سه سال و نیمگی یعنی
سه سال و نیمگی یعنی مهد رفتن
سه سال و نیمگی یعنی تمرین نه گفتن.یعنی مخالفت کردن
سه سال و نیمگی یعنی شیرین زبانی کردن،قصه گفتن،شعر خواندن.جواب حاضر بودن!
سه سال و نیمگی یعنی اوج تخیل
سه سال و نیمگی یعنی قلدر شدن!دعوا کردن
سه سال و نیمگی فصل بازی های جمعی!پسرک نازنینم سه سال و نیمگیت مبارک!
قربان قد و بالای نازنینت که هنوز ریزه میزه است.فدای تو بشوم...
تو این مدت 4 ماهه اتفاقات زیاد افتاده.روز عید غدیر بابایی مهربون حسین زحمت کشیدند ما رو به صورت غافلگیرانه فرستادند لار که آب و هوایی عوض کنیم.از اونجایی که هیچ کس تو لار خبر نداشت سورپرایز حسابی شد.از صبح که تو هواپیما نشستیم پسرک شروع کرد به نق زدن.کی میرسیم پیش علی؟چرا نمیرسیم؟مگه نگفتی با هواپیما زود میرسیم!کاش با ماشین اومده بودیم!!!!!خلاصه اینکه اینکه خواب آلوده بود و هی غر میزد.بعدش هم گرفت خوابید و خیال من رو راحت کرد.قرار بر این بود که آقای پدر به کسی خبر ندن و ما خودمون تاکسی بگیریم بریم در خونه مون.اما دلشون طاقت نیوورده بود و ساعت 8 صبح بعد از پرواز ما تماس گرفته بودن با پدر و مادرم که پاشین برین دختر و نوه تون دارن میان.مادرم اینا هم ذوق زده شده بودن.
سفر خیلی خوبی بود.همون روز اول به مناسبت عید،ناهار رو دعوت دایی ام بودیم.تمام قوم و خویش ها رو اونجا دیدیم.خیلی شلوغ بود حسین اونجا حسابی بازی کرد.یه شام هم دعوت خونه دایی خدابیامرزم بودیم در واقع خانمشون به یاد دور هم نشینی های قدیمی یه مهمونی زنونه گرفته بودن.یه شب هم خونه خاله ام اینا.در کل برای روحیه درب و داغون من خیلی عالی بود .
الهی قربون پرفسور نازنینم بشم.گلکم.عزیزکم...
حقیقت این بود که سه هفته اول مهد رفتن رو ما به شدت عذاب کشیدیم.روز اول و دوم خوب بود.تا اینکه پنج شنبه و جمعه افتاد وسط مهدکودک رفتنش.شنبه هم خوب بود.این خوب یعنی فقط غر میزد و گریه نمیکرد.فقط پشت هم از مربیاش میپرسیده مامانم کی میاد.خونه هم هی غر میزد فردا نمیرم.صبح هم یه ذره غر میزد و گریه.
