش کنه یکی بدوه دنبالشون یا همینطوری که چهاردست و پا میره بریم دنبالش و با سرعت از دستمون فرار کنه.

عاشق کتاب از هر نوعی.به خصوص اگه عکس بچه توش داشته باشه.کلا با همه بچه ها ذوق میکنه.و البته اینقدر کتاب دوست داره که از روی علاقه میخوردش!

ماه رو خیلی دوست داره و ایراد میگیره که بدین به من!

یا کریم........

این یعنی حسین عاشق پرنده ها به خصوص از نوع قمری یا همون یا کریمه.صداش رو به خوبی تشخیص میده.وقتی میان پشت پنجره خونه میشینن تندی میاد تو بغل که زود بریم ببینمشون.

در موقعی که کسی دستشویی باشه به شدت در رو میکوبونه که طرف پشیمون بشه از رفتنش!

متنفر از تعویض پوشک و حمام بد موقع!

بستنی و شکلات خیلی دوست داره.این که میگم خیلی دوست داره یعنی باز همون یه ذره میخوره نه بیشتر حواستون باشه.کلا معده گنجشکی داره این پسرک.

لحن دعا و اذان و نماز و..... رو خیلی خوب تشخیص میده و باهاش با زبون خودش همنوا میشه.

مسجد میره با مامانی یا بابایی.البته بیشتر با بابایی.تنها عیبش اینه که مهر بقیه رو برمیداره.

وقتی ما دست میزنیم با رضایت دست میزنه.خصوصا اگه ما هیجان زده بشیم و دست بزنیم مثلا پای فوتبال یا یه بحث داغ.

امان از موقعی که کسی گریه کنه چنان گریه ای سر میده نگو و نپرس به خصوص اگه یه نی نی دیگه گریه کنه!

آلبوم دوست داره.بابایی که میره بیرون براش دلتنگ میشه عکس بابا رو نشونش میدم بوس میکنه!

از کمدهایی که درشون باز باشه استقبال میکنه و فورا میپره توش!

بوسیدن رو بلد شده البته با روش خودش.دهنش رو باز و بسته میکنه یعنی بوس دادم.

عاشق شیرخوردنه!ولی نمیدونم چرا از غذا خوردن بدش میاد!دوست داره موقع شیر خوردن بخندونمش.

 از بین غذاها از ماست و پنیر و خامه استقبال بیشتری میکنه و البته برنج سفید!

دالی بازی رو هم خیلی دوست داره.کیف میکنه ازش.

اما من یه نگرانی دارم.دامنه لغاتش خیلی گسترده نیست.در حد ماما بابا به(آبه) ددر و اگه(یعنی این چیه) و چیز بیشتری نمیگه.البته سخنرانی میکنه ما نمیفهمیم.

مطمئنم خیلی چیزا رو یادم رفته بنویسم.تصمیم گرفتم یه دفتر هم برات بگیرم و روزانه از شیرین کاریات بنویسم.البته اگه بذاری عسلک من.


حرف آخر:

این حرفا رو میخواستم توی یک سالگیش بنویسم اما الان مینویسم شاید بعدها وقت نشه یا یادم بره یا اینطوری که باید بگم نگم.

وارد ماه رجب شدیم.ماهی که حسینم توش به دنیا اومد دقیقا 30 رجب.من اون روزا رو هیچ وقت یادم نمیره.هیچ وقت. نزدیک به یک سال گذشت.باورم نمیشه.

انگار همین دیروز بود که گذاشتنت تو بغلم و گفتند اینم پسرت.انگار همین دیروز بود که گفتند زردی داری و بستری موندیم و من کلی گریه کردم.چه انتظار سختی بود انتظار اومدن به خونه.

انگار همین دیروز بود که رفتیم مشهد.که غلت زدی.که برامون بلند خندیدی.

انگار همین دیروز بود که بردمت همایش شیرخوارگان حسینی که بهت بگم امام حسینی که اسمت رو از روی اسم مبارکش برداشتیم کی بوده.

انگار همین دیروز بود که شبا تا صبح بیدار بودم و بودی و میگشتیم تا بخوابی.همین دیروز بود که از شیر خوردن بدت اومد و من چقدر گریه کردم.

یادم نمیره اون روزایی رو که مریض شدی و من اومدم اینجا نوشتم روزهای سخت........

انگار همین دیروز بود که چهاردست و پا رفتی بدون سینه خیز رفتن درست و حسابی و وایسادی وما چقدر ذوق زده شدیم.

پسرکم خدا رو شکر میکنم.هزاران هزار مرتبه.برای وجود نازنین تو.خدایا ممنونم که لیاقت مادر شدن رو به من دادی .خدایا ممنونم که لذت مادر شدن رو هر روز بارها توی دلم حس میکنم.خدایا ممنونم از تو برای پسری باهوش و سالم.

خدایا ازت میخوام که همینطور که تا الان خودت مراقبش بودی از الان هم خودت مراقبش باشی و به خاطر اسمش و به عشقی که ما به امام حسین داریم پسرکمون رو حسینی بار بیاری.

خدایا حسینم رو همیشه به تو سپردم و الان هم به تو میسپارم که خودت در برابر همه بلاهای دنیوی و اخروی مراقبش باشی.

خدایا حسینم رو به تو میسپارم و ازت عاجزانه میخوام که پسرکم امام زمانش رو درک کنه و ببیندش و یارش باشه.


 

داستان هایی از حسین 9 ماهه

یکی بود یکی نبود............
تو نوشته های قبلی خوندید که حسین رفت یک ایرانگردی مفصل و بعدش هم اومد لار
داستان اول:حسین در لار
جونم براتون بگه که حسین توی لار خیلی بهش خوش گذشت.چهاردست و پا رفتن رو شروع کرد.هر روز توی حیاط خونه مامان بزرگ میگشت.چند بار با مامانش رفت خونه خاله مامانی.با کالسکه.خلاصه اینکه لار هم برای مامانش خوب بود هم برای حسین.مامانیش دیگه خسته نبود.دیگه درمونده نبود.
حسین قصه ما توی لار عاشق دردر رفتن شد.و همینطور وابسته به بابابزرگ جونش.تا آقاجون از سرکار میومد خودشو مینداخت تو بغلش.جیییییغ و دااااااااااااد که بغلم کن.همش دوست داشت به پریز دست بزنه.برقها رو خاموش و روشن بکنه.سوار الگانسش هم میشد و با سرعت جت حرکت میکرد.بعدش هم که افتاد رو چهاردست و پا میرفت زیر تخت خونه مامان بزرگ اینا.اونجا رو خیلی دوست داشت.می رفت توپشو از اونجا برمیداشت.آخه دایی جونش سه تا توپ براش خریده بود دو تا سبز یکی طلایی.
حسین توی لار یه دندون دیگه هم درآورد.بعدشم یاد گرفت وقتی از خواب پا میشه خودش بشینه.خودش می نشست و بعدش با چهاردست و پا میرفت سر دستگاه دی وی دی  بابابزرگ و محکم میکوبوند روش و مامانش رو از خواب بیدار میکرد.
پسرک قصه ما اونجا دردونه بود و بهش میگفتن بچه تهرانی.همه دوستش داشتن.خونواده دایی مامان و باباش .خونواده ی عمه مامان و باباش و خاله مامان و باباش.و خلاصه همه.یک روز هم دوست مامانش خاله زهره اومد و حسین رو دید و براش یه دست لباس خوشگل آورد که البته خیلی براش گشاده......
پسرک قصه ما دقیقا بدون حضور باباییش سه هفته لار موند و حسابی شیطون بلا شد.


داستان دوم:داستان یک پرواز
بالاخره اون جمعه ای که مامان و حسین باید برمیگشتن تهران رسید و حسین و مامانش از مامان جون و بابا جون و دایی جون خداحافظی کردند.دایی خیلی گریه کرد.خیلی...........دایی حسین خیلی پسر خوبی بود.خیلی مهربون.خیلی دست و دل باز.فقط حسف که درس نمیخوند و.........
خلاصه مامان و حسین از بقیه خداحافظی کردند که با هواپیما بیان تهران.
اولندش که بلیط هواپیما حدود 17 18 درصد گرون شده بود.حالا مامانیش فکر کرد که خدماتشون و پذیراییشون هم بهتر شده.مامان حسین ناهار نخورده(به دلیل عجله)اومد فرودگاه و سوار هواپیما شد.تو هواپیما یک کیک دادند و یک آبمیوه و سیب و یک پاکت کوچولو مغز بادوم .همین!اینم از ناهار مامان حسین!
هواپیما با اینکه پر مسافر بود و همه اومده بودند و کادر پرواز آماده بود هنوز راه نیوفتاده بود.20 دقیقه ای گذشت دیدند به به یک مجرم با پلیس رو آوردند تو هواپیما.مامانی حسین هم ترس ولررررررررررزززززز.نکنه ما رو بدزده این آقا دزده.خلاصه اینکه اون پرواز خاطره ای شد واسه خودش.صندلی هواپیما هم بی کیفیت کمرشون داغون شد.اما حسین تمام طول راه رو خواب بود.فقط موقع بلند شدن و نشستن هواپیما بیدار بود!

داستان سوم:حسین در تهران
حسین ساعت 15 و 45 دقیقه روز جمعه 4 اردیبهشت ماه 88 از لار پرواز کرد و ساعت 17 و 20 دقیقه توی تهران فرود اومد!باباش و دایی بزرگه اش اومده بودند فرودگاه دنبالش.( والبته دنبال  مامانش).وقتی رسیدند خونه اول رفتند خونه مامان بزرگ اینا که عمه بابا و مامانش هم اونجا بودند.حسین اونجا حرکات نمایشی خودش رو که تهرانی ها ندیده بودند(چهاردست و پا رفتن)با ناز انجام داد.خیلی با ناز...........وقتی هم اومدند بالا خونه خودشون دست گرفت به مبل ها و وایسااااااااااااااد.وایییییییییی مامان و باباش از خوشحالی نمیدونستند چیکار کنند.ما که نفهمیدیم مامان و باباش چرا خوشحال شدند.آخه وایسادن بچه ها یعنی شروع یک دردسر بزرگ........باید 24 ساعته نگهبونی بدند دیگه!
مامان حسین یک روز احساس کرد موهای حسین خیلی بلنده(دقیقا روز 7 اردیبهشت).واسه همین قیچی رو برداشت و افتاد به جون موهای حسین.فکر میکرد آرایشگر ماهری هست.بعد از اینکه کارش تموم شد دید ای داد بیدادسر حسین شده عین جنگل گلستان.یه جاش مو داره یه جاش کچله!خلاصه دایی حسین اومد دید گفت چرا این کار رو کردی با بچه.نه گذاشت و نه برداشت گفت ماشین اصلاحی بیار تا درستش کنم و موهای پسرک قصه ما رو از ته زد.و حسین بدین ترتیب کچل شد.
حسین روز 12 اردیبهشت یعنی دقیقا روزی که نه ماهه شد وقت دکتر داشت و با مامانش رفتند پیش آقای دکتر.این بار برخلاف مواقع دیگه که خیلی معطل میشدند چون وقت داشتند فقط نیم ساعت علافی کشیدند و بعدش رفتند تو.آقای منشی حسین رو وزن کرد.شاید باورتون نشه اما این پسرک نه ماهه هنوز 8 کیلو هم نشده بود.وزنش بود 7790!و این یعنی رکورد.حالا قراره مامانش پیگیری کنه اسم حسین رو توی کتاب رکوردهای جهان ثبت کنند.
مامان حسین که وضعیت رو دید شوکه شد.البته قد و دور سرش بدک نبودقد 70 دور سر 46.اما مهم وزنش بود دیگه.نوبت که رسید به صحبت با دکتر مامان حسین به دکتر گفت:آقای دکتر دیگه نمیدونم چیکار کنم.خسته شدم از دستش هر کاری میکنم هر چی درست میکنم نمیخوره!
آقای دکتر گفت (با خنده)پسش آوردی؟
مامان حسین:نه ولی دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.همش نگرانم مریض بشه و وزنش کمتر از این بشه
دکتر خندید و گفت:نگرانی که فایده ای نداره.احتمال زیاد ژنتیکیه.اما ما سعی خودمونو میکنیم.انواع شیرخشک رو امتحان کن.اگه نخورد شیر پاستوریزه بهش بده.خلاصه اینکه نگران نباش.تو داری تمام سعی خودتو میکنی دیگه لازم نیست حرص بخوری.
دکتر وقتی فهمید حسین خودش وایمیسه گفت ماشا الله.روند رشد ذهنی و حرکتیش که خوبه و از بقیه جلوتره دیگه نگران چی هستی؟
مامان حسین:سو تغذیه!
دکتر کلی خندید!

داستان چهارم :شیرین کاریهای یک پسر نه ماهه(انشای یک بچه دبستانی!)
و اما حسین در 9 ماهگی بسیار قند عسل و نقل و نبات می باشد.حسین نه ماهه با دوتا دندون خودش مینشیند.وقتی از خواب بیدار میشود دست به کناره های تختش گرفته و بلند میشود و چون تختش در کنار میز دراور است تمام وسایل را از روی دراور جمع آوری کرده و بدین ترتیب در امر خانه داری به مادرش یاری میرساند.
از هر چیزی بالا میرود.ببخشید.دست به هر چیزی میگیرد و بلند میشود و می خواهد پا رویش بگذارد و از آن بالا برود!تازگی ها یک ذره قدم هم برمیدارد.
یک الگانس سوار حرفه ای است.
از مزیتهای لار بودن این شد که حسین هر شب باید برود بیرون بگردد و گرنه خانه را روی سرش میگذارد!
تا باباش میآ ید خانه جیغ و داد و هوار که بغلم کن!
عاشق بلندی است داییش میگیرد روی دستش و میبردش پیش ساعت دیواری و لوستر و حسین از این کار لذت فراوان میبرد و هی باید این کار تکرار شود و گرنه دوباره جیییییییغ.
به سرعت ...(نمیدانم برای سرعتش از چه توصیفی استفاده کنم) چهاردست و پا میرود خصوصا اگر دستمال کاغذی و مهر ببیند.دستمال کاغذی یا هر نوع کاغذ دیگر را تکه تکه کرده و نوش جان میکند(البته اگر بگذارندش).عاشق مهر....... با لذت میخوردش.این دفعه مامانش جییییییییییغ
عاشق تبلیغهای پفک لینا،بَن بِن بُن ، سرزمین موج های آبی سرزمینی پر از شادی و هیجان،آموزش نقاشی سنا و کالباس و سوسیس همیشه ماسیس می باشد.عاشق انواع و اقسام تیتراژهای تلویزیونی اعم از تیتراژ اخبار تیتراژانواع سریال ها و برنامه های کودک و همچنین همان آهنگ ها که تبلیغ شبکه های تلویزیونی میکنند(خصوصا شبکه یک ) می باشد. و هر جا که باشد با شنیدن صدای آهنگ مورد نظر فورا خودش را در صحنه حاضر می کند.
وقتی اذان میویند حسین دستش را میگذارد کنار گوشش و میگوید ااااااااااااا.بعدش هم هر وقت دلش میخواست نماز بخواند دوباره دستش را میگذارد کنار گوشش و به مامانش پیغام میدهد برایش اذان بگوید!
یکی دیگر از شیرین کاریهایش این است که مثلا مامانش دارد بهش غذا میدهد یکدفعه غیب میشود! و الفرار!
هیچ علاقه ای به خوردن (خصوصا غذا) و خوابیدن ندارد!
با واکری که باباجونش از دبی برایش آورده یک ذره راه میرود!
شب ها توی خواب به شدت وول میخورد و نمیگذارد مامانش بخوابد.تازه بعضی وقتها با چشم بسته بلند میشود و می ایستد مثل همین دیشب که در حالت خواب بلند شده بود و وسایل مادرش را از روی دراور برداشته و خوابیده بود!
می رود سر کمد لباس های خودش و هی کشوی کمدش را باز و بسته میکندوتازه یک دفعه دستش لای آن گیر کرد.اما باز هم سراغش میرود.
هر کسی تلفن میزند باهاش صحبت کند فورا شماره میگیرد!
تازشم وقتی تشنه هست مکررا میگوید به یعنی همان آبه خودمان!(با تاکید بر ب)
خلاصه اینکه این پسر یعنی حسین آقا برای خودش و خانواده اش یک اعجوبه محسوب میشود و باید ببینیدش که بفهمید من چه میگویم!
این بود انشای من درباره یک پسر نه ماهه فامیلمان!


داستان آخر:حرف های یک مادر

پسرک قشنگم نمیدونم یه روز ی این حرفها رو از وبلاگت برمیدارم یا نه.ولی الان دلم گرفته و میخوام باهات دردودل کنم.
خیلی وقته که وقتی برای خودم ندارم.حتی نمیتونم وبلاگتو ماه به ماه آپ کنم.خیلی وقته که دلم لک زده برای یک کتاب خوندن بی دغدغه.دلم لک زده برای یک خواب بی دغدغه تا خود صبح.برای یک بیرون رفتن برای خودم .برای یک وقت آزاد که فقط و فقط برای خودم برنامه ریزیش کنم.
از صبح که از خواب بیدار میشم تو آشپزخونه ام.ناهار برای تو شام برای خودمون.لباسای تو لباسای خودمون ظرف مرتب کردن خونه و خلاصه کلی کار و تازه نمی شه تو رو ول کرد.باید دنبالت راه بیافتم که نکنه خدای نکرده بلایی سر خودت بیاری.تازه وقتی میخوابی یکمی کارامو راست و ریس میکنم.شاید باورت نشه بعضی وقتا نمیرسم صبحانه بخورم.یا یک ناهار درست و حسابی.غذا خوردنت با شیطنت و بازیگوشی همراهه و من باید کلی دنبالت راه بیافتم.و شب که بابا میاد تو رو نگه داره من بقیه کارهامو انجام بدم.......خوابیدن شب هم که کامل نیست هی بیدار میشم و نگاهت میکنم.
میدونی چیه بعضی وقتا اینقدر خسته میشم که آرزو میکنم مریض بشم و بهم برسند.ولی بعدش میگم نه اونوقت تو چی میشی.کی بهت شیر بده.شیر خشک هم که نمیخوری.بعضی وقتا دوست دارم به حال خودم گریه کنم.خیلی خیلی هوس روزای دانشجویی میکنم و دوست دارم مثل اون روزا فعال و پرتلاش و سرحال و سرزنده باشم که برای تو هم خوب باشه.یه موقع هایی فکر میکنم مادر خوبی برات نیستم.چون خیلی سرحال نیستم..........
می دونی چیه یه موقع هایی دوست دارم از خستگی تا ابد بخوابم!
عزیزکم تا ابد و تا دنیا دنیاست دوستت دارم...........

و اما نوبت عکسای حسین رسید

Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

حسینمون توی سال 88 هشت ماهه شد

اول اول اینکه پسرک گلم سال جدید مبارک.حسین نازنینم وارد سال 88 شدیم عزیزکم .ان شاالله که امسال و سالای بعد سالهای خوب و پر از شادی و سلامتی برات باشه فدات بشم
دوم اینکه هشت ماهگیت مبارک عسلک مامان و بابا.
و اما برات بگم توی این ماه چه گذشت.
دفعه قبل که وبلاگتو اپدیت کردم برات گفتم که خوب وزن نگرفته بودی و غذا نمیخوردی.غذا نخوردنت یه ذره بهتر شد مثلا روزی 2 قاشق رو زحمت میکشیدی و دهنتو باز میکردی و میخوردی.این ماه هنوز دکتر نبردمت که ببینم وضعیتت چطوره و برات تعریف کنم.پس از اتفاقای دیگه برات میگم.
جونم برات بگه که چون سال نو داشت میومد مامانی تصمیم گرفت خونه تکونی بکنه.دردونه مامان هر سال نزدیک عید نوروز که میشه ایرانیا خونه ها رو تمیز تمیز میکنن و به این کار میگن خونه تکونی.و اما مامان شروع کرد به خونه تکونی ………
بله مامانی شروع کرد خونه تکونی کردن که بابایی از سرکار برگشت و گفت من باید برم ماموریت دوبی!و مامانی دست تنها موند.حسین هم در این بین در تک تک کارای خونه تکونی حضور فعال داشت.از نق نق کردن و غذا نخوردن گرفته تا دست زدن به بخاری و خوردن انواع و اقسام کاغذو……. تا اینکه بابایی از ماموریت برگشت و مامانی خیلی جدی تر کارای خونه تکونی رو در پیش گرفت.مامانی حسابی سرگرم کارای خونه بود.یه روز دید ای دل غافل حسین تب کرده.یک روز دو روز سه روز گذشت تب حسین پایین نیومد.تب بالا که موقع واکسن زدن هم نگرفته بود.دیگه داشتم دق میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.تب بدون علت.حسین هیچیش نبود نه سرما خورده بود نه عفونت ادراری داشت!هیچیش نبود.
حسین گلم شما رو بردیم دکتر نزدیک خونه چون آخر سال بود و مطب دکتر مرندی حسابی شلوغ و خونه هم ریخت و پاش.فکر کنم چهارشنبه 28 بود آره درسته صبح شما رو بردیم دکتر.دکتر معاینه کرد گوشاتو هم نگاه کرد و گفت هیچ مشکلی نیست فقط یه ذره گلوش التهاب داره و شربت آموکسی سیلین داد.شربت رو که شروع کردم تبت قطع شد اما از فرداش بدنت کهیر زد و من فهمیدم شما مثل بابایی به خانواده پنی سیلین ها حساسیت داری!خلاصه مامانی به زور خونه تکونی رو تموم کرد.وقتی خونه تکونی تموم شد مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی هم رسیدند تهران.
حسین گلم روز جمعه 30 فروردین 87 ساعت 15و13 دقیقه و 39 ثانیه سر سفره هفت سینی که مامانی آماده کرده بود همراه با مامانی و بابایی و مامان بزرگا و بابابزرگا و دایی ها و عمه و عمو سال نو رو  آغاز کرد.پسرک قشنگم امیدوارم امسال سال خوبی برات باشه و هر سالی که میگذره از سال قبل بهتر باشه.
و اما روز یکشنبه 2 فروردین همگی با هم راه افتادیم سمت زیباکنار تو استان گیلان.بعد از ظهر اونجا بودیم.جاده شمال طبق معمول عیدا شلوغ بود و ترافیک ولی الحمدلله رسیدیم.زیباکنار خیلی خوش گذشت مخصوصا به حسین.از این بغل به اون بغل.هر کی خسته میشد نفر بعد در لیست بود تا باهاش بازی کنه خلاصه اینکه حسین حسابی تو زیباکنار خوش گذروند.دست بابایی که هممون رو مهمون کرده بود درد نکنه.ممنون بابایی.
روز سه شنبه راه افتادیم سمت بندرانزلی که بعدش برگردیم تهران.رفتیم اونجا تالاب انزلی رو ببینیم.ترسیدم حسین رو سوار قایقا کنم .شما رو سپردم دست مامان بزرگ اینا و با بابایی و دایی ها و عمه و عمو رفتیم دیدن تالاب که فهمیدیم گول خوردیم و اصل دیدن تالاب برای تابستونه!
شب تهران بودیم.جمعه باز راه افتادیم برای سفر.اولش قرار بود فقط من و شما و بابایی بریم که بعد از گمانه زنی های بسیار و تنها نرید و یک ماشین نمیشه و این حرفا بابابزرگ راضی شد برای اینکه ما تنها نباشیم با ما بیاد.اینبار رفتیم طرفای ایلام.رفتیم خونه خاله زهرا.نزدیکای ظهر جمعه راه افتادیم ظهر قم بودیم و شب هم خرم آباد خوابیدیم.شنبه ظهر بعد از گذشتن از پلدختر و دره شهر و آبدانان رسیدیم روستای چم کبود.خونه خاله زهرا.خاله زهرا و خونواده اش حسابی از ما پذیرایی کردند.خیلی به هممون خوش گذشت دستشون درد نکنه.شب هم به اصرار اونا اونجا موندیم.صبح هم ما رو بردند گردش دینارکوه.اونجا ناهار هم بهمون دادند.خیلی اصرار داشتند بیشتر بمونیم ولی دیگه نمیتونسیتم بمونیم چون بابابزرگ کار داشت.راستی خاله زهرا یه برادرزاده داشت به اسم محمدقاسم که اونم مردادی بود ولی از حسین 18 روز کوچیکتر بود.خیلی هم شیریتن بود.ماشالله تپلی تر از حسین.یه روروئک داشت که کوچیک بود و پاهاش میرسید به زمین با اون اینور و اونر میرفت.حسین رو هم سوار ماشینش(روروئک محمد قاسم)کردیم.اینقدر ذوق کرده بود ولی هنوز بلد نبود بره!ظهر یکشنبه راه افتادیم سمت شیراز.شب  شوش دانیال خوابیدیم.صبح هم رفتیم زیارت حضرت دانیال که یکی از پیامبران خدا بوده.البته روز قبلش هم فکه رفتیم.حسین گلم زیارتت قبول باشه.هم زیارت مشهد شهدا هم زیارت حضرت دانیال.
و اما دوشنبه شب توی جاده نورآباد-شیراز خوردیم به بارون و تگرگ.جاده دقیقا نزدیک قله بود و ما توی ابرها حرکت میکردیم.تگرگ که میومد نگه میداشتیم که نکنه شیشه ماشین بشکنه.حسین همه راه رو الحمدلله خواب بود.خدا رو شکر به لطف خدا اون شب به خیر گذشت و ما به سلامت از اون جاده گذشتیم.شب رسیدیم شیراز و سه شنبه ظهر لار بودیم.الانم من و حسین لاریم.بابایی برگشته تهران سرکار.ما قراره تا اردیبهشت اینجا بمونیم.ان شاالله.ببینم خدا چی بخواد.دلمون برای بابایی خیلی خیلی خیلی تنگ شده……….
و اما حسین شیرین ما در هشت ماهگی:
اول اینکه حسین روز 7 فروردین یعنی دقیقا روز شروع نوبت دوم سفر دندون پایینش سر زد.دندونت مبارکککککک
حسین کاملا مستقل میشینه و بازی میکنه
یه ذره سینه خیز میره ولی رو چهار دست و پا وایمیسه و میخواد بلند شه!
دوست داره سر پا نگهش دارن و راه ببرنش.اینقدر ذوق میکنه که انگاری دنیا رو بهش دادن
خیلی واضح و از روی شناخت ماما میگه خصوصا موقعی که بهم احتیاج داره و با گریه….
علاوه بر اون بابا دده دا ع م میگه
قضیه اون روروئک رو که گفتم ؛ بابابزرگ دیروز یکی عین روروئک محمدقاسم رو برای حسین خرید.همچین باهاش اینور و اونور میره انگاری سوار الگانسه.کلی باهاش ذوق میکنه.
همچنان بد غذا و ریزه میزه!هر کی میبیندش میگه چرا اینقدر لاغرش کردی.حالا این قضیه مبهم مونده که من حسین رو لاغر کردم یا حسین منو!
با رورئک به هر چی میخواد دست بزنه دسترسی پیدا میکنه و همه چی رو به هم میریزه.خدا آخر عاقبت همه رو ختم به خیر کنه.الانم داره خدمت کتابخونه مامان بزرگ اینا رو میرسه و از خجالتشون درمیاد!
جیییییییییییییغ بنفش میزنه.بعضی وقتا از روی خوشحالی بعضی وقتا از روی لج.خصوصا اگه چیزی رو ازش برداریم.
تازگیا دقیقتر شده.برای بررسی یک شی اول با انگش اشاره تکونش میده بعد بهش دست میزنه
موقع شیر خوردن انگشت اشاره رو هر جایی که دلش میخواد میبره.توی دهن مامان توی مماخ مامان و توی چشم مامان!
سریع تغییر حالت میده اصلا ثبات رفتار نداره(البته مختص سنشه ها)داره میخنده یهویی گریه میکنه یا داره به شدت گریه میکنه یهویی میخنده.
و خلاصه اش اینکه پسرک ما گله شیرینه قند عسله.و همه دوستش دارن.