تا اینکه یکشنبه کاری برام پیش اومد من یه دو ساعتی دیرتر رفتم دنبال حسین.یعنی به جای 12 دو بعدازظهر رفتم.واااااااای چشمتون روز بد نبینه دماری از روزگار ما درآورد.خیلی روزهای سختی بود.دیوانه شدیم!از 6 عصر شروع میکرد به گریه کردن تا موقع خواب.بعضی وقتا از خواب بیدار میشد و گریه میکرد.لجبازی،بیقراری.صبح خودش رو به خواب میزد.خودش رو به مریضی میزد.شاید کسی باور نکنه انگار بچه 10 ساله ای بود که میخواست ما رو گول بزنه.به روش هایی متوسل میشد که بیا و ببین.صبحونه نمیخورد.دیر کاراش رو انجام میداد بعد میگفت دیر شده نمیریم.متوسل میشد به پایین که تو برو من میمونم پیش بی بی!!!دیگه مجبور شدیم بهش بگیم که بی بی هم صبحا میره کلاس!!بنده خدا مادربزرگش جرات نداشت صبح در خونه رو باز کنه.تو ماشین یک بند ناله میزد که نمیرم.البته در 95 درصد موارد تا از در مهدکودک میرفتیم تو ساکت میشد.و آدم میموند آیا این پسرک همان حسین است یا نه.هر چند تو مهدکودک به جای گریه کردن پونصد دفعه میپرسید مامانم کی میاد دنبالم؟زود میاد؟ به هر کی میرسید و با هر کی تلفنی حرف میزد گریه میکرد که من فردا مهدکودک نمیرم.ضجه میزدا.اساسی!!!!روانی شده بودیم.فشار از همه طرف بود که نبرینش.با دو سه نفری از مشاورین مشورت کردیم و در کل به ما گفتن بازیشه تسلیمش نشین.تسلیمش نشدیم تا اینکه از هفته سوم به بعد خوب شد.اما هر صبح که میخوایم بریم صد دفعه میگه مامان زود بیای دنبالما.......
از سختی کشیدن خودم هم فقط همین رو بگم که روزانه نزدیک به دو و نیم کیلومتر پیاده روی میکردم که هم به نمونه گیریم برسم هم به مهدکودک رفتنش.به قول همسرم اشتباه من اینه که میخوام چندین کار سخت رو با هم انجام بدم.با یک دست چند تا هندونه بردارم.اما میدونین! این ترس من از جدایی حسین و مهدرفتنش باعث شد یهویی بزنم به دل کار!!!!!!
این از قصه مهدکودک.هر چند پسرک ده روزیه که به خاطر آبله مرغون مهد نرفته.
پسر مهربونم پسر نازنینم پسر قشنگم خیلی دوستت دارم.
نمونه ای از منظره کشیدن حسین
عسلکم به شدت به خوندن و نوشتن علاقه منده.با آهنرباهاش مینویسه.اوایل فقط کلماتی که بلد بود رو مینوشت.اما الان کلمات خودساخته هم با آهنرباهاش مینویسه.با قلم و کاغذ نمینویسه ها.بعد میاد جای حروف رو با هم عوض میکنه و مسخره بازی درمیاره.مثلا من بن بن بن 4 براش گرفتم.مینویسه باهاش توحید اما میاد جای د و ذ رو عوض میکنه و میشه توحیذ!!!!
شکل پیشرفته نوشتن(ایران نوشته)
اینجا با آهن رباهاش چراغ راهنمایی درست کرده و بارون رنگارنگ داره میباره
اینجا صورت درست کرده!
تقریبا یک ماه تب تلفن گرفتن گرفته بود!!!!!! کلی پول تلفنمون شد.119 اعلام ساعت،192 اعلام اوقات شرعی،144 قرآن خوندن و...
علاوه بر این شماره تلفن من و باباش و خونه هر دو مادربزرگهاش رو حفظه.
حسینم بلده تا 100 رو به انگلیسی بشماره.تا 1000 هم به فارسی.خیلی از کلمات انگلیسی رو بلده.تا 13 رو بلده فرانسوی بشماره.حروف الفبای عربی و انگلیسی و فارسی و فرانسوی رو کاملا حفظه.اشکال رو هم به زبان انگلیسی و فرانسه بلده.حالا نه اینکه فکر کنین ما بردیمش کلاس زبان.اتفاقی یه سایت پیدا کردیم به آدرس http://www.literacycenter.net # که با نشستن گهگدار پای این سایت یاد گرفته.بدون دخالت ما.
دیگه از تب مسابقه دوراهی افتاد.بازی با شخصیت های تخیلیش هم کم شده.