این سری نمیشه براتون عکس بزارم.ایشالله دفعه بعد خونه خودمون که رفتیم.

گل پسر و 7 ماهگی

حسین گلم سه روز پیش هفت ماهه شد.پسر قشنگم هفت ماهگیت مبارک!

و اما حسین گل بازم خوب وزن نگرفتی.بدتر از همیشه!دوشنبه دکتر بودیم.وزنت 7300 یعنی فقط 120 گرم این ماه اضافه کردی!دکتر معاینه ات کرد.آزمایش ادرارتو دید و گفت همه چی خوبه.احتمالا بد وزن گرفتنش مال اینه که شما خودتون هم سنگین وزن نیستی و علاوه بر اون خیلی سریع بعد بارداری به وزن قبلیت رسیدی!دکتر گفت تلاشمو برای غذاخوردنت ادامه بدم.5 وعده غذا برات حاضر کنم و اگه خوردی که هیچ اگه نخوردی به زور و با اصرار ندم.من خیلی از دستت شاکی ام پسر.قدت هم 68 و دور سرت 46.هی بدک نبود.فقط تصمیم گرفتم دیگه حرص نخورم و به خودم هم بیشتر برسم و خودم خوب غذا بخورم شاید وضعیت تو هم بهتر شد.

بچه ای که غذا نمیخوره.شیر هم نصف ماه بد میخوره نصف ماه خوب چه جوری میتونه خوب وزن بگیره!خلاصه اینکه حسابی از دستت شاکی ام.حسابی.

من اتفاقاتی که توی این ماه افتاده بود رو تو پست قبلی برات نوشتم.و اما بازم برات بگم که :

یه شب رفتیم مراسم دهه آخر صفر.پسرک نازنینم چون تاریک بود و صدا بلند بود به شدت ترسید و خیلی وحشتناک گریه کرد.می ترسیدم که از جاهای شلوغ بترسی که الحمدلله یه شب بردیمت مسجد امام صادق که فوق العاده پسر خوبی بودی با دقت همه جا رو بررسی کردی.خیالم راحت شد که از شلوغی نمیترسی.

مامانی جون شب اول ربیع الاول هم که شب مبارکی بود بردیمت امامزاده صالح پونک.برای اولین بار.من و تو و بابایی و دایی و بابابزرگ.خیلی خوب بود.

.

دیروز هم مامانی یه همایش دعوت بود تو وزارت بهداشت از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعدازظهر.بابایی مهربون از کارش زد و با من اومد که شما رو نگه داره و من به کارم برسم و هر وقت گرسنه ات شد بیام بهت شیر بدم.اونجا هم نازنین مامان خیلی خیلی پسر خوبی بود.تازه کلی دوست پیدا کرد!و البته بابایی خیلی خسته شد.بابایی خوب و مهربون ممنونیم.

بابایی امروز صبح رفت ماموریت دوبی و ما خیلی خیلی دلتنگشیم.بابابی تو رو خدا زود برگرد!

واما آقا پسر ما در هفت ماهگی:

به شدت بازیگوش و نازنین.همش دوست داره باهاش باز کنن.

تلاششو برای سینه خیز کردن قطع کرده.عوضش همش سعی میکنه رو چهار دست و پا وایسه و به همون حالت شنای باستانی میره.دو سه روزی هم هست سرشو میذاره رو زمین پاهشو میاره بالاتر.نمی دونم میخواد بلند شه بشینه یا راه بره.به هر حال این آقا پسر ما نه هنوز سینه خیز رفته نه چهار دست و پا.ای پسرک تنبل.

به شدت از غذا بیزاره!هر چی بهش میدیم نمیخوره.غذای سفره هم نمیخوره.از قاشق بدش میاد.حتی اگه یه چیز خوردنی بدیم دستش تو دهن نمیکنه و میندازه بیرون.غیر از نون و لیمو شیرین که آبشو دوست داره!تازه براش قاشق جدید گرفتم به هوای اینکه بخوره اما دریغ از یک ذره........

من آرزو به دل موندم آقا حسین دهنشو باز کنه و قاشق رو بزارم تو دهنش!

پسرکمون یاد گرفته دست بزنه.اوایل با مشت دست میزد.الان قشنگ دستشو باز میکنه و دست میزنه.

در خواب به شدت فعاله و حرکات عجیب غریب درمیاره.مثلا پاهاشو مثل موقعی که بیدار میکوبونه تو تخت.مثل اینکه خواب بازی میبینه!البته یکی دو بار هم از خواب پریده و به شدت گریه کرده.نمیدونم خواب دیده بود یا...

بابا  و ماما و آگا با گ غلیظ میگه.

بدون حمایت خوب میشینه و بازی میکنه و البته گاهی هم میافته.باید یه چیزی بزاریم پشتش که نیافته.

دستاشو باز میکنه یعنی بغلم کنین.اینقدر ناز میشه بخصوص اگه نشسته باشه.اگه دوست داشته باشه بغل کسی بره خودشو میندازه روش.

به شدت بابایی شده و البته ددری.همش دوست داره بره ددر!هر کی در اتاق رو باز کنه خودشو میندازه روش که ببتش بیرون.

عاشق عینک،دستمال کاغذی و کتاب.و البتهخ کیبورد و تلفن و کنترل و موبایل!دوست داره قوطی دستمال کاغذی رو بزاریم جلوشو هی دستمال از توش برداره!

حسین ما نازنین و باهوشه وتنها شکایت من ازش همین غذانخوردنشه.

چند تا عکس:

Free2Upload

حسین نمازخون

Free2Upload

حسین در امامزاده

Free2Upload

حسین با کیبورد!

Free2Upload

حسین روی صندلی کامپیوتر

Free2Upload

حسین در تبلیغ پوشک مای بی بی!

Free2Upload

بدون شرح

روزهای سخت

نازنینم روزهای خیلی سختی رو گذروندیم.خدا رو شکر که گذشت.امیدوارم دیگه هیچ وقت این روزا تکرار نشه.خدا کنه دیگه هیچ وقت هیچ وقت مریض نشی...

پسرک قشنگم از صبح روز جمعه 18 بهمن حالت سرماخوردگی داشت.البته فقط سرفه میکرد.خوب ما خیلی جدی نگرفتیم.صبح شنبه زنگ زدم مطب آقای دکتر و به پیشنهاد دکتر شربت گایافنزین رو برای سرفه شروع کردم.از روز دوشنبه حالت سرماخوردگی حسین شدیدتر شد.عطسه و سرفه و آبریزش شدید از بینی بعلاوه تب خفیف.بازم زنگ زدم دکتر گفت که شربت سرماخوردگی هم بدم و اگه تب داشت استامینوفن.ماهم تمام این کارها رو کردیم.
پسرکم از دوشنبه شب خیلی بی قراری میکرد و شدیدا بدحال بود.خیلی خیلی هم بددوا شده بود و با سختی خیلی زیاد دارو میخورد.چنان موقع دارو خوردن گریه میکرد که دل آدم کباب میشد.

خدمت پسر گلم عارضم که بامداد سه شنبه 22 بهمن ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدی و شروع کردی به گریه کردن.اصلا شیر هم نمیخوردی.تا 4 بیدار بودی بعد خوابیدی و موقع خوابیدن بهت شیر دادم.به پیشنهاد دکتر شیر خشک هم بهت دادم که اصلا لب نزدی!
ساعت 8 صبح بیدار شدی.البته در طول این مدت هم هی بیدار می شدی و من میگردوندمت و میخوابیدی.البته من و بابایی نوبت انداخته بودیم.بیچاره بابایی هم تا صبح بیدار بود.خلاصه ساعت 8 بیدار شدی و تا 10 یک ریز گریه کردی.منم با تو گریه میکردم.و بنده خدا بابایی نمی دونست کدوممون رو آروم کنه.لب به شیر هم نمیزدی.اینقدر گریه کردی که بیحال شدی و دیگه اشک هم نداشتی.از بیحالی خوابیدی و من باز در حالت خوابیده بهت شیر دادم.مکیدنت هم ضعیف شده بود.دوباره شبش هم بیقراری کردی.اونم خیلی زیاد.من و بابایی تا صبح نتونسیتم درست بخوابیم.بنده خدا بابایی چهارشنبه خیلی دیر رفت سرکار.

راهپیمایی هم که خیلی دوست داشتم بریم نتونستیم بریم.ایشالله سال بعد.بابابزرگ هم امتحان کارشناسی ارشد داشت سه شنبه بعدازظهر تهران رسید.بابابزرگ دلش برای من و تو خیلی سوخت.من که دیگه داشتم از حال میرفتم.همش میگفت این دفعه مامان بزرگ رو میفرستم که کمک حالت باشه.بنده خدا بابابزرگ!
الحمدلله حالت از روز چهارشنبه بعدازظهر رو به بهبود رفت.خدا رو شکر.بهتر و بهتر شدی.و الحمدلله بابابزرگ هم تا شنبه اینجا بود و حال خوبتو دید و با خیال راحت برگشت.
اون روزهای سخت با لطف خدا گذشت.اگه بابایی پیشم نبود نمی دونم باید چیکار می کردم.خدا رو به خاطر همسر فداکار و پسر خوبم شکر میکنم.خدایا شکرت.

من میخواستم روز چهارشنبه 23 بهمن وبلاگت رو آپدیت کنم که با این اوصاف نشد.حالا مناسبتش چیه؟بهت میگم پسرمهربونم.
پارسال تقریبا اواخر آذرماه بود که من رفتم دکتر ژنتیک.دکتر گفت چون من و بابایی با هم اقوامیم باید یه سونوگرافی سه بعدی هفته 15 انجام بدیم و یه آزمایش تری زومی.حالا اینا چیه خیلی مهم نیست.بزرگ که شدی برات توضیح میدم.اون موقع من 8 هفته ام بود.تاریخ سونوگرافی و آزمایش رو دکتر برای 15 هفتگی زد.یعنی دقیقا 23 بهمن.
آخی چه روزی بود.بابایی ساعت 12 از سرکار اومد.من چند روز قبلش زنگ زده بودم مطب دکتر اکرمی که سونولوژیست بود و دکتر ژنتیک تاکید کرده بود فقط پیش همین دکتر بریم.خلاصه چون مطب چند روز تعطیل بود به کسی نوبت نداده بودند.برای همین ما باید قبل از ساعت 2 اونجا می بودیم.حول و حوش ساعت 1 بود که ناهار نخورده راه افتادیم.ساعت یک و چهل و پنج دقیقه اونجا بودیم.اسممونو نوشتیم و برامون پرونده تشکیل دادن.خانم منشی گفت تا 3بشینید ببینم کی نوبتتون میشه.ساعت شد 3 نوبتمون نشد.چون باید آزمایشگاه نیلو هم میرفتیم پرسیدیم تا 4 و نیم نوبتمون نمیشه ما بریم آزمایش گفت نه برین.ما هم رفتیم.هم آزمایش دادیم هم ناهار خوردیم.ساندویچ جم.یادش به خیر.برگشتیم و هی منتظر بودیم.این خانم منشی هم هی میگفت یک ساعت دیگه.یک ساعت دیگه.ولی این یک ساعت نمیگذشت.تا اینکه اذان دادن.من و بابایی رفتیم بیمارستان جم و نماز خوندیم و برگشتیم بازم نوبتمون نشده بود.

جونم برات بگه ساعت 11 شب بود که نوبتمون شد و من رفتم داخل.دکتر بداخلاقی بود.خیلی دوست داشتم بدونم تو پسری یا دختر.ولی میترسیدم بپرسم.خیالم راحت بود که تو برگه جواب مینویسه.خلاصه دکتر سونو رو انجام داد.گفتم دکتر مشکلی نیست؟گفت ظاهرا نه.خدا رو شکر کردم و اومدم بیرون.موندیم منتظر جواب.جواب رو که دادن برگه رو نگاه کردم.

عکس قشنگ و کوچولوت توش بود.کلی ذوق کردم.بعدا هی با بابایی نگاه میکردیم دست و پاهاتو توش پیدا میکردیم.دستت تو مماخت بود.آی که چقدر اون روزا شیرین بود.و البته الان که پیشمون هستی همه چی قشنگتر و شیرینتره.


دل تو دلم نبود.بالاخره پیدا کردم.هر چند برام فرقی نمیکرد.اما من احساس میکردم تو پسری.وقتی دیدم تو پسری خیلی ذوق کردم.بابایی هم همینطورنمیدونی چقدر خوشحال بودم که جنسیتت رو میفهمم.از اون به بعد بود که دیگه میتونستیم برای اسمت تصمیم بگیریم.می تونستم باهات حرف بزنم.
الان یک سال از اون روز میگذره و خاطره شیرینش هنوز تو ذهنم هست.هر وقت از کنار مطب دکتر رد میشیم یاد اون روز میافتم.خیلی خیلی دوستت دارم فرشته کوچولویم.عزیز نازنینم.قندعسل و شکلات و آبنبات مامان.


glitter-graphics.com

روزایی که مریض بودی من اینجوری بودم:

از شیرین کاریات بعدا مینویسم.
فقط یه دونه عکس:

Free2Upload

نازنین مامان و بابا نیم ساله شد

حسین نازنینم نیم سالگیت مبارکه مامانی جون.عزیز دل مامان شما 6 ماهه شدی.

الان که دارم این پستو مینویسم شما کف اتاق خوابیدی و پاهاتو میکوبی به صندلی که من روش نشستم..شیرین عسل مامانی خیلی خیلی خوبی و خیلی خیلی عزیزی.
و اما این مدت چی گذشت.این ماه ماه خوبی برای من نبود.خیلی ذوق داشتم 6 ماهگی برسه و من غذای کمکی بهت بدم ولی شما اصلا استقبال نکردی.نه فرنی نه حریره بادام نه سوپ و نه...........
من با عشق و علاقه و ذوق برای شما غذا درست میکردم و شما لب نمیزدی.هنوز هم لب نمیزنی.از روز 20 دی برات غذا رو شروع کردم ولی اصلا نمیخوری.شیر هم درست و حسابی نمیخوری.سر همین قضیه من خیلی خیلی ناراحت و به هم ریخته بودم.و همین ناراحتی باعث میشد شما بیشتر شیر نخوری و وزن اضافه نکنی.نهایتش هم این شد که شما این ماه خیلی کم وزن اضافه کردی فقط 260 گرم.من فکر کردم اگه یه ذره بیشتر به خودم برسم هم حوصله ام بیشتر میشه و هم شاید وضعیت غذا خوردنت تغییر کنه.برای همین من و بابایی تصمیم گرفتیم نیم سالگیت سه نفری با هم خوش بگذرونیم و در واقع یه جشن کوچیک سه نفره بگیریم.
برای همین روز جمعه 11 بهمن که مصادف بود با میلاد امام محمد باقر سه نفری رفتیم یه گردش سه نفره.و البته به اصرار من پارک گفتگو.توی رستوران اونجا غذا خوردیم.خیلی بامزه بود شما گیر داده بودی به رومیزی و میگرفتی و میخوردیش.خیلی خندیدیم.توی رستوران پسر فوق العاده خوبی بودی و من و بابایی با خیال راحت غذامونو خوردیم .قبلش هم یه گشتی توی پارک زدیم.البته چون هوا سرد بود زیاد پیاده روی نکردیم.شما هم سوار کالسکه بودی و من پتو داده بودم رو صورتت که سرما نخوری.خیلی بامزه سرتو از زیر پتو درمیاوردی و با تعجب اطراف رو نگاه میکردی.بعدشم رفتیم با بابایی بستنی خوردیم.خواستیم از رولان برات خرید کنیم ولی اون شعبه ای که رفتیم لباس 6 تا 9 ماهگی نداشتن.خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت.خیلی و من حسابی روحیه گرفتم.

فردای اون روز شنبه 12 بهمن بود.و شما در این روز 6 ماهه شدی.6 ماهگیت مصادف شد با سالروز ورود امام خمینی به ایران.هنوز نمیتونم برات قصه انقلاب رو بگم.من خودم اون موقع به دنیا نیومده بودم ولی خیلی چیزا از اون روزا شنیدم.وقتی بزرگ شدی برات تعریف میکنم که امام خمینی کی بود و چیکار کرد.برات تعریف میکنم که حکومت 2500 ساله شاهنشاهی چه جوری با کمک خدا نابود شد.وقتی بزرگ شدی همه این قصه ها رو برات میگم نازنینم.فقط اینو بگم که 6 ماهگیت با روز مبارکی مصادف شده بود.
اون روز رفتیم مرکز بهداشت و واکسنتو زدیم.قربونت برم خیلی اذیت شدی.دو روز کامل تب کردی و تبت هم نسبت به دفعات قبل خیلی بالاتر بود.خیلی بی قراری می کردی.پای راستت هم که واکسن ثلاث رو زده بودند ملتهب بود.هنوز هم کمی ملتهبه.خلاصه اینکه پسرم اینبار خیلی اذیت شد.قربونت برم عزیزکم.اصلا طاقت ندارم بیقراری هاتو ببینم.باور کن این دو روزی که تب داشتی منم بیحال بیحال بودم.


وزنت هم خوب نبود.از روز شنبه هم اشتهات کم شده بود خیلی کم.ادرارت هم برای اینکه شیر نمیخوردی کم شده بود.برای همین دیروز زنگ زدم مطب دکتر و به آقای حجتی منشی دکتر گزارش دادم.گفت بیارینش دکتر ببینتش.من این دفعه تصمیم نداشتم ببرمت دکتر اما به خاطر اشتهای کمت و اینکه از عفونت ادراری میترسیدم بردمت.من و شما برای اولین بار تنهایی با تاکسی رفتیم مطب. ساعت 5:15 اونجا بودیم.بابایی حول و حوش ساعت 7 اومد.ساعت 9 نوبتمون شد.دکتر وزنت رو دید.7180.گفت بازم که خوب اضافه نکرده.براش توضیح دادم که آقا پسر ما شیر درست و حسابی نمیخوره.غذای کمکی لب نمیزنه.آب کم میخوره.ومن همه کار کردم که بخوره ولی نمیخوره.دکتر انگاری دلش برای من سوخت.به دکتر گفتم شیرمو میدوشم با سرنگ فنجون شیشه شیر قطره چکون میدم نمیخوره.به سوپش آبلیمو اضافه میکنم یه ذره نمک میزنم بازم نمیخوره.اصلا اشتها نداره.دکتر گفت حالا وزنش خیلی هم بد نیست نگران نباش.در واقع به من دلداری میداد.یه آزمایش ادرار برات نوشت که انشالله پنج شنبه برات انجام میدیم.و چند تا دستور دیگه داد.ببینم چی میشه.در نهایت هم گفت ممکنه هیچ مشکلی نباشه و مثل خودت جثه اش کوچیک باشه ولی ما همه زورمونو میزنیم که وزنش خوب بشه اگه نشد ژنتکیه این کم وزنیش.معنی این حرف اینه که خیلی تپل مپل نمیشی مثل من و بابایی.


 فدات بشم من قربونت برم پسرک عزیزم.گذشته از این حرفا خیلی خیلی شیرین شدی.خیلی با نمکی.و واقعا دل میبری.
اما پسرک عزیز ما در 6 ماهگی:
غلت زدن که چه عرض کنم از این سر اتاق تا اون سر اتاق میره.باید خیلی مراقبش باشیم چون کنجکاوانه به همه چی دست میزنه.از سیم برق گرفته تا بخاری.
هنوز نتونسته سینه خیز بره.البته یه ذره عقب عقب میره.دو سه روزی به شدت در تلاشه رو چهار دست و پا وایسه.تونسته یه چند ثانیه ای این کار رو بکنه.اما قربونش برم با صورت خورده زمین.
موهای مامانش رو به شدت میکشه و از این کار لذت میبره.
پاچه شلوارشو میزنه بالا!!!!!!!!
وقتی میخوام غذا بهش بدم قاشق رو از دست من میگیره و خودش میذاره تو دهنش.البته غذا رو نمیخوره قاشق رو میخوره.
وقتی شیر میخوره انگشت مامانی رو میگیره، شیر خوردن رو رها میکنه و انگشت مامانی رو میبره تو دهنش و آواز میخونه اَاَاَ
عاشق کنترل تلویزیون و تلفن و کیبورده.کانال تلویزیون عوض میکنه.صدا رو کم و زیاد میکنه.با تلفن شماره میگیره.اون روز هم یه دسته گل به آب داده بود و روی فیلم بابایی ضبط کرده بود که کلی خندیدیم.
از قایم موشک بازی خوشش میاد و غش غش میخنده.البته اگه مامانی باهاش بازی کنه.به بازی بقیه فقط لبخند میزنه.قربون پسر مامان شناسم بشم.
در یک کلام پسرما شیرین عسلههههههههههه.خیلی خوشمزه اس.


راستی بابایی عزیز زحمت کشیده برای حسین آقا دوربین دیجیتال خریده که عکسای قشنگ قشنگ ازش بندازیم.اینم عکس حسین:

Image and video hosting by TinyPic

حسین با لباس مشکی برای عزای امام حسین

Image and video hosting by TinyPic

حسین آماده خوردن غذای کمکی

Image and video hosting by TinyPic

حسین عاشق اسباب بازی های روروئکش

Image and video hosting by TinyPic

حسین همین امروز

Image and video hosting by TinyPic

حسین در حال سرک کشیدن از روی دوش دایی

Image and video hosting by TinyPic

حسین در رستوران

بعد از مدتها اومدیم.

حسین قشنگم گل  باغ زندگی مامانی و بابایی  خیلی وقته اینجا مطلب ننوشتم.باور کن وقتی برام نمیذاری.همش باید مراقبت باشم.به محض اینکه میخوابی هم به کارام میرسم.نمی دونم چه جوری سال بعد برم دانشگاه با این همه کار.چه جوری درس بخونم.البته می دونم خدا بزرگه.
ایشالله وقتی بزرگ شدی این نوشته ها  رو میخونی.من خیلی دوست داشتم کسی از دوران بچگیم برام بنویسه.ولی خوب دیگه، مامان منم کارمند بوده و اصلا وقت نداشته.من سعی میکنم حداقل ماهی یکبار برات بنویسم.البته اگه بتونم بیشتر برات میگم اما اگه بتونم.


و اما اتفاقات این ماه.
حسین و مامانی دقیقا یک روز بعد از اینکه وبلاگ حسین آقا آپدیت شد یعنی دقیقا روز عید قربان رفتن لار.با هواپیما.پسر ناز من اولین سفر هوایی رو تجربه کرد.حسین آقای گل اون روز از ساعت 6 بیدار شد.مامانی هم خوشحال ؛که حسین تو هواپیما میخوابه.اما در کمال ناباوری حسین نه تنها تو هواپیما نخوابید بلکه یک ساعت بعد از رسیدنمون به لار هم نخوابید.پرواز ما 1 ساعت و 25 دقیقه طول کشید.مامان جون، حسینم، تو مدت پرواز خیلی پسر خوبی بودی.هواپیما رو کامل برانداز کردی.موقع غذا خوردن مامان آبمیوه شو ریختی.اسباب بازی که تو هواپیما بهت دادن به زمین زدی و کلی کارای خارق العاده دیگه که فقط و فقط از دست بچه ها تو این سن برمیاد!!!!!!!!!!!!!
لار خیلی خوش گذشت.خیلی خیلی.البته اگه باباجون بود بیشتر هم خوش میگذشت.ولی بابایی نمتونست بیاد دیگه. مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی حسابی ازمون پذیرایی کردن.مامانی توی لار حسابی استراحت کرد.توی لار به خاطر گل پسر شیر بز خورد.دایی مامانی چند تا بز و گوسفند داره و برای مامانی شیر بز آورد چون گوسفنداش شیر نداشتند.شیره مزه بز میداد.مامانی اونجا مطلقا لبنیات گاوی نخورد.پنیری که میخورد هم گوسفندی بود.البته بعد از سه هفته پرهیز از خوردن شیر گاو بازم تو مدفوع شما خون دیدم.دکتر به این نتیجه رسید که این قضیه ربطی به شیر گاو نداره و من پرهیزمو شکوندم.
روز عیدغدیر هم لار بودیم پسرم.دایی مامانی دعوتمون کرد دشت.همه اقوام اونجا بودن.اونجا هم حسابی خوش گذشت.شما هم با همه خوش رفتار بودی و به همه لبخند میزدی.خلاصه اینکه خودتو لوس کردی و تو قلب همه جا گرفتی.ماشالله به پسر تو دل بروی من.
روز جمعه قرار بود برگردیم تهران اما بلیط گیرمون نیومد و پرواز ما شد روز دوشنبه دوم دی.در نتیجه وقت سونوگرافی شما هم عقب افتاد.من برای شما 10 دی وقت سونوگرافی گرفتم.الحمدلله جواب سونوگرافیت هم خوب بود و امپرازول جواب داده بود و ریفلاکس نداشتی.
دوشنبه ساعت یک و چهل دقیقه بعدازظهر پرواز داشتیم.اما چون هواپیما نقص فنی داشت اولش گفتن اصلا پرواز لغو شده و بعد ازکلی معطلی ساعت 4 اعلام کردند که هواپیما رو تعمیر میکنند و امروز پرواز انجام میشه.خلاصه اینکه ما تو فرودگاه حسابی معطل شدیم.شما هم خیلی خسته شدی.بنده خدا مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی ها هم خیلی خسته شدند.به خاطر ما.البته دایی کوچیک شما دعا کرده بود که یک بار دیگه شما رو ببینه.چون اونروز تا ساعت 2 کلاس داشت ما صبح ازش خداحافظی کردیم.می گفت به خاطر دعای من پروازتون تاخیر داشته تا من حسین رو یک بار دیگه ببینم.حول و حوش ساعت 6 بود که هواپیما پرواز کرد.ما حسابی خسته بودیم.ساعت 7 و نیم تهران بودیم و بابایی خوب و مهربون اومد استقبالمون.بعد از دو هفته بابا جون رو دیدی.اولش خیلی ذوق نکردی اما بعدا که رسیدی خونه حسابی از خجالتش دراومدی و ذوق کردی.قربون اون خنده هات برم که خیلی قشنگ می خندی.
این از قصه رفتن ما به لار.

شما روز 12 دی ماه 5 ماهه شدی گل پسرم.5 ماهگیت مبارک حسین نازنین.
پسر نازنینم ماه محرم شروع شده.اون روز که شما 5 ماهه شدی 4 روز از ماه محرم میگذشت.مامان جون میدونی محرم چه ماهیه؟محرم ماه امام حسینه.همون امام عزیزی که ما خیلی خیلی دوستش داریم و به خاطر این علاقه اسم شما رو حسین گذاشتیم.پسر گلم توی این ماه یک روزی هست به نام روز عاشورا. توی این روز امام حسین همراه با اصحابشون توسط آل امیه با لب تشنه در کربلا به شهادت رسیدند.میدونم اون موقعی که این نوشته ها رو میخونی همه این چیزا رو میفهمی ولی من بازم برات میگم.هر روز و هر ماه و هرسال.
ماه محرم و ماه صفر ماه غم و اندوهه.چون بچه های پیامبر توی این دو ماه خیلی اذیت و آزار دیدند.بین شهدای کربلا یک شهید هست هم سن شما.فرزند امام حسین علیه السلام.اسم این شهید کوچیک و نازنین علی اصغر هستش.علی اصغر هم که شش ماه بیشتر نداشته لب تشنه شهید میشه. نازدونه مامان و بابا روز 5 محرم یعنی جمعه یک همایش بود به نام همایش شیرخوارگان حسینی.به یاد حضرت علی اصغر خیلی از بچه های شیرخواره توی مصلای تهران همراه ماماناشون جمع شده بودند.به یاد تشنگی علی اصغر و به یاد تنهایی مادر علی اصغر و به یاد مظلومیت تاریخی امام حسین و اصحابش عزاداری کردند.من و شما هم اون روز اونجا بودیم.پسرم از الان حسینیه.قربونش برم من.

یکشنبه رفتیم دکتر.ساعت 5 رفتیم ساعت 11 نوبتمون شد.6 ساعت اونجا معطل شدیم.بنده خدا این بار مامان بزرگ(مامان بابایی)همرامون بود و خیلی خیلی خسته شد.شما هم خیلی خسته شدی.بعدشم خوابت رفت.وقتی نوبتمون شد شما خواب بودی.منشی دکتر اومد که قد و وزن شما رو بگیره بیدار شدی.ترسیدی و با صدای بلند گریه کردی.من آرومت کردم.بغلت کردم.داشتی می خندیدی که آقای دکتر اومد.اولش خندیدی اما بعد که شروع کرد به معاینه گوش و چشم و ... گریه بلندی کردی.مامان بزرگ بنده خدا هول شده بود.آروم هم نمی شدی.آخه بد خواب شدی پسرم.ببخشید که اذیت شدی اما به خاطر سلامتیت می بریمت پیش دکتر.ایشالله همیشه سالم باشی پسر نازم.الحمدلله وزنت خوب بود 6920.دکتر این بار راضی بود.تاکید کرد که همچنان گوشه چشمتو ماساژ بدم.گفت امپرازولتو یک چهارم بدم.و در مرود شیردادن به کارای قبلیم(یعنی به زحمت شیردادن)ادامه بدم تا خدای نکرده دوباره وزنت کم نشه.
اما حسین آقا در 5 ماهگی:

حسین گل ما تا چند دقیقه بدون حمایت میشینه.
اطرافشو میگرده هر چی پیدا کرد برمیداره و میذاره تو دهنش.اگه ازش بگیریم جیغ میزنه.
وقتی چیزی دستشه اگه یه چیز دیگه بهش بدیم اولی رو رها میکنه و دومی رو میگیره.
مامانی و بابایی براش جغجغه خریدن.خیلی خیلی جغجغه هاشو دوست داره.تکونشون میده از صداش لذت میبره.بعدشم میزاره تو دهنش.

هر چی دستش بدیم اول تکون میده که صدا کنه .اگه صدا نداد  میندازه و جیغ میزنه جغجغه بدیم.
وقتی خیلی هیجان زده میشه بلند جیغ میزنه.البته جیغ با خنده.
با خودش بازی میکنه.پاهاشو خیلی دوست داره.بالا نگهشون میداره و با دستاش میگیردشون و بازی میکنه.
خیلی قشنگ غر میزنه.
دامنه حرکاتش گسترده شده ولش کنیم تا اون سر اتاق هم میره.البته هنوز سینه خیز نمی ره اما به شدت در تلاشه.
تلاش میکنه خودش پاشه بشینه اما هنوز نتونسته.
کارتون خیلی دوست داره.از آقا جون سلیمون و خاله شادونه هم خوشش میاد.تیتر سریال یوسف پیامبر هم با دقت نگاه میکنه.
وقتی اذان میگن با دقت گوش میده و نماز تلویزیون رو نگاه میکنه و می خنده.اصلا هر کی نماز میخونه نگاهش میکنه.
با لباش صدای عجیب غریب درمیاره و ما رو میخندونه.
یه سری حرفا رو میگه.بَ بَ میگه.ماما میگه.گَ میگه.عَ مَ میگه.خلاصه برای خودش کلی حرف یاد گرفته.خودشو اینجوری لوس میکنه.
اطرافیانشو خوب میشناسه وباهاشون بازی میکنه و میخنده.
و در نهایت اینکه حسین ما خیلی خیلی شیرینه.خیلی باهوشه.خیلی مهربونه و مامانی و بابایی از ته قلب دوستش دارن.
حسین ما اینقدر شیرینه که تو این مدت کوتاه همه زندگی مامان و بابا شده.و در یک کلام حسین خیلی خیلی عزیزه.


 این هم از عکسای حسین:

حسین در لار

Image and video hosting by TinyPic 

حسین در همایش شیرخوارگان حسینی

Image and video hosting by TinyPic

حسین در روروئک

Image and video hosting by TinyPic

حسین کتابخون

Image and video hosting by TinyPic

حسین آماده رفتن به عزاداری روز تاسوعا

Image and video hosting by TinyPic

حسین با جغجغه اش

Image and video hosting by TinyPic

گل پسرمون 4 ماهه شد

حسین نازم مامان جون شما امروز 6 روزه که 4 ماهه شدی.4 ماهگیت مبارک قند عسل مامان و بابا.


 حسین نینازم سه شنبه هفته قبل یعنی درست 12 آذر واکسن 4 ماهگیشو زد.قهرمان مامان خیلی گریه نکرد.تا ظهر چهارشنبه هم تبش قطع شد.
اون روزی که رفتیم خونه بهداشت و واکسنتو زدیم وزنت کردند و گفتند خوب وزن نگرفتی.من خیلی ناراحت شدم ولی امیدوار بودم وزنه شون خوب تنظیم نبوده باشه و وزن شما رو اشتباهی نشون داده باشه.کلی استرس داشتم.بابایی خوب و مهربون هم که دید من خیلی نگرانم چهارشنبه از کارش زد و ما رو برد پیش آقای دکتر.آخه اولش قرار بود دوشنبه هفته بعد یعنی امروز بریم پیش دکتر.واما بعد از دو ساعت معطلی بالاخره نوبتمون شد و آقای دکتر بعد از دیدن وزنت خیلی خیلی ناراحت شد.گفت خانم چرا اینقدر وزنش کم شده.البته وزن شما کم نشده بود. منظور دکتر این بود که چرا وزن کم گرفته.شما ماه پیش 6 کیلو بودی و این ماه 6370.یعنی فقط 370 گرم وزن گرفته بودی.آقای دکتر می خواست منو دعوا کنه که من پیش قدم شدم و شروع کردم به شکایت از شما.آخه مامان جان تقریبا دو هفته است که خیلی بازیگوش شدی و درست شیر نمی خوری.خلاصه با حالت بغض کرده به دکتر گفتم درست شیر نمی خوره.هر کاری شما بگید کردم.در پوزیشن های مختلف بهش شیر دادم.ایستاده نشسته خوابیده.هر جوری که شما فکرشو بکنید.شب گرسنه پا میشه و گریه میکنه ولی شیر نمی خوره.چیکار کنم؟دیگه ذله شدم.آقای دکتر هم که دید الانه که من بزنم زیر گریه دعوام نکرد و گفت خانم بازم تلاشتو بکن.اگه موفق شدی که هیچ و گرنه غذای کمکی باید براش شروع کنی.از اون جایی که خون تو مدفوع شما بود دکتر احتمال داد که به شیر گاو حساسیت داشته باشی.البته دکتر گفت شایدم نداشته باشی و مال زور زدن باشه(ببخشید).برای همین تجویز کرد من شیر گوسفند یا سویا بخورم.آقای دکتر گفت اگه حساسیت داشته باشه غذای کمکی هم سخت میشه.باید آروم شروع کنی و اگه دیدی که خون تو مدفوعش هست باید با شیر گوسفند براش فرنی درست کنی.آخه آقا پسر گل من شیر گوسفند از کجا گیر بیارم.خلاصه دکتر برای ریفلاکست هم سونوگرافی نوشت که ببینه در چه وضعیته.ما هم برای سونوگرافی دوم دی ماه وقت گرفتیم.
دکتر گفت نذار خیلی گرسنه بشه چون وزنش میاد پایین.دو تا کتاب هم داد که اگه لازم شد غذا برات شروع کنم مطالعه کنم.
خلاصه از اون روز به بعد کار من شده درگیری با شما برای شیر خوردن .البته منظورم از درگیری کتک کاری نیستا.منظورم اینه که هر یک ساعت و نیم تا دو ساعت به زور شما رو وادار به مک زدن میکنم.یعنی با بازی..بعدش هم نمی ذارم رها کنی.تلویزیون رو خاموش میکنم.میرم یه جایی که از تلفن دور باشیم.اگه کسی خونه باشه حرف بی حرف.تازه بعدشم شما هی میخوایی به این ور و اون ور نگاه کنی که من با دستام و صورتم نمیذارم و حواستو به طرف دست و صورت خودم میبرم تا شیر خوردن رو رها نکنی.آخه عزیزکم خوشگل مامان موقع غذا خودن که آدم سرشو اینور اون ور نمیکنه.هستی مامان همه این کارا رو برای این میکنم که دوباره وزنت خوب بشه.نازنینم درسته بعضی وقتا خسته میشم اما چون برای شماست تمام هم و غممو می ذارم که شیر بخوری.


 این چند مدته بابایی خوب و مهربون خیلی کمکون کرده.بابایی خیلی مهربونه و تموم اون شبایی که تو پا میشدی و شیر نمی خوردی پا به پای من پا میشد و کمکم می کرد که تو شیر بخوری.
بعدشم بابایی برامون بلیط گرفته که فردا با هواپیما بریم لار.بابایی میگه 10 روزی برم پیش مامان بزرگ اینا استراحت کنم و تازه شیر گوسفند بخورم.حالا از کجا بعدا بهت میگم.یعنی فردا پسرم اولین سفر هوایی رو تجربه میکنه.بابایی گل ممنونم برای همه چیز.دلمون برات خیلی خیلی تنگ میشه.تنگ تنگ تنگ.می دونم که حسین دلتنگیتو میکنه.ولی از یه طرف هم دلتنگ مامان و بابام هستم.خدا میدونه چقدر دوست داشتم این روزا در کنار هم باشیم.ممنونم که ما رو داری می فرستی پیش فامیل که روحیه بگیریم.دوستت داریم بابایی حسین آقا.



راستی فردا عید قربانه.امروز هم روز عرفه است .جلو جلو عیدت مبارک پسرم.اینکه روز عرفه و عید قربان چه روزیه بعدا که بزرگ شدی برات میگم.فقط بدون این روزا روزای بزرگیه.خیلی بزرگ.تو این روزا خدا به بنده هاش یه جور دیگه نگاه میکنه.این روزا باید خیلی دعا کنیم.هر چی می خوایم تو این روزا باید بخوایم.مخصوصا امروز.مثل شبهای قدر.



 واما گل پسر ما در چهارماهگی :
آقا پسر ما ماهرانه غلت میزنه.کامل به هر دو طرف.
همه چیز رو با دقت عجیبی بررسی میکنه.
هر چی جلوش بگیری با دست میگیره و پس از یک بررسی دقیق تو دهنش میزاره.باید خیلی مراقبش باشیم چون وسایل اطرافش رو هم دست میزنه و میخوره.حالا میخواد دستمال کاغذی باشه.پوشکش باشه یا دندونگیرش.
شستشو ماهرانه میخوره.
آویز تختشو میگیره و تکون میده ذوق میکنه.
خنده هایی میکنه که قابل وصف نیست.فقط می تونم بگم با این خنده هاش دل میبره اساسی.
وقتی بابایی نماز میخونه میخوابونیمش رو جانماز بابایی.و حسین آقا با نماز باباییش حال میکنه.کلی در این حین از خودش صدا درمیاره که یعنی منم بلدم نماز بخونم.قربون نماز خوندنت بشم پسرم
از خنده هاش گفتم از گریه هاش هم بگم.گریه اش هم ماهرانه شده.وقتی بی اعتنایی کنیم چنان گریه میکنه که هر کی ندونه فکر میکنه چیکارش کردیم.
با حمایت زیاد میشینه.البته اگه چشمش چیزی رو گرفت به طرفش میره که میفته و باید بگیریمش
به شدت در تلاشه سینه خیز حرکت کنه ولی هنوز موفق نشده.
و خلاصه اینکه پسر گل ما خیلی عسله.



 و این هم از عکسای حسین


Image and video hosting by TinyPic

 


Image and video hosting by TinyPic

حسین دقیقا در دو ماهگی 


Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

اینجا حسین بعد حمام لالا کرده


Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

حسین اینجوری میشینه


Image and video hosting by TinyPic

اینجوری میخنده


 

Image and video hosting by TinyPic

حسین امروز

دهم آذر

امروز دهم آذره.پسرک گلم 2 روز دیگه 4ماهه میشی.از الان بهت میگم 4 ماهگیت مبارک عسلک مامانی

گفتم که امروز 10 آذره.پارسال در چنین روزی فهمیدم تو توی دلم هستی نازنینم.یادش بخیر روزهای خیلی خوبی بود.امروزش آزمایش دادم و فردا رفتم جواب آزمایشو گرفتم.تا وقتی جواب حاضر بشه رفتم مسجد امام صادق نماز مغرب و عشا رو خوندم و همون جا دعا کردم اگه بچه ای هست صالح و سالم باشه.

اولین نفر به بابایی خبر دادم .بعد به خاله اعظم.بعد مامان بزرگ(مامانی خودم)وقتی رسیدم خونه به مامانی بابایی هم گفتم.

خیلی خوشحالم که امروز مصادف شده با اول ذیحجه سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا.پسرک گلم امیدوارم همیشه یک شیعه واقعی باشی و راه اول مظلوم عالم رو در پیش بگیری.

Image and video hosting by TinyPic

بزرگترین آروزی من پیروی تو از دینه.و اینکه پا در رکاب آقا امام زمان بذاری.

از خدا می خوام که به من و بابایی توفیق بده یه سرباز امام زمان پرورش بدیم.

Image and video hosting by TinyPic

حسین سه ماهه ی ما

بعد از يه غيبت طولاني باز من اومدم که وبلاگتو آپ کنم پسر گلم.
اول اينکه نازدونه ي من سه ماهگيت مبارک


glitter-graphics.com

و اما بعد شرح اتفاقاتي که تو اين مدت افتاد درست يک هفته بعد از سفر مشهد رفتيم لار پيش مامان بزرگ و بابابزرگ و دايي کوچيکه.يعني درست صبح روز پنج شنبه2 آبان از تهران راه افتاديم.البته اين بار بابابزرگ و مامان بزرگ هم همرامون بودن.بعد از يه روز خيلي سخت رسيديم لار.آخه بابايي اصرار داشت يه روزه برسيم.ساعت 3 نصف شب رسيديم لار.بنده خدا مامان بزرگ اينا هم از نگراني خوابشون نبرده بود.يک هفته لار بوديم.تو اين مدت تقريبا به همه فاميل و اقوام سر زديم و همه شما رو ديدند و به به و چه چه گفتند.فداي پسرکم بشم همه مي گفتند ماشالله باهوشه.ولي همه به ماماني مي گفتند چرا اينقدر ريزه ميزه اس مگه بهش نميرسي منم مي گفتم دکترش راضيه.البته همه به خودم هم ميگفتند چقدر لاغر شدي و از اين حرفا...........خلاصه اينکه کسايي که شما رو نديده بودند ديدنت و من يادم رفت عکس بگيرم.آخه بابايي روز دوشنبه رفت ماموريت و ما رو تنها گذاشت شما هم که مرتب دلتنگي ميکردي ديگه دل و دماغ برام نمونده بود.ولي يه چيزي چقدر بابايي شدي ها.خيلي دلتنگي ميکردي.بزرگ بشي چي ميشه؟
تو اين يه هفته مامان بزرگ و بابابزرگ و دايي حسابي ازمون پذيرايي کردن و خيلي خوش گذشت.البته اگه بابايي همش پيشمون بود بيشتر خوش ميگذشت.اینکه مامان بزرگ و بابابزرگ(مامان و باباي بابايي) تو راه همرامون بودن خيلي خوب بود.دلگرمي بود.همينجا از مامان بزرگا و بابابزرگا و دايي تشکر ميکنيم.خيلي ممنونيم.
روز جمعه راه افتاديم سمت تهران و حول و حوش ساعت 1 نصف شب رسيديم.خونه سرد بود و بخاري ها رو بيرون نيورده بوديم.البته بگما تو لار هنوز پنکه و کولر به راه بود.ولي اينجا سرد شده بود.خوب اون شب که بابايي خسته بود.صبح زود هم که رفت سرکار.من حسابي تو خونه پوشونده بودمت.خونه شده بود يخچال.شب بابايي با کمک دايي بخاري اتاق هال رو نصب کردند. کلي دکوراسيون خونه رو براي اينکار تغيير داديم.فردا شبش هم بخاري اتاق شما رو نصب کرديم باز با تغيير دکوراسيون.يه چند روزي خونه درهم و برهم بود.من حتي وقت نکرده بود لباساي سفر رو بشورم.يهويي همه کارا ريخته بود رو سرم براي همين هم روز سه ماهگيت يعني 12 آبان نتونستم وبلاگ گلکم رو آپ کنم.الحمدلله همه کارها به خوبي و خوشي انجام شد.خدا رو شکر.
چهارشنبه 15 آبان هم رفتيم پيش دکتر.ولي خود آقاي دکتر نبود.فکر کنم تو مجلس کار داشت.آخه مامان جون دکتر شما نماينده مجلس هم هست پسر باکلاسم.به جاش خانم دکتر تهراني بود.بعد از حدود 4 ساعت معطلي دکتر تهراني شما رو معاينه کرد و گفت همه چي مرتبه.وزنت 6 کيلو و قدت 60 سانتي متر بود.قربون قد  بالات برم پسر عزيزم.البته چون من گفتم حالتاي ريفلاکست برگشته دکتر گفت بايد دوباره قرصت رو شروع کنم .از امروز صبح دوباره امپرازول رو برات شروع کرديم.چشم چپت هم که همچنان قي ميکنه به خاطر تنگي مجراي اشکيته که ايشالله چيز مهمي نيست و تا 8-9 ماهگي خود به خود خوب ميشه.
و اما شيرين کاريهاي پسرکم در سه ماهگي که دل ماماني و باباييش رو غش ميده
تازگيا ياد گرفته آواز بخونه.صبح به صبح قبل از اينکه باباييش بره سرکار براش آواز ميخونه و دلشو ميبره.يه کاري ميکنه بابايي دلش تنگ بشه و زود برگرده.
اون نيمچه غلت رو ماهرانه تر انجام ميده ولي هنوز کامل غلت نميزنه.
تو آينه که نگاه ميکنه حسابي ميخنده.البته خودشو نميشناسه ها ولي از انعکاس نور توي آينه خوشش مياد
واي از خنده هاي بلندش بگم که ما براش غش ميريم.البته ناز داره مثلا هفته اي دو يا سه بار از اين خنده ها ميکنه که ما زيادي لوس نشيم.
عسلک مامان و بابا خيلي شيرين تر از اين حرفاست و من نميتونم همه احساسمو در موردش بنويسم.فقط ميتونم بهش بگم خيلي دوستت دارم پسرم.اميدوارم هميشه و هر جا که هستي سالم وسلامت باشي قربونت بشم

 و حالا نوبت عکسای حسین آقا:

حسین در سرزمین آلاسکا

Image and video hosting by TinyPic

حسين وقتي از خواب بيدار ميشه

Image and video hosting by TinyPic

حسين اخمالو

Image and video hosting by TinyPic

حسين لوس

Image and video hosting by TinyPic

حسين خندان

Image and video hosting by TinyPic

و اما اینم آلبوم عکسای منتخب حسین از بدو تولد

مشهدي حسين مامان

حسين عزيزم کوچيک نازم شما مشهدي شدي ماماني.ديگه از اين به بعد بهت ميگيم مشهدي حسين.پسر کوچولوي ناز من زائر کوچولوي امام رضا شده.الهي من قربونت بشم ماماني.

ما پنج شنبه 18 مهر يعني درست وقتي شما دو ماه و يک هفته ات بود راه افتاديم سمت مشهد.همه مخالف رفتن ما بودند و مي گفتند شما کوچولويي و ممکنه اتفاقي تو سفر بيافته ولي من و به خصوص بابايي سفت و سخت وايساديم و گفتيم بايد حسينمون رو ببريم مشهد اونم سه نفري.من دلهره داشتم و مي ترسيدم ولي بابايي مي گفت پسرم مردي شده براي خودش و اين سفر بهمون خوش ميگذره و انصافا هم خيلي خوش گذشت.

پنج شنبه شب بندر ترکمن خوابيديم(ازجاده هراز رفتيم مشهد) و جمعه شب مشهد بوديم.صبح شنبه شما رو برديم حرم و از اون به بعد شما شدي مشهدي حسين مامان و بابا.فداي زائر کوچولوي امام رضا بشم ني نازم.ايشالله زائر امام حسين هم بشي و بهت بگيم کربلايي.

تو ماشين پسر خوبي بودي خيلي خوب.تو مشهد هم خوب بودي فقط يکمي برنامه ات به هم ريخته بود که نمي ذاشتي ماماني و بابايي بخوابن اونم مهم نبود آخه پيش امام رضا هممون آرامش داشتيم.ولي شب آخر چنان گريه اي کردي تو حرم که من دست و پام رو گم کردم.از ختنه کردنت بدتر.نمي دونم چي شده بود.هر کاري مي کردم ساکت نمي شدي.اينگاري فهميده بودي امشب شب آخره.مثل من و بابايي دلت براي امام رضا تنگ مي شد.

روز چهارشنبه صبح هم از مشهد راه افتاديم و از جاده سمنان اومديم تهران شب حدوداي ساعت 11 تهران بوديم.

خلاصه اينکه پسرم سفر سفر خوبي بود.يه عکس يادگاري سه نفري هم تو مشهد انداختيم که قابش کرديم و گذاشتيم بزرگ که شدي ببينيش.

اينم آلبوم عکساي حسين تو مشهد

پسر قشنگم دو ماهه شد

حسين عزيزم جمعه دو ماهه شد.پسر قشنگ دو ماهگيت مبارک ماماني.


glitter-graphics.com

مامان جان شنبه واکسنتو زديم. تو خيلي گريه کردي خيلي دلم گرفت.بعدشم درد داشتي و اصلا پاهاتو تکون نميدادي.عزيزم شب هم تب کردي و من پاشويه ات مي کردم.

اون روز خيلي خسته بودم ومامان بزرگ اومد بالا پيش ما خوابيد و تا دمدماي صبح مراقب بود تبت بالاتر نره منم يه ذره خوابيدم.
مامان بزرگ ممنون از اينکه شب تا صبح به خاطر من و حسين بيدار بودي.خيلي خيلي ممنون.

شما روز يکشنبه صبح تبت قطع شد و الحمدلله درد پاهات هم خوب شد.خدا رو شکر به خير گذشت.
ديروز صبح هم دوستاي ماماني اومدن خونه که شما رو ببينن .شما هم کم نذاشتي و حسابي براشون خنديدي.خاله زهرا و خاله اعظم و چند نفر ديگه اومده بودن ديدن شما پسر ديدني ام.


بعدش هم رفتيم پيش دکتر.دکتر معاينه ات کرد و گفت همه چي خوبه الحمدلله.گفت ميتونم قرص امپرازول رو که به خاطر ريفلاکست ميخوري کمش کنم و تا يک هفته قطعش کنم ولي بايد تختت هنوز شيب دار باشه تا ببينيم ماه بعد چطوري.
امروز هم دايي بزرگه اومده تهران و از فردا کلاساي دانشگاهش شروع ميشه.براش دعا کن موفق باشه و يک کار خوب هم گيرش بياد
پسر کوچولوي من الان دو ماه و پنج روزشه.از شيرين کارياش بگم که دل من و باباي اش رو برده

حسين ناز من از چهارشنبه روز عيد فطر غلت ميزنه يعني از حالت خوابيده به پشت به پهلو برميگرده خيلي خيلي هم اين بازي رو دوست داره.
تازگيا خنده صدادار ميکنه و دل من وباباش رو ميبره.به روي من وباباش هم لبخند ميزنه.قربون اون خنده بي دندونت برم ماماني.
دستاشو حسابي ميخوره و ملچ ملوچي راه ميندازه که ديدن داره.خيلي هم بامزه ميشه.پستونک هم که به هيچ وجه حاضر نيست بگيره.البته دکتر هم گفت بذار دست بخوره پستونک نده.مشتشو ميکنه تو دهنش.بعضي وقتها هم شستشو ميخوره.الهي فداش بشم من.

دستاشو نگاه ميکنه و خوب بررسيشون ميکنه.
به چيزايي که دوست داره چنگ ميزنه.يه عروسک پروانه اي براش خريديم که آهنگ ميزنه.خيلي باهاش حال ميکنه.
از گشتن آويز تختش خوشش مياد و کلي ذوق ميکنه

وقتي سرحاله دوست داره رو زمين بخوابونيمش.تا ميتونه دست و پا ميزنه و واسه خودش ميخنده.
دوست داره همش تو بغلمون باشه.بهترين حالت بغل کردن هم ايستادنيشه که همه جا رو نگاه ميکنه.
ساعت رو خيلي دوست داره.از تلويزيون و راديو هم خوشش مياد.وقتي از پشت تلفن باهاش حرف ميزنن هم به دقت گوش ميده.

خلاصه اينکه پسرم خيلي خيلي شيرينه و من و باباش حسابي دوستش داريم.
خدايا خانواده سه نفري ما رو در پناه خودت سالم و سعادتمند نگه دار.


glitter-graphics.com

اینم عکس حسین آقای دو ماهه با عروسکش

Image and video hosting by TinyPic

یه گردش سه نفره

گل پسر قشنگم ديگه وقتي براي من نذاشتي که وبلاگتو آپ کنم.اينبار ديگه من تنبلي نکردم مقصر خودتي عزيزکم.

 

واما بگم از اين گردش سه نفره.ماماني روحيه اش خيلي خراب بود و شديدا به گردش نياز داشت بابايي هم لطف کرد و روز پنجشنبه هفته پيش يعني 28 شهريور يک روز بعد ازروز  تولد ماماني ما رو برد بيرون.سه نفري.تا حالا اينجوري با هم نرفته بوديم بيرون.راستي بابايي يه کادو تولد خوب بهم داد  و گفت از طرف شما هم هست.دست بابايي و تو درد نکنه پسرم.قربون اون دستاي کوچيکت بشم.


glitter-graphics.com

افطاري شامي درست کردم و رفتيم بوستان گفتگو.همون جايي که موقع حاملگي مي رفتيم.من اونجا رو خيلي دوست دارم.شما هم انگاري خوشت اومد.کلي ذوق کردي.بعد از افطار هم با کالسکه ات برديمت پارک گردي.ساکت ساکت بودي و همه جا رو نگاه مي کردي آخر سر هم خوابت برد.خلاصه اون شب خيلي خيلي خوش گذشت.بگذريم از اين که سر افطار يه گربهه نذاشت با خيال راحت غذا بخوريم و هي ميومد طرف ما.من و بابايي هم از ترس اينکه نکنه بياد پيش تو کلي حرص و جوش خورديم.بعدشم يه پيرمرده که انگاري اختلال حواس داشت اومد پيش ما و هي رد مي شد و سلام عليک ميکرد. از اون طرف موقع ورود به پارک يه دختر 5- 6 ساله گير داده بود به تو. ميومد پيش کالسکه هي نگاهت ميکرد و مي گفت چه کوچولوه.خلاصه اينکه اون شب خاطره اي شد واسه خودش.

فردا شبش شب قدر بود.ما طبق معمول هر سال رفتيم مسجد بازار با اين تفاوت که امسال شما هم بودي.شما تو اين سه شب همراه ما احيا گرفتي و همش بيدار بودي.نازنينم به دعاها گوش مي کرد البته گريه هم مي کرد ولي نه مثل بقيه.پسر خوبم قرآن رو سر گرفت و با ماماني و بابايي از خدا حاجتاشونو خواستند.خدايا خودت دعاهاي همه مسلمونايي رو که تو شباي قدر احيا گرفتند مستجاب کن.پارسال ماماني و بابايي يه بچه سالم و صالح از خدا خواسته بودند و امسال تو همون شباي عزيز بغلشون بود و داشت دعاها رو گوش ميکرد.
جمعه اين هفته پسر خوبم 2 ماهه ميشه.اگه اجازه بدي و براي ماماني وقت بذاري حول و حوش جمعه وبلاگتو آپديت مي کنم و از شيرين کاري هات مي نويسم.شنبه اش هم بايد بريم واکسنتو بزنيم خدا کنه خيلي اذيت نشي ماماني.از الان نگرانتم.فداي تو گل پسر نازم بشم.

سفر مشهدمون هم يه هفته عقب افتاد به خاطر واکسن شما.ايشالله همه چي به خوبي و خوشي بگذره و به سلامتي با هم بريم پابوس امام رضا.يا ضامن آهو
 

Image and video hosting by TinyPic

چند تا عکس از حسین گلم

 

Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

بازم با هم تنها شدیم

عزيز دل ماماني بالاخره روز جمعه مامان بزرگ اينا برگشتند لار.من خيلي دلتنگشونم.فکر ميکنم تو هم دلتنگي.دلم براشون يه ذره شده.اين چند روزه خيلي گريه کردم ولي گريه که فايده اي نداره.دوري خيلي سخته.

دعا مي کنم تو هيچ وقت از من و بابايي اينجوري جدا نشي.
تو اين مدت مامان بزرگ خيلي زحمت کشيد.بيشتر کاراي خونه رو دوشش بود.من خيلي شرمنده اش هستم.مامان خوبم،ممنون به خاطر همه زحمت هايي که کشيدي.شبهايي که پا به پاي من بيدار بودي.دلداري هاي که تو بيمارستان به من دادي.بي خوابي هايي که به خاطر من کشيدي.به خاطر همه چيز ازت ممنون.منو ببخش که نتونستم خوب ازت پذيرايي کنم.نمي دونم چه جوري ازت تشکر کنم.زحماتت قابل جبران نيست فقط ميتونم بهت بگم که بي نهايت دوستت دارم.


شنبه شب من و بابايي براي اولين بار گل پسرمون رو تنهايي برديم حمام.خاطره خيلي خوبي شد.تو عزيز دلم ساکت بودي و پسر خوبي بودي.بعدشم راحت خوابيدي تا صبح.آخه تو شبها تا صبح بيداري قربونت برم.

Image and video hosting by TinyPic

اینم عکس بعد حمامت


راستي ما بهت پستونک داديم ببينيم چه شکلي ميشي.ولي تو اوغ زدي حالت به هم خورد.قربون تو پسر نازم بشم که شير ماماني رو با هيچ چيزي عوض نمي کني.فدات بشم من.
فردا ميلاد امام حسن (ع) است.من اين روز رو خيلي دوست دارم.خيلي.يادمه بچه که بودم هميشه تو اين روز بارون ميومد و من مي گفتم آسمون از مظلوميت امام حسن گريه مي کنه.من بقيع هم رفتم.اونجا هم خيلي غريبه.چهارتا قبر بدون هيچ چراغ و بارگاهي.دعا کن من و تو و بابايي با هم بريم مکه و مدينه.اونجا آرامگاه امام حسن رو نشونت ميدم.
پسر گلم تصميم داريم بعد ماه رمضون بريم مشهد.سه تايي.اميدوارم پسر خوبي باشي و توي سفر بي قراري نکني.اونجا از امام رضا بخواه که سفر کربلا و مکه نصيبمون کنه.من هر دوتا شون رو رفتم.هر دو رو هم امام رضا عنايت کرد.پسر گلم،امام رضا خيلي مهربونه.خيلي خوبه.بيصبرانه منتظرم دوباره بريم مشهد و بارگاهش رو ببينم.خيلي دلم تنگ مشهده
هميشه دوستت دارم پسر نازنينم و برات بهترينها رو آرزو ميکنم.یک آینده روشن ان شا الله


glitter-graphics.com

40 روزگی عسل مامان

کوچولوي مامان فردا 40 روزه ميشي 40 روزگيت مبارک.

و اما برات بگم تو اين هفته چه اتفاقاتي افتاد پنج شنبه من و بابايي شما رو برديم خانه بهداشت و قد و وزنت رو گرفتيم و اونجا برات پرونده تشکيل داديم الحمدلله همه چي خوب بود. شنبه هم تو رو برديم پيش دکتر مرندي براي چکاپ ماهانه اونجا هم قد و وزنت رو گفتند قدت شده 55 و وزنت هم 4450 دور سرت هم 38.5.دکتر مرندي گفت ماشالله حسين آقا خوب وزن گرفته فقط شير خودت رو ميدي؟گفتم بله فکر کرد شير خشک هم ميدم.کلي سوال از دکتر داشتم که از قبل يادداشت کرده بودم.دکتر هم با اينکه سرش خيلي شلوغ بود به تک تک سوالاي من باحوصله جواب داد.آخرش هم گفت سوال ديگه اي نداري.همه رو بپرس.البته تا وقتي بريم پيش دکتر کلي معطل شدي و تو عزيز دلم بدخواب شدي.از ساعت 3ونيم تا 6و نيم توي نوبت بوديم.دکتر گفت اين طفلکي ريفلاکس داره و يه سري دستورات داد تا انجام بديم و اگه با اينا خوب نشدي يه قرص داد که برات شروع کنيم.قربونت برم طفلکي مامان و بابا.چشم چپت هم از روز پنج شنبه قرمز شده بود و قي ميکرد دکتر براي اون هم يه پماد داد و يه قطره.الحمدلله الان خيلي بهتر شده.


دکتر تاکيد کرد بهت پستونک ندم و به جاش بغلت کنم و راه ببرمت.گفت حسين آقا را ميتوني يک روز در ميون حمام کني.و خلاصه کلي دستور داد تا براي تو پسر گلم انجام بدم.به خودم هم گفت خوب بخورم و به هيچ وجه روزه نگيرم.راستي تاکيد کرد که خوابت رو تنظيم نکنم.يعني هر وقت دوست داري بخوابي و هر وقت دوست داري بيدار باشي.آخه عزيز ماماني 3-2 هفته اي هست که شبا خواب نداري.از اين بي آرومي کردنات خيلي ناراحتم نه به خاطر خودم به خاطر خودت.چون خوابت خيلي کمه.مثلا ديروز رو فقط 12 ساعت خوابيدي در حالي که بايد 16 ساعت بخوابي حداقل.نمي دونم چرا بي قراري مي کني.اگه چيزي نباشه نگران نمي شم فقط نگران اينم که درد داشته باشي.البته دکتر گفت اشکالي نداره.فرشته کوچولوی مامان دوستت دارم.

وقتي استفراغ مي کني خيلي ناراحت ميشم.با اينکه دکتر هم گفت اين مقدار طبيعيه و اشکالي نداره ولي بازم من نمي تونم اينا رو ببينم.قربونت بشم زودتر خوب شو البته خوبيا مشکلي نيست ولي خدا کنه اين بي قراري هات زودتر تموم بشه.آخه قراره ايشالله بعد ماه مبارک بريم مشهد سه تايي.من و تو و بابايي.ان شالله که امام رضا بطلبه و سفر خوبي بشه.


چند مدتيه که خودم خيلي بدحالم همش ميخوام گريه کنم اما وقتي تو رو مبينم آروم ميشم نميدونم چرا اينجوري شدم.بابايي همش بهم دلداري ميده که خوب ميشم.من تو اين مدت بابايي رو خيلي اذيت کردم ولي اون همش با حوصله و صبر با من برخورد کرده.بابايي مهربون ازت ممنونم به خاطر همه چيز.

 قراره مامان بزرگ و دايي ها روز جمعه برگردند لار آخه بابابزرگ هم تو اين ماه رمضوني تنهاست.طفلکي بابابزرگ.......ما دوست داريم بازم پيشمون بمونن ولي براي بابابزرگ هم ناراحتيم.راه رفتني رو بايد برن ديگه.

يه خبر خوش :از خوش قدمي تو نازنينم عمه جون هم دو تا دانشگاه خوب قبول شده ولي نميدونه کدومشونو بره.ما براش دعا ميکنيم بهترين تصميم رو بگيره


گل پسر قشنگم اين رو بدون که ماماني و بابايي تو رو خيلي دوست دارن و همه زندگيشون تويي.فداي تو بشم.يک لحظه هم نمي تونم دوريت رو تحمل کنم.قربونت بشم.من بدون تو و بابايي مي ميرم.......

یک ماهگی حسین

فردا روز اول ماه مبارک رمضانه وشما 1 ماهت ميشه.پسر قشنگم يک ماهگيت مبارک.


حلول ماه رمضان رو تبريک ميگيم. 

 

 ولي حيف که من نميتونم روزه بگيرم.ان شالله سال بعد که شما بزرگ شدي و ميتوني غذا بخوري من هم ميتونم روزه بگيرم.به برکت اين ماه بزرگ مرخصي من هم داره جور ميشه و من ميتونم يک سال دانشگاه نرم و پيش پسرم بمونم.
چند تا عکس از شما

Image and video hosting by TinyPic

عکس موقع تولدت

Image and video hosting by TinyPic

  اینم یه عکس دیگه

Image and video hosting by TinyPic

اینم دو تا عکس از بزرگ شدنت

Image and video hosting by TinyPic

خاطره تولدت

و اما ادامه ماجرا عزيز دلم:
بعد از اينکه تو به دنيا اومدي به من داروي خواب آور زدن و من خوابم برد و نفهميدم بقيه عمل چي شد.وقتي بيدار شدم عمل تموم شده بود.منو جا به جا کردن و روي برانکارد گذاشتن و بردنم توي اتاق ريکاوري.اونجا دوباره اسممو پرسيدن و اسم دکترمو.من گيج بودم.دوباره خواب رفتم .هر چند دقيقه يکبار بيدار ميشدم تا اينکه متوجه شدم ميخوان منو ببرن به بخش.از اتاق عمل بيرونم که آوردن خانم ميرزايي پرستار بخش زنان رو ديدم.اون منو نشناخت ولي من که يک ماه اونجا کارورزي گذرونده بودم تقريبا همه پرسنل اونجا رو ميشناختم.اون موقع چيزي نگفتم يعني حالشو نداشتم.بيرون اتاق عمل مامان بزرگ وايساده بود(مامان بابايي)با چشمام دنبال بابايي ميگشتم.دلم براش يه ذره شده بود.ميخواستم هر چه زودتر ببينمش.ولي بازم نبود.منو وارد بخش کردن.مامانم توي راهرو وايساده بود و داشت از تو شيشه تو رو نگاه ميکرد.همش مي ترسيده عوضت کنند!.اومد بالا سرم هر دو مامان بزرگ صورتم رو بوسيدند.گفتند بچت هم خوبه.منو بردند اتاق 208.اونجا دو تخته بود.يکي ديگه هم  اونجا بود که شب دومش بود..
عزيز دلم تو ساعت 8 صبح به دنيا اومدي.قد موقع تولدت 50 سانتي متر  بود و وزنت 3050گرم.قربون قد و بالات بشم پسر گلم. من 9 صبح از اتاق عمل اومدم بيرون. ساعت حول و حوش 10 صبح بود که تو رو آوردن پيشم که بهت شير بدم.قبلش بهم مسکن زده بودن.خانم ميرزايي هم بالاخره منو شناخت و به بقيه همکاراش خبر داد.الحمدلله زود ياد گرفتي چي جوري سينه رو بگيري.قربونت برم عزيزم.نمي ذاشتن بابايي بياد تو بخش.منم دلتنگش بودم.حتي نذاشته بودن تو رو ببينه.زنگ زد به موبايلم.اونم دلتنگ بود.من گفتم که دارم حسينمو شير ميدم.بابايي خوشحال بود.ما ازت عکس گرفتيم که به بابايي نشون بديم..من به مامان بزرگ گفتم تو رو ببره در بخش تا بابايي تو رو ببينه.تو رو برد در بخش و بابايي تو رو ديد.من بايد تا ساعت 2 صبر ميکردم تا بابايي رو ببينم.مامان بابايي مي خواست بره خونه.عمو هم از صبح زود به خاطر شما اومده بود بيمارستان.عمو مامان بزرگ رو رسوند خونه.بابايي با دايي هم تو حياط بيمارستان منتظر بودن ساعت 2 بشه تا بيان ما رو ببينن.

ادامه نوشته

تولدت مبارک پسرم

امروز دوم شهريوره و من  يک ماه و يک روزه که وبلاگتو آپ نکردم پسر گلم.تو اين مدت اتفاقات زيادي افتاد.خودت که ميدوني مهمترينش تولد تو پسر گلم بود.حالا تصميم دارم،هم روزاي قبل از زايمان و هم خاطره تولدتو و روزاي بعدشو برات تعريف کنم
جونم براي پسرم بگه يادته که تو وبلاگت نوشتم ترکهاي شکمم جوش زده و شديدا خارش داره اون خارشها خوب شد ولي اين بار تمام بدنم کهير زد و خارش ميکرد.شنبه همون هفته رفتيم پيش دکتر مثل هميشه.دکتر گفت به هورموناي جفت حساسيت دادي و تا وقتي زايمان نکني خوب نمي شي.يادته که ماماني، دکتر قرار بود اون هفته معاينه ام کنه و بگه که ميتونم طبيعي گل پسرمو به دنيا بيارم يا نه.دکتر معاينه کرد و اولش گفت وضعيتت اصلا براي طبيعي خوب نيست ولي بعدش گفت پنجاه پنجاهه.آخه عزيزم تو هنوز سرتو نکرده بودي تو لگنم.به دکتر گفتم چقدر پياده روي کنم تا آقا پسرمون سرشو تو لگن کنه.دکتر گفت که روزي 2 ساعت.اون روز که برگشتيم خونه مامان بزرگ آمپول بتامتازون رو که دکتر برام تجويز کرده بود بهم تزريق کرد ولي اون شب چون بابايي خسته بود پياده روي نرفتيم.از فردا شبش پياده روي هامون شروع شد.بابايي گل و مهربون خسته و کوفته هر شب از سرکار ميومد و هر شب من و تو رو يه پارک جديد مي برد تا پياده روي کنيم.يه شب رفتيم پارک لاله يه شب پارک هنرمندان يه شب يه پارک گمنام که کوچولو بود و يه شب هم رفتيم بوستان گفتگو.چون اونجا خيلي بزرگ بود و هواش هم خوب بود و خنک، چند شب رو اونجا رفتيم.همه اين پياده روي ها تنهايي هم نبوداااااااا.بيشتر شبا مامان بزرگا و بابابزرگ و دايي و بعضي شبا عمه هم همرامون ميومدن.يه شب هم که ماماني عمه شو دعوت کرد و همه به اتفاق هم رفتيم بوستان گفتگو و کوکو خورديم.
اون شبا خيلي خوش گذشت.خيلي روزاي خوبي بود مخصوصا پياده روي هامون با بابايي.
روز پنجشنبه ديگه من مطمئن شده بودم که تو سرتو کردي تو لگن و منتظر شنبه بودم که برم دکتر.
روز جمعه 11 فروردين بود.مثل همه جمعه هاي ديگه ما دير از خواب بيدار شديم.دير صبحانه خورديم و ناهار نخورديم ديگه.مامان بزرگ و دايي رفتن پايين خونه مامان بزرگ اينا، و من و بابايي تنها مونديم تو خونه.بعد از مدتها چون من عکس از دوران طلايي حاملگي نداشتم با هم عکس گرفتيم.حدوداي ساعت 5 بود که ماماني احساس درد کرد که زود هم خوب شد.من حس کردم داري کم کم ميايي عزيزکم.
يهويي ماماني انرژي گرفت و بابايي رو مجبور کرد با هم خونه رو تميز کنند.خونه رو تميز تميز کرديم.اون دردا هم اولش هر يک ساعت و بعدش هر نيم ساعت ميومد و مي رفت.يه جورايي مطمئن شده بودم که به بغل گرفتنت خيلي ديگه نمونده.
ماماني غذا درست کرد مرغ درست کردم بيشتر براي اينکه فردا بابايي سرکار بي غذا نمونه..مامان بزرگ و دايي اومدن بالا.اون شب مرغه رو نخورديم و به جاش غذايي رو که از ظهر مونده بود خورديم.البته من نون و پنير خوردم تا يه چيز سبک خورده باشم.به غير از بابايي هيچ کس از شروع درداي من خبر نداشت.اون شب با بابايي بعد فيلم يوسف پيامبر دو تايي رفتيم پارک ساعي پياده روي.هيچکي همرامون نيومد چون ديگه ديروقت بود حول و حوش ساعت 12 رسيديم پارک و تا ساعت 1 پياده روي کرديم.برخلاف هر شب که من خيلي تند پياده روي مي کردم و خسته نمي شدم هر يه ربع مي نشستم.بابايي مي گفت بيخود دلمونو خوش نکنيم شايد به خاطر سربالايي هاي پارک ساعي باشه.خلاصه برگشتيم خونه.موقع رفتن به پارک هم خدا بهمون رحم کرد يه ماشين سمند داشت تو خيابون لايي مي کشيد.راننده اش اصلا حال خوبي نداشت.نزديک بود تصادف کنيم.اون شب رسيديم خونه و خوابيديم.ساعت 5 صبح من از خواب بيدار شدم که نماز بخونم البته قبلش هم هي بيدار مي شدم و درد داشتم.حال عجيبي بود پسرکم.
ديدم کيسه آبم پاره شده.بابايي رو از خواب بيدار کردم وبابايي هم مامان بزرگ رو از خواب بيدار کرد.مامان بزرگ گفت درد هم داري گفتم آره.گفت نماز بخونيم و بريم.نماز خوندم.آخرين نماز قبل تولد تو.واقعا حال عجيبي بود.ساک رو که از قبل آماده کرده بودم با کريرتو و پتو بابايي برد پايين.دوربين عکاسي و فيلم برداري هم دايي برداشت.با عجله رفتيم پايين.دردهام لحظه به لحظه بيشتر مي شد.اون يکي مامان بزرگ هم حاضر تو پارکينگ وايساده بود.با مامان بزرگا و دايي و البته بابايي رفتيم بيمارستان.تو راه همه دعا مي خوندن.خيلي لحظه هاي قشنگي بود.
دردهام خيلي شديد شده بود که رسيديم بيمارستان.با مامان بزرگا رفتم پذيرش بابايي داشت ماشينو پارک ميکرد.پذيرش تقريبا شلوغ بود براي همين يه راست رفتيم اتاق زايمان تا بعدا بابايي کاراي پذيرش رو انجام بده.هيچکي رو تو اتاق زايمان راه ندادن.فقط خودم رفتم داخل.ماما معاينم کرد و گفت بچه خيلي مکونيوم دفع کرده.تو رو مي گفت پسرم.خودم حدس زده بودم ولي به هيچکي نگفتم و خودم هم اميدوار بودم که اين اتفاق نيفتاده باشه.معني اين حرف اين بود که يه اتفاقي افتاده که تو نتونستي خوب نفس بکشي.من خیلي نگران بودم و بي اختيار گريه کردم.برام سزارين اورژانسي تجويز شد در حالي که آرزوم بود طبيعي زايمان کنم.براي اينکه درد زايمان رو دوست داشتم و اون آروم شدن بعدش رو بعد از شنيدن صداي پاره قلبم.ولي حالا مجبور بودم که سزارين کنم.به خاطر تو.به خاطر اينکه عفونت تنفسي بعد زايمان نگيري.براي اينکه موقع تولدت مشکلي پيش نياد.
مامان بزرگ نگران هي توي اتاق زايمان سرک مي کشيد. از من پرسيد چي شده بهش گفتم بچه مدفوع دفع کرده.ديد دارم من گريه مي کنم.نمي دونم اونا بيرون چه حالي داشتن.بيشتر از همه دوست داشتم بابايي کنارم بود.نگران بودم خيلي.لحظه به لحظه هم دردم بيشتر ميشد.ازم خون گرفتند.به مامان بزرگ گفتن بره ساک زايمان بگيره.به زور مجبورمون کردن ساک لباس بيمارستان هم بگيريم.در حالي که من همه چي تو ساک خودم داشتم.منتظر بودن که بابايي برگه پذرش رو بياره بعد که آورد براي اتاق عمل منو آماده کردن.لباس پوشيدم بهم سوند زدن و......منو رو برانکارد گذاشتن که ببرن اتاق عمل.هر چي با دکترم تماس گرفتن جواب نداد.بايد دکتر آنکال عملم مي کرد.ديگه توکل کردم به خدا.تو اون اوضاع يه خانم اومده بود که سه قلو حامله بود و شش ماهش بود و درداش شروع شده بود.خدا خدا ميکرد که بچه هاش سالم بمونن.مي گفت خيلي طول کشيده که بچه دار شده.بعد از معاينه بهش گفتن که بچه هاش زنده نمي مونن.من خيلي ناراحت شدم و رو برانکارد بهش دلداري ميدادم.منو بردن به سمت اتاق عمل.دوست داشتم بابايي اون موقع بالا سرم باشه ولي رفته بود دنبال يه کار ديگه.مامان بزرگ بالا سرم بود.رسيدم اتاق عمل.دردهام شديد بود و از بابايي هم خبري نشد.همش دوست داشتم پيشم باشه ولي نبود انگار نگهبانه لج کرده بود نذاشته بود بياد بالا.اينو بعدا خودش گفت.خلاصه رفتم اتاق عمل.بازم تک و تنها.منو بردن اتاق شماره 2.بارها اونجا رو ديده بودم.موقع کارورزي.محيطش برام آشنا بود.آشناي آشنا.مي دونستم تو کدوم اتاق چه عملي انجام ميشه.دستيار بيهوشي اومد بالا سرم.گفتم ميخوام اسپاينال بشم.گفت باشه.دکتر بيهوشي هم اومد و بعدش دکتر معصومي دکتر آنکال اون روز هم دست شسته اومد تو.منو به حالت نيمه نشسته درآوردن تا تو نخاعم آمپول بزنن.خونريزيم هم شروع شده بود و دردهام هم ديگه شديد شده بود.يهويي ديدم دکتر مويد محسني اومد.انگار دنيا رو به من داده بودن.اومد داخل مثل هميشه خوش اخلاق با من سلام عليک کرد و گفت نگران نباشم.با دکتر معصومي صحبت کرد قرار شد خود دکتر معصومي با حضور دکتر مويدمحسني عمل کنه.دکتر بيهوشي يه پيرمرد مهربون بود که من بارها ديده بودمش ولي فاميلش رو نمي دونشتم بهم گفت الان راحتت مي کنم.آمپول رو تزريق کرد.پاهام گرم شد.يهويي حالت تهوع گرفتم.به دستيار بيهوشي گفتم برام يه رسيور(يه جور ظرف)آورد.ديشب که چيز سنگين نخورده بودم.بالا آوردم.بهم آمپول ضد تهوع زدن و خوب شدم.صداي دکتر مويد محسني رو از پشت پرده ميشنيدم که مي گفت چيزي نيست الان خوب ميشي.دستيار بيهوشي گفت بچت رو که ديدي بهت خواب آور مي زنم تا راحت بخوابي.دست دکتر رو روي شکمم حس مي کردم.فهميدم که تيغ جراحي رو کشيدن ولي درد نداشتم.حتي انگشت پام رو هم تکون دادم.ولي ديگه بعدش هيچي حس نکردم.
تو به دنيا اومدي.صدات گرفته بود.گريه مي کردي ولي با صداي گرفته.منم گريه ام گرفته بود.دکترا مي گفتن شانس اورده يه گره تو بند ناف داشت.تازه فهميدم دفع مکونيوم به خاطر چي بوده.خدا رو به خاطر لطفش و مهربونيش شکر کردم.دکتر مويد گفت ماشالله پسرت هم خوبه.به يکي از کاکنان اتاق عمل که پيشم بود گفتم مي خوام ببينمش گفتن الان مياريمش.گفتم چرا صداش نمياد گفت پس اين منم که دارم گريه ميکنم؟گيج بودم.نمي دونستم چه اتفاقي داره ميوفته.تو رو آوردن.وقتي ديدمت گريه کردم.صورتتو گذاشتن رو صورتم.بوسيدمت و تو لبهامو مک زدي.گرسنت بود.آرزو داشتم اون موقع بهت شير بدم ولي نميشد.چند بار بوسيدمت.بعد تو رو بردن.بعدش هم به من داروي خواب آور زدن و من خوابم برد.
بقيه قصه باشه براي بعد ماماني.عزيزکم.بيدار شدي و شير ميخواي بايد بهت برسم ديگه.فداي تو پسر گلم بشم که خيلي ماهي