عشق مترو سواریه.از سر خط تا ته خط.یکی از بزرگترین آرزوهای هر روزه اش اینه که با بابایی اش تنها برن مترو و برن قسمت آقایونی(به اصطلاح خود حسین) و هی ایستگاه های مختلف پیاده بشن.تقریبا اسم 80 درصد ایستگاه های خط 1 و 2 و 4 رو بلده.عشق ایستگاه دروازه دولته.بازی هر روزه اش با من،نوشتن اسم ایستگاه های مترو با آهنرباهاشه که بر عهده خودشه و اعلامش توسط من!مثلا من اون خانمه ای هستم که اسم ایستگاه ها رو تو قطار میگه.و خودش هم اون آقایی که تو هر ایستگاه نام ایستگاه رو میگه....
آخرش هم بابای مهربون لطف کردن یه نقشه از 5 خط متروی تهران پرینت گرفتن و زدیم به اتاقش.عشق میکنه با این نقشه.
قربونت برم پسرک گلم......
با وجود همه این خوبی ها و شیرین کاری ها حسین نازنین اوقاتی رو هم برای راه رفتن روی اعصاب ما اختصاص میدن!!!!!! لازم به ذکره این ساعات در طول روز کم نمی باشد!!!!!!!
از یاد رفته هایی که در متن نیامده است:
1.مهرماه بود که توی نمایشگاه رسانه های دیجیتال با دوستان با محبت عزیز قرار گذاشتیم.ویژگی بسیار خاص این دیدار،دیدن مجدد محمدین گلم و مامانشون بود که بسیار مشعوف گشتیم.
ادای حسین اینجا دیدنیه ها!
2.پسرکم خیلی وقته که خودش تنها تو اتاق میخوابه.نمیدونم این رو نوشته بودم یا نه.اینقدر دیر به دیر مینویسم که بدیهیات فراموش میشه!یکی دیگه از نکاتی که یادم رفته بود بنویسم استقلال حسین توی دستشویی رفتن و شلوار پوشیدنه که حول و حوش 4 ماهی هست خودش انجام میده.
3.بازی با کلمات رو زیاد انجام میده.آدم خنده اش میگیره.اونروز از حمام اومده بود بیرون کلاه سرش گذاشتم.میگه چرا کلاه میذاریم؟میخوایم بریم ایستگاه شهید کلاهدوز!!!
4.شب 22 بهمن توی خیابون بودیم.به رسم هر ساله ساعت 9 از تو ماشین الله اکبر گفتیم.(البته هر سال رو پشت بوم خونه تکبیر میفرستیم)حسین اینقدر ذوق زده شده بود که خدا میدونه.داد میزد الله اکبر.مرگ بر آرمیکا!مرگ بر اسرائیل.روز 22 بهمن هم حسابی شعار میداد.قربون گلکم برم.
5.هر جا میره مثلا مطب دکتر،توی مترو یا جاهای دیگه سخنرانی راه میندازه.داد میزنه ها!!!!!که همه صدای مبارکشون رو بشنون!مثلا تو مترو ایستگاه ها رو به اطلاع عموم میرسونه.یا در مورد حروف الفبا سخنرانی راه میندازه.
اشکالی را که مشاهده میفرمایین جوجه ها و مادر و پدرشان هستند.ارتباطش را یافتید به ما هم بفرمایید!
پی نوشت:
1.حسین از روز دوشنبه 23 بهمن ماه اولین دونه آبله مرغونش نمایان شد.خدا رو شکر خیلی شدت نداشت.تعداد دونه هاش خیلی کم بود.امیدوارم دیگه مصونیت براش ایجاد شده باشد.
بیربط نوشت!
2.وزنش در همون حد 12 کیلو باقی مونده.بنده خدا داشت بیشتر میشده که با سرماخوردگی و آبله مرغان متوقف شد!
3.دوستان عزیز ادامه مطلب ربطی به خاطرات حسین نداره و واگویه های دل خودم به خاطر مسائل پیش آمده تو کشوره.عزیزانی که تمایل ندارن مطالعه نفرمایند!